جدول جو
جدول جو

معنی وبر - جستجوی لغت در جدول جو

وبر
پشم شتر، خرگوش، روباه و امثال آن ها
تصویری از وبر
تصویر وبر
فرهنگ فارسی عمید
وبر
(وَ بِ)
پشمناک از شتر و خرگوش و مانند آن. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
وبر
(وَ)
جانوری است شبیه به گربه. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب). رجوع به وبر شود. ونک و آن را مردم گوسفند بنی اسرائیل خوانند. (اقرب الموارد). و به فارسی دنک میگویند. (ناظم الاطباء) ، روزی از روزهای عجوز. ج، وبار، وباره، وبور. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
وبر
پارسی تازی گشته ببر جانور نرکی مانند گربه مگر خردتراز آن و آن رابه پارسی دامک گویند دامک ئنک کرک
فرهنگ لغت هوشیار
وبر
((وَ بَ))
پشم شتر و خرگوش و مانند آن
تصویری از وبر
تصویر وبر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نوبر
تصویر نوبر
(دخترانه)
تر و تازه و جدید، شاداب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوبر
تصویر هوبر
(پسرانه)
دربردارنده نیکی، نام میرآخور داریوش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نوبر
تصویر نوبر
تازه، نو، میوه ای که تازه به بازار آورده باشند
نوبر کردن: خوردن میوۀ نورسیده، دست یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روبر
تصویر روبر
آنچه از روی آن چیزی را برش می دهند، الگو، پارچه یا لباسی که از روی الگو بریده شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
(وَ بَ ری ی)
منسوب به وبر. بادیه نشین. چادرنشین. صحرانشین. مقابل مدری. بدوی. بیابان باشی، منسوب به وبر به معنی پشم. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو بَ)
نوبرآمده. (جهانگیری) (از برهان قاطع). نورس. (انجمن آرا). هر گیاه و نبات پیش رس که نو برآمده باشد. (ناظم الاطباء). گیاه و درخت نورس که تازه دمیده و بالیده باشد. تازه سال. نودمیده. نوشکفته. نوبالیده:
به یک چشمزد از دل سنگ سخت
به معجز برآورد نوبر درخت.
اسدی.
خور روبهان پاک عنبر بدی
دگر تازه گل های نوبر بدی.
اسدی.
دلبر آن به که کسش نشناسد
نوبر آن به که خسش نشناسد.
خاقانی.
شاخ تر ازبهر گل نوبر است
هیزم خشک از پی خاکستر است.
نظامی.
پیر از سر آن بهار نوبر
آمد بر آن بهار دیگر.
نظامی.
، نوباوه. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). میوۀ نورس. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). نوبرآمده از فواکه و بقول. (رشیدی). هر چیز از نباتات که پیش رس و نوبرآمده باشد. (برهان قاطع). میوۀ پیش رس. (ناظم الاطباء). میوه که بار اول به دست آمده است. باکور. باکوره. بکیره. ترونده. (یادداشت مؤلف) :
نوبر صبح یک دم است اینت شگرف اگر دهی
داد دمی که می دهد صبحدمت به نوبری.
خاقانی.
ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم
یاد لبت خورم که سر دیگری ندارم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 280).
امسال نوبر دل خاقانی است عشق
خوش میوه ای است عشق و به نوبر نکوتر است.
خاقانی.
تهنیت بادا که در باغ سخن
گر شکوفه فوت شد نوبر بزاد.
خاقانی.
کس نه به این داغ تو بودی و من
نوبر این باغ تو بودی و من.
نظامی.
نوبر باغ هفت چرخ کهن
درۀ تاج عقل و تاج سخن.
نظامی.
، نوثمر. (انجمن آرا) (آنندراج). درختی که بار اول میوه آورده است. (یادداشت مؤلف). برنما:
از صد گلت یکی ندمیده ست صبر کن
کاکنون هنوز گلبن بخت تو نوبر است.
ظهیر.
در جوانی سعی کن گر بی خلل خواهی عمل
میوه بی نقصان بود چون از درخت نوبر است.
جامی.
، هر چیز که تازه پدید آمده باشد. (فرهنگ فارسی معین). بدیع. تازه. طرفه:
در او هر دمی نوبری می رسد
یکی می رود دیگری می رسد.
نظامی.
