- وجدان
- فرجاد
معنی وجدان - جستجوی لغت در جدول جو
- وجدان
- قوۀ باطنی که خوب و بد اعمال به وسیلۀ آن ادراک می شود، نفس و قوای باطنی آن، یافتن مطلوب، یافتن
- وجدان
- نفس و قوای باطنی آن، خشم گرفتن
- وجدان ((وِ یا وُ))
- نیرویی باطنی که خوب را از بد تشخیص می دهد
- وجدان
- Conscience
- وجدان
- consciência
- وجدان
- conciencia
- وجدان
- sumienie
- وجدان
- совесть
- وجدان
- совість
- وجدان
- geweten
- وجدان
- Gewissen
- وجدان
- conscience
- وجدان
- coscienza
- وجدان
- विवेक
- وجدان
- বিবেক
- وجدان
- dhamiri
- وجدان
- מַצְפֵּן
- وجدان
- hati nurani
- وجدان
- ضميرٌ
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
آنچه به وسیلۀ قوۀ باطنی ادراک می شود
وجدانی در فارسی ورومیک ورومی منسوب به وجدان آنچه توسط وجدان درک شود
فرانسوی نماینده کارگزار، پاسبان
زگیل، ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد
سگیل، واروک، واژو، بالو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
سگیل، واروک، واژو، بالو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
ولیدها، مولودها، کودک ها، نوزادها، بنده ها، جمع واژۀ ولید
جمع واحد، یکتاها، یگانه ها، بی همانندان
تثنیه ودج دو رگ گردن در حالت تثنیه دورگ از دو سوی گلو که ببریدن آن زندگی بسر آید: دروی سه است یکی مری ودجان حلقوم
جمع ولید، کودکان پسران