جدول جو
جدول جو

معنی وبیص - جستجوی لغت در جدول جو

وبیص
(فَ لَ)
درخشیدن برق. (منتهی الارب) (آنندراج) (تاج المصادر بیهقی) ، چشم گشادن سگ بچه، بسیار گیاه گردیدن زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وبص شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وبیل
تصویر وبیل
ویژگی کار سخت و دشوار، سخت، وخیم، دشوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبیص
تصویر خبیص
نوعی حلوا که از خرما و روغن تهیه می شد، آفروشه، افروشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیص
تصویر بیص
تنگی و سختی
فرهنگ فارسی عمید
(وَ صَ)
آتش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام ماه ربیعالاّخر به جاهلیت. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). و در منتهی الارب وبصان به فتح و ضم واو بدون یاء آمده است. رجوع به وبصان شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
درخشیدن برق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وبیص. (منتهی الارب) ، چشم گشادن سگ بچه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : وبص الجرو، ، بسیارگیاه گردیدن زمین. (منتهی الارب). پدیدار گردیدن نخستین گیاه زمین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ بِ)
فرس وبص، اسب شادمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نشیط. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(وَ بی ی)
وباخیز. وباآور. وبائی: این ساعت موسم تابستان رسید و هوای جرجان وبی و عفین است. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بی)
از اتباع حیص، سختی و تنگی. یقال وقعفی حیص بیص و حیص بیص و حیص بیص و حاص باص و حاص باص ، یعنی در فتنه ای افتاد که رهایی از آن ندارد. و جعلتم الارض علیه حیص بیص، حیصاً بیصاً، تنگ ساختید بر وی زمین را یعنی تنگ گرفتید تا اینکه عاجز آمد. (منتهی الارب). رجوع به حیص بیص شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
گران، ناگوار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ناگوارنده. (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی) : و مخالفان از خوف بأس و سطوت او شراب وبیل چشیده. (جهانگشای جوینی) ، سخت. گویند: ضرب وبیل و عذاب وبیل. (ناظم الاطباء). کار سخت و دشوار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). شدید. (منتهی الارب) : فاخذناه اخذاً وبیلاً. (قرآن 16/73) ، بند هیزم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). پشتۀ هیزم. (مهذب الاسماء) ، عصای سطبر. (منتهی الارب). عصای بزرگ. (مهذب الاسماء). عصای سطبر و کلفت. (ناظم الاطباء) ، شاخ نرم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کوتنگ گازر که بعد شستن بدان کوبد و جلا دهد. (منتهی الارب). کدین گازر. (مهذب الاسماء). کدنگ گازر. (ناظم الاطباء) ، چراگاه ناگوارنده. (منتهی الارب) ، چوب کوتاه از دو چوبی که ترسایان گاه نماز بر هم زنند و چوب بلند آن ناقوس است. (المنجد) (منتهی الارب). چوبی که بر ناقوس زنند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ بی یَ)
وبیئه. مؤنث وبی: از مطامع دنیه و مطاعم وبیه. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به وبیئه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام بلوکی است بشرقی شهر کرمان و در شمال و شرق خبیص کویر لوت و بجانب جنوبش نرماشیر و بم قرار دارد، هوای آن بسیار گرم است و نام جدید آن شهداد میباشد. یاقوت در وصف آن آرد: خبیص مدینتی است بکرمان و حصنی صاحب درختان خرما. آب آن از قنات و بنابر نقل حمزه خبیص تعریب ’هبیج’ است. ابن الفقیه آورده که بداخل خبیص باران نمیبارد و بارندگی بحوالی آنست بطوری که اگر کسی از دیوار دست بخارج قلعه برآورد دستش تر می شود ولی بدنش که در پشت دیوار است تر نمی گردد و این خود از خوارج عادات است. یاقوت در این گفته شک میکند و عهدۀ حکایت را بر ابن الفقیه میگذارد. رهنی میگوید جانب کرمان را دو سرزمین فراگرفته است قفص از جانب بحر و خبیص از جانب بر، خبیص انتهای بلاد فهلو و خداوند زبان آنها را مسخ کرده و بلاد آنها را تغییر داده است و بناحیت خبیص خبق و ببق است. (از معجم البلدان یاقوت حموی). صاحب حدود العالم آرد: شهری است بناحیت کرمان با نعمت بسیار و هوای درست. (حدود العالم). مستوفی گوید: خبیص از اقلیم سیم است. طولش از جزایر خالدات ’صبح’ و عرض آن از استواء ’لا’ هوایش گرم است و آبش از رود و درو نخل بسیار است. (نزهه القلوب چ دبیرسیاقی ص 171). مؤلف لغتنامه آرد: در آنجا معدن سنگ شیشه هست که برای بلورسازی نهایت خوب است. امروز این ناحیه را شهداد نامند. رجوع به شهداد شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
افروشه و آن حلوایی است از خرما و روغن. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حلواء سفید. حلواء خانگی ٔ افروشه. (از مقدمه الادب زمخشری). نام حلوایی است که از آرد و روغن کنجد و عسل و یا شکر کنند. (یادداشت بخط مؤلف). ابورزین. رجوع به ابورزین شود. خبیص بپارسی آنرا افروشه گویند با معده بهتر از فالوذج باشد بسبب آنکه لزوجت او کمتر بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
لقمه اندازه خور ای مرد حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص.
(مثنوی).
پس بگفتندش که تو ابله حریص
ای عجب خوردی ز حلوای خبیص.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چشم باز کردن بچه سگ. (تاج المصادر بیهقی). چشم گشادن سگ بچه، اندک چیزی دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سختی تنگی تنگی گرفتاری. یا حیص و بیص تنگی و گرفتاری گیر و دار کشاکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وبی
تصویر وبی
وبا خیز، مرض خیز: (بقعتی نیست نزه تر از گرگان و طبرستان اما سخت و بی است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وبیء
تصویر وبیء
وبی در فارسی ریتاکخیز
فرهنگ لغت هوشیار
کدین گازر کدنگ، پشته هیزم، خوراک سنگین، سخت دشوار، دستوار کلفت دشوار سخت وخیم
فرهنگ لغت هوشیار
افروشه آفروشه و دانند که آفروشه نان است باری مجاملتی در میانه بماند گونه ای خوراک از خرما و روغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیص
تصویر بیص
((بِ))
تنگی، گرفتاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وبیل
تصویر وبیل
((وَ))
سخت، وخیم، کار دشوار
فرهنگ فارسی معین
تنگی، سختی، گرفتاری، گیرودار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جریان، حین، گیرودار، میانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد