جدول جو
جدول جو

معنی وحاب - جستجوی لغت در جدول جو

وحاب(وُ)
بیماریی است شتر را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد از صغانی) (آنندراج). یک نوع بیماریی است مر شتران را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وهاب
تصویر وهاب
(پسرانه)
بسیار بخشنده، از نامهای خداوند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
(پسرانه)
ابر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از صحاب
تصویر صحاب
صاحب ها، مالک ها، ملازم ها، معاشرها، یاران و دوستان، هم صحبت ها، جمع واژۀ صاحب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وراب
تصویر وراب
انحراف، پیچیدگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وهاب
تصویر وهاب
از نام های باری تعالی، بسیار بخشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قحاب
تصویر قحاب
قحبه ها، زن بدکاره ها، روسپی ها، جمع واژۀ قحبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
ابر، بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، غیم، غین، غمام، غمامه، میغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رحاب
تصویر رحاب
رحبه ها، زمینهای فراخ و پر گیاه، ساحت خانه ها، میان سراها، فراخی میان خانه ها، جمع واژۀ رحبه
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
نام شمشیر ضرار بن الخطاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمع واژۀ صاحب. (غیاث اللغات). و جمع آن در فارسی ’صحابان’ است:
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
بهم بستنی یکدگر راست راه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابر. (دهار) (ترجمان القرآن). ابری بارنده. (مهذب الاسماء) :
یکی کوه بینی سر اندر سحاب
که بر وی نپرّید پرّان عقاب.
فردوسی.
چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب
همی رفت بی خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
دوستان وقت عصیر است و کباب
راه را گرد نشانده ست سحاب.
منوچهری.
بارد در خوشاب از آستین سحاب
وز دم حوت آفتاب روی ببالا نهاد.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 17).
واندر او بر گناهکار بعدل
قطره ناید مگر بلا ز سحاب.
ناصرخسرو.
همچو شب دنیا دین را شبست
ظلمتش از جهل و ز عصیان سحاب.
ناصرخسرو.
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب.
مسعودسعد.
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
؟ (از کلیله و دمنه).
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکه ها را برکه های بحر عمان دیده اند.
خاقانی.
آنکه آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید.
خاقانی.
نظم و نثرش چون حدیقه ای که آب سحاب غبار از روی ازهار او فرو شسته باشد. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو خورشیدی که باشد در سحابی
و یا در نیمۀ شب آفتابی.
نظامی.
امروز باید ار کرمی میکند سحاب
فردا که تشنه مرده بود لاوه گو مریز.
سعدی.
زمین تشنه را باران نبودی بعداز این حاجت
اگر چندانکه در چشمم سرشک اندر سحا بستی.
سعدی.
، به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سیماب به لغت اکسیریان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام دهی در نوزده فرسخی میانۀ جنوب و مشرق فلاحی است. (فارسنامۀ ناصری گفتار2 ص 239)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام پرچمی است مربوط بدورۀ ابومسلم خراسانی. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 134)
لغت نامه دهخدا
(طِ)
موضعی است، ومر آن موضع را روزیست عظیم. (منتهی الارب) (آنندراج). جایگاهی است که چون واقعه ای در آن محل برای اعراب رخ داد، روز وقوع آن را یکی از روزهای تاریخی محسوب میدارند، و آن روز را به ’یوم طحاب حومل’ و ’یوم ملیحه’ نیز میخوانند. (معجم البلدان چ مصر ج 6 ص 30)
لغت نامه دهخدا
(قِ)
جمع واژۀ قحبه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به قحبه شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
یکدیگر را دوست داشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
جمع واژۀ رحبه و رحبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به رحبه شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
ناحیه ای است در آذربایجان و این نام بر دربند و بیشتر ارمنستان روی هم رفته اطلاق می شود، و اکثر ارمنستان است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
فراخ و گشاد از هر چیزی. (ناظم الاطباء). فراخ. (دهار). فراخ از هر چیزی. (منتهی الارب).
- امراءه رحاب، زن پهناور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- قدر رحاب، دیگ فراخ. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (منتهی الارب).