، تحفه. نوبرانه:
نوبر چرخ کهن نیست به جز جام می
حامله ای زآب خشک گوهر تر در شکم.
خاقانی.
او راست باغ جود و مرا باغ جان و من
نوبر فرستمش عوض نوبرسخاش.
خاقانی.
، دختر نارپستان. (غیاث اللغات). دختری که پستانهای او نو برآمده باشدو نمایان شده باشد. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ بَ)
یوز، بچه یوز. (منتهی الارب) ، سوسن و سوسن سرخ، کپی بسیارموی، جایی که در آن درخت قتاد بسیار است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
مرکّب از: رو + بر، مخفف بریده، الگو. مدل. و رجوع به روبر کردن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
سوبر. حرکه. بهش. زلنفج. برینس. (یادداشت مؤلف). نوعی از بلوط
لغت نامه دهخدا
(غَ بَ)
نوعی از ماهی. (منتهی الارب). غبر و غوبر نوعی ماهی است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ)
بچۀ پلنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ)
همه. کل و مجموع. (ناظم الاطباء) : اخذه بزوبره، گرفت همه آن را. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). صاحب اقرب الموارد آرد: اخذه بزنوبره، بالنون لا بالباء، ای اجمع. و در منتهی الارب ذیل ’زب ر’ آرد: اخذه بزبوبره، گرفت آن را همه. و رجوع به زنوبر شود، داهیه. (اقرب الموارد) : رجع بزوبره، یعنی به چیزی نرسید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). زمانی که خائب و بی نصیب بازگردد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ / زو بَ)
پرز جامه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). پرزۀ جامه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بر فراز سلب زرین آبی بمثل
ببر آورده بغلتاق نوآئین زوبر.
ذوقی بسطامی (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
پشمناک از شتر و خرگوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیارپشم. (مهذب الاسماء) (تاج المصادر بیهقی).
- بنات اوبر، نوعی از سماروغ ریزۀ پشم خاکسترگون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اُبِ)
دانیل فرانسوا. (1782-1871 میلادی) مؤسس مدرسه فرانسه موسیقی و نویسندۀ تألیفاتی است در موسیقی و غیره از جمله: 1- خواب عشق. 2- دمینوی سیاه. 3- هیده. 4- فراد یاولو. 5- اسب برنجی. 6- زن سفیر. 7- الماسهای تاج. 8- سهم ابلیس. 9- صفیر. 10- اولین روز یک خوشبختی. (لاروس)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دوش و بغل و کنار، به معنی پشتی و حمایت هم آمده است. (برهان). مصحف هوبه است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به هوبه شود
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
روزی از روزهای عجوز. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). نام روز سوم از هفت روز برد العجوز. (الاّثار الباقیه). سیم روز از ایام عجوز. (مهذب الاسماء). واحد وبر و یا مادۀ آن است. (از ناظم الاطباء). رجوع به وبر شود
لغت نامه دهخدا
چیستان و به عربی لغز گویند. حرکت این لغت معلوم نبود. (آنندراج) (از برهان). و در ناظم الاطباء وبردک به فتح واو و باء و دال ضبط دارد. رجوع به ناظم الاطباء شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
دهی است از دهستان آختاچی بوکان از بخش بوکان شهرستان مهاباد، در 19 هزارگزی مغرب بوکان در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 422 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توتون و حبوبات، شغل اهالیش زراعت و گله داری و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(وَ بَ رَ)
مؤنث وبر یا یکی آن. و آن جانوری است. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به وبر شود
لغت نامه دهخدا
(وَ بِ رَ)
مؤنث وبر و آن به معنی پشمناک از شتر و خرگوش و غیره. (منتهی الارب) (آنندراج). شتر مادۀ پشمناک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوبر
تصویر نوبر
تازه سال، نو شکفته، نو دمیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوبر
تصویر زوبر
پرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبر
تصویر روبر
الگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوبر
تصویر بوبر
بلبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بوبر
تصویر بوبر
((بُ))
هدهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوبر
تصویر نوبر
((نُ بَ))
میوه نورس، هرچیز که تازه پدید آمده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خبر
تصویر خبر
آگهی، تازه، پیام، رسیده، نوداد
فرهنگ واژه فارسی سره
تازه رسیده، نوباوه، نورس، طرفه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هر چیز تازه، اولین چین میوه
فرهنگ گویش مازندرانی