جدول جو
جدول جو

معنی وبیله - جستجوی لغت در جدول جو

وبیله
(وَ لَ)
پشتوارۀ هیزم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، عصای سطبر. (منتهی الارب) (آنندراج). عصای ستبر کلفت. (ناظم الاطباء) ، زمین ناگوارچراگاه. ج، وبل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قبیله
تصویر قبیله
(پسرانه)
توانایی، توان، سلطه و نفوذ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
گروهی از مردم دارای نژاد، سنت، دین و فرهنگ مشترک، گروهی از فرزندان یک پدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسیله
تصویر وسیله
سبب، دستاویز، آنچه به واسطۀ آن به دیگری نزدیکی و تقرب پیدا می کنند، کنایه از واسطه، میانجی
فرهنگ فارسی عمید
(وَ ءَ)
زمین مرگامرگی ناک که در آن وبا و طاعون باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ)
نام اسب حصین بن مرداس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ بَ لَ)
سختی. یقال: دبلته الدبیله، ای اصابته الداهیه، ریش غربیلک. (منتهی الارب). غلوله که بسبب علتی دیگر در بدن آدمی بهمرسد. قرحۀ بزرگ را گویند که او را غور بزرگ باشد و ریم کندبسیار. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). دبل. غربیلک. (منتهی الارب). کفگیرک. ورم کلان مدور. (غیاث). ج، دبیلات، لک. (یادداشت مؤلف). آبلۀ بزرگ و سیاه که برآید. (مهذب الاسماء). نزد پزشکان هر ورم عارضی را اگر در اندرون آن موضعی بود که ماده در آن جمع شودآنرا دبیله گویند و اخص از لفظ ورم است و آنچه از این قبیل اورام حاد تشخیص داده شود آنرا خراج نامند. آملی گفته دبیله ورم بزرگ مدوریست که ماده در آن جمع میشود. برخی دیگر گفته اند ورم بزرگیست که دارای دهانه های بسیار می باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون) : و خامی بول سخت بد باشد خاصه اگر آماس دبیله شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
وآن دل که در میان دبیله بکین تست
در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی.
سوزنی.
نیز رجوع بتذکرۀ ضریرانطاکی شود، نوعی از بیماری شکم. (منتهی الارب) ، درد باطن. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(رَ لَ)
فربهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تن آسانی، فراخی نعمت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نعمت و فراخی آن، رطوبت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ)
وزغ. ج، وثائیل. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
حصنی است در یمن. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(وَ صَ)
آتش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
راه و روش یا بطور عام. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
تأنیث نبیل. (اقرب الموارد). رجوع به نبیل شود، جمع واژۀ نبال. رجوع به نبال شود، شگرف از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بزرگ. عظیمه. (معجم متن اللغه) ، نادر. (یادداشت مؤلف) ، مردار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جیفه. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (ناظم الاطباء) (المنجد). میته. (اقرب الموارد). ج، نبائل، امراءه نبیله فی الحسن، زن نهایت نیکوصورت. (منتهی الارب) (آنندراج). و کذا: ناقه نبیلهو فرس نبیله و رجل نبیله. (منتهی الارب). ج، نبال
لغت نامه دهخدا
(نَ لَ)
دختر سلطان یوسف بن عمر بن علی، از رسولیان یمن است. وی در تعز و زبید (از بلاد یمن) مدرسه و مسجدی ساخت و وقف مردم کرد و به سال 718 هجری قمری در تعز وفات یافت. (از الاعلام زرکلی ص 1090)
لغت نامه دهخدا
(فُ زَ)
ناگوارد و گران گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، چراگاه ناگواردناک گردیدن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وبال شود
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ)
عمارت، فراخی و ارزانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، گروه همسفر. (منتهی الارب). رفقه. (اقرب الموارد) ، تیغ. (منتهی الارب). سیف. (اقرب الموارد) (آنندراج) ، گروهۀ رشته، زمین فراخ، جامه ای است مخطط یمانی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). ج، وصایل. (منتهی الارب) ، شتر ماده ای که ده شکم در پی یکدیگر زاید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ماده شتری که ده شکم از پی یکدیگر زاید. و گوسفندی که هفت شکم دودو بچۀ ماده از پی یکدیگر آرد و هرگاه در شکم هفتم ویا هشتم یکی ماده و یکی نر زاید میگویند وصلت اخاها، و در این وقت شیر آن را مردان می آشامند دون زنان واین بچۀ نر را جهت خدایان خود ذبح نمی کنند و درباره آن به جا می آورند آنچه را درباره شتر سائبه به جا می آوردند و هرگاه فقط یک بچۀ نر می زایید برای خدایان ذبح میکردند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). او الوصیله خاصه بالغنم کانت الشاه اذاولدت الانثی فهی لهم و اذا ولدت ذکراً جعلوها لاّلهتهم و ان وصلت ذکراً و انثی قالوا وصلت الذکر اخاها فلم یذبحوا الذکر لاّلهتهم او هی شاه تلد ذکراً ثم انثی فتصل اخاها فلایذبحون اخاها من اجلها فاذا ولد ذکراً قالوا هذا قربان لاّلهتنا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). در جاهلیت چون گوسفندی بچۀ نر آوردی آن را ازبرای بتان قربان کردندی و اگر ماده آوردی آن را ازبرای خود رها کردندی و اگر دو بچه آوردی یکی نر و یکی ماده، نر را برای ماده رها کردندی و ماده را وصیله نام نهادندی. (ترجمان علامۀ جرجانی). در معنای وصیله بین دانشمندان اختلاف است. برای تفصیل بیشتر و موارد اختلاف رجوع به صبح الاعشی ج 1 ص 402 و بلوغ الارب ج 3 ص 37 و 38 و البیان و التبیین ج 3 ص 66 شود
لغت نامه دهخدا
(وَ لَ / لِ)
دستاویز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنچه باعث تقرب به غیر شود. (تعریفات). آنچه به توسط آن به دیگری تقرب جویند. (از فرهنگ فارسی معین) ، سبب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). علت. (فرهنگ فارسی معین) ، واسطۀ کار، و با لفظ کردن مستعمل. (آنندراج). میانجی. (یادداشت دهخدا).