، جای فراخ گشاد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَعْ)
دحب. آرمیدن با زن. گرد آمدن با زن. دح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ مِ)
شهری است در ماوراء بلاد ختّل متعلق به ترک. مشک را از آنجا آورند. معادن نقرۀ مهمی دارد. رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(حَوْ وا)
جمع واژۀ حاب، تیری که گرد نشانه افتد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وهاب
تصویر وهاب
بخشنده از فروزگان خدا نیک بخشنده بسیار بخشنده: (تویی وهاب مال و جز تو واهب تویی فعال جود و جز تو فاعل) (منوچهری)، صفتی است ازصفات خدای تعالی: (داری هبت از ایزد وهاب سه نعمت عیش هنی و طبع سخنی و کف واهب) (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وراب
تصویر وراب
پارسی تازی گشته وریب اریب کجی خمیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وحام
تصویر وحام
تک تنها یکه، بی ریشه بی تبار
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بجا آوردنش ضروراست: لازم ضرور بایسته، فعلی که عمل بدان لازم است و ترکش گناه دارد. یاواحب عینی. واحبی که هرفرد مسلمان مکلف است بشخصه انجام دهد: مقابل واجب کفایی. یا واحب کفایی. واجبی است که چون بعض افراد آنرا انجام دهند تکلیف از گردن دیگران ساقط شود مانند کفن و دفن اموات، موجودی است که وجودش منتسب بخود و از خود و بخود باشد و بعبارت دیگر موجودیت او بنفس ذاتش باشد: مقابل ممکن ممتنع. یا واحب بالذات. موجودی است که از جهت ذات مصداق موجودیت باشد و موجودیت آن بدون قید و وصف و شرط باشد و آن اصل الوجود است که ذات حق تعالی است: مقابل واجب بالغیر. یا واحب بالغیر. موجودی است که وجوب آن از طرف علتی است که آنرا پدید آورده. کلیه مخلوقات واجب بالغیرند: مقابل واحب بالذات. یا واحب بالقیاس. آنست که غیراستدعای وجوب او را دارد و بنابرین همه معلولات مستدعی وجوب وجود علت خود میباشند اعم از وجوب بالذات یا بالغیر. پس ممکنات هم واجب بالغیرند و هم واجب بالقیاس و ذات واحب الوجود واجب بالذات است و در طرف علت واجب بالقیاس باین معنی که هم بالذات واجب است و هم بقیاس بمعلول از باب اقتضای وجود معلول. پس درطرف معلول معنی وجوب بالقیاس استدعای وجوب است و از طرف علت اقتضای وجود و وجوب، سزاوار شایسته: (پیغامبر گفت: (اگرنه آنستی که مر رسول کشتن واجب نیستی و اگر نه من شما را کشتن واجب نیستی و اگر نه من شما را کشتن فرمودمی)، مایحتاج: (غله فرستادن بفراه به جهت تخم و علوفه اهال آن بقعه واجب یک ساله) (ص 407) یعنی آنچه مایحتاج یک ساله بوده است از بذر و خواربار اهالی، پولی که همه ماهه بنوکران و ملازمان دهند: (خسرو اگر غمت خورد ناله بس است خدمتش واجب چاوشان دهند از پی های و هوی را) (خسروی) یابه واحب. چنانکه باد بواجب کاملا: (چنانکه باید هر که از خدمتکاران خدمتی شایسته و بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودند بر قدر خدمت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قحاب
تصویر قحاب
سرفه اسپ
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صاحب، یاران همنشینان جمع صاحب همنشینان، اصحاب پیغمبر ص. توضیح جمع این کلمه در فارسی صحابان است: نبی آفتاب و صحابان چو ماه بهم نسبتی (بستنی) یکدیگر راست راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
ابری بارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحاب
تصویر دحاب
گای گاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع رحبه، خاک های خوب، گستره خانه ها، درگاه ها میانسراها دیگ فراخ فراخ گشاد سرزمین وسیع و پر گیاه، ساحت خانه، وسط سرای جمع رحاب رحبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهاب
تصویر وهاب
((وَ هّ))
بخشنده، یکی از نام های خدای تعالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
((سَ))
ابر، واحد سحابه، جمع سحایب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحاب
تصویر صحاب
((ص))
جمع صاحب
فرهنگ فارسی معین