- وسیله جستن، واسطه جستن در کار.
- وسیله دار، متعلق و منسوب. (ناظم الاطباء).
- وسیله داری، علاقه. (ناظم الاطباء).
- وسیله ساز، مسبب: خداوند وسیله ساز است. سبب ساز. (ناظم الاطباء).
- وسیله سازی، سبب سازی. (ناظم الاطباء).
- وسیله شدن، سبب شدن. واسطه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- وسیله قرار دادن، سبب گردانیدن.
- وسیله کردن، سبب کردن. علت قرار دادن:
وسیله رفتن خود رانرفتن من کرد
مقرر است که باشد بهانه جو گستاخ.
واله هروی.
، نزدیکی. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) ، پایه ومنزلت نزدیک پادشاه. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، وسیل، وسائل. (منتهی الارب) ، راه، سامان، چاره. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، نزدیک پادشاه، کمک و استعانت، بهانه، علاقه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ / لِ)
گروه از فرزندان یک پدر. (منتهی الارب). گروهی مردم از یک پدر. (ترجمان علامۀ جرجانی). جماعتی را گویند که از یک پدر باشند. (برهان) ، پاره ای از کلۀ سر فراهم آمده با پارۀ دیگر. ج، قبایل، دوال لگام، سنگ بزرگ سر چاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
نام شهری به اسپانیا و مرکز ایالتی به همین نام کنار رود آداژاد و سیراد و آویلا. افیلا. ایله
لغت نامه دهخدا
(سُ بَ لَ)
جایگاهی است در ارض بنی تمیم بنی حمان را. (معجم البلدان) :
قبح الاله و لااقبح غیرهم
اهل السبیله من بنی حمّانا.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
دستۀ کاه. ایباله. وبیله
لغت نامه دهخدا
(اُ بَ لَ)
مصغّر ابل
لغت نامه دهخدا
(حَ لَ)
ابن عامر. عسقلانی او را به عنوان حبیله و حثیله و حمیله یاد کرده است. رجوع به حمیله و الاصابه ج 1 ص 325 و 326 و ج 2 ص 42 شود
لغت نامه دهخدا
وسیله و وسیلت در فارسی چار چارک چاره، افراز اوزار، دستاویز، بستگی، پروهان (برهان) در داد رسی، نزدیکی، پایگاه محمد (ص) در بهشت، انگیزه زمینه در داد رسی آنچه که بتوسط آن بدیگری تقرب جویند دستاویز: (و هر گونه تحف و هدایا ازکرایم اموال صامت وناطق و نفایس اجناس لایق وفایق را وسیله سعادت یک التفات از بندگان آستان اقبال آشیان می ساختند)، سبب علت، جمع وسائل (وسایل)، یا بدان (به آن) وسیله. بدان جهت بدان علت. یا بدن (باین) وسیله. بدین جهت بدین علت. یا بوسیلهء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبیله
تصویر نبیله
نبیله در فارسی مونث نبیل بنگرید به نبیل مونث نبیل، جمع نبائل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
گروه، گروهی از فرزندان یک پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبیله
تصویر طبیله
مونث طبلی، جامه یمینی یا مصری موشی که بر آن طبل منقوش است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دبیله
تصویر دبیله
شکم کلن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیله
تصویر ربیله
فربهی، تن آسانی، فراخزیستی، تری نمناکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسیله
تصویر وسیله
((وَ لِ))
سبب، دستآویز، جمع وسایل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
((قَ لَ یا لِ))
طایفه، گروه، جمع قبایل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبیله
تصویر قبیله
کاروان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از وسیله
تصویر وسیله
ابزار، دستاویز، افزار
فرهنگ واژه فارسی سره
آل، اعقاب، ایل، تبار، تیره، جماعت، دودمان، شعب، طایفه، عشیره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باعث، سبب، علت، محرک، دست آویز، آلت، ابزار، اسباب، تدبیر، چاره، طریقه
فرهنگ واژه مترادف متضاد