جدول جو
جدول جو

معنی واکظ - جستجوی لغت در جدول جو

واکظ(کِ)
راننده. دفعکننده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نعت فاعلی از وکظ است. رجوع به وکظ شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واعظ
تصویر واعظ
وعظ کننده، پند دهنده، اندرز دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واک
تصویر واک
واق، پرنده ای از نوع مرغابی با پرهای تیره و کاکلی سفید رنگ که از ماهی تغذیه می کند، کلاغ
فرهنگ فارسی عمید
مادۀ روغنی مرکب از دوده و چربی و سولفات گوگرد که برای سیاه کردن کفش های چرمی به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
نشسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جالس. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، پرندۀ نشسته بردیوار یا چوب یا درخت. (از اقرب الموارد) ، مرغ بیضه در زیر گرفته. (منتهی الارب) (آنندراج). مرغ تخم در زیر گرفته. (ناظم الاطباء). ج، وکون
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ کِ)
کار درهم و شوریده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و رجوع به تواکظ شود
لغت نامه دهخدا
پرنده ای است کبودرنگ و اکثر در کنارهای آب نشیند و معرب آن واق است، (برهان قاطع) (آنندراج) (از جهانگیری) (از فرهنگ نظام) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، اسم طایری است از طیور آبی که در کنارۀ آب می باشد خاکستری رنگ مایل به سیاهی و مخلوط به سفید و سر آن سیاه و در قمۀ آن سه چهار تا پنج عدد پر مثل موی به شکل کاکل رسته بسیار سفید و نرم و در غایت ملاست و لطافت و حسن و دراز و قریب به یک شبر، و مردم ترک بر کلاه می آویزند، (محیط اعظم، از حاشیۀ برهان قاطع دکتر معین)، واک نام جانوری است کبودرنگ که اکثر و اغلب در کنارهای آب نشیند و آن را عوام ’واق’ گویند، مجد همگر راست:
برف است ریزان در پای گلبن
زاغ است نالان بر جای بلبل
در حلق نخجیر آب است زنجیر
در گردن واک موج است چون غل،
(از جهانگیری و رشیدی، از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دور کردن و راندن. رجوع به وکز شود، دوام ورزیدن بر امری. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَظظ)
آنکه دندانهایش از بیخ افتاده باشد. (المصادر زوزنی) ، رزق. گویند: انقطع اکله، منقطع گردید رزق اویعنی بمرد و بهره ای از دنیا نبرد. (ناظم الاطباء). روزی فراخ. (از اقرب الموارد) : فلان ذواکل، یعنی ذوحظ، رأی و عقل و قوت فهم، سخت بافتگی جامه، سختی و درستی خمیر کاغذ، گویند: ثوب ذواکل و قرطاس ذواکل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
شتری که آرنج وی برگردد و بر پهلو درخورد و مجروح گرداند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناکت. (اقرب الموارد). رجوع به ناکت شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
مرغ به آشیانه درآینده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مرغی که در آشیانه باشد. (فرهنگ خطی)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
زننده. مشت زننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از وکز به معنی زدن و با مشت زدن. رجوع به وکز شود
لغت نامه دهخدا
مادۀسیاه که بدان کفشها را سیاه می کنند، (ناظم الاطباء)، مادۀ مرکبی است که برای جلا دادن کفش و چیزهای چرمی به آنها مالیده می شود و مطابق رنگ چرم ساخته می گردد، (فرهنگ نظام)، رنده، یرندج، (یادداشت مؤلف)، رنگی که بروی کفش چرمین و جیر زنند تا تابان و براق شود و آن به رنگهای مختلف و غالباً مشکی و قهوه ای است
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درهم و شوریده شدن کار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
فرس واکل، اسب که بر صاحب خود اعتماد کند در دویدن و محتاج ضرب باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب تنبل که در دویدن محتاج به تازیانه باشد و تا تازیانه نخورد ندود. (ناظم الاطباء). ستوری که در رفتن سستی کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
بکر بن شاذان بن بکرالمقری، الواعظ مکنی به ابوالقاسم از محدثان است که از جعفر الخلدی و عبدالباقی ابن قانع و ابوبکرالشافعی و جز آنها استماع حدیث کرده و ابوالقاسم الازهری و ابومحمد الخلال و عبدالعزیز الازجی و جز آنها از وی روایت کرده اند. وی عابد و نیکوکار و شب زنده دار و در حدیث مورد اعتماد بود. به سال 321 هجری قمری بدنیا آمد و در 405 هجری قمری درگذشت. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
ناصح. (اقرب الموارد). پند دهنده. (آنندراج). اندرزگو. اندرز دهنده. نصیحتگو. نصیحت کننده، مذکر. مسأله گو. مجلس گوی: استاد عبدالملک واعظ که از صلحاء ائمه بود و به مصالح خلق متکفل حکایت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ چاپی ص 329).
اگر واعظ بود گوید که چون کاه
تو بفکن تا منش بردارم از راه.
نظامی.
مستمع چون تشنه و جوینده شد
واعظ ار مرده بود گوینده شد.
مولوی.
واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر می کنند
چون بخلوت میروند آن کار دیگر میکنند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ سَ)
مداومت کردن بر کاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (صراح اللغه). مواظبه. (تاج المصادر بیهقی). مواظبت. مداومت. مداومت بر کاری. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(وَظظ)
رمز است ’والظاهر’ را. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از واعظ
تصویر واعظ
پند دهنده، نصیحتگو، نصیحت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
نام پرنده ای کبود رنگ مخلوط سفیدی که در کنار آبها نشیند و سرش سیاه است. و از کاسه سر او سه چهار عدد بر کاکلی مانند رسته است که در غایت سفیدی است و صیدا و اکثر ماهی است در تنکابن این پرنده راآ وین نامند واق: (برف است ریزان در پای گلین زاغ است نالان برجای بلبل) (در حلق نخچیر آبست زنجیر در گردن واک موج است چون غل)، (مجد همگر جها. رشیدی)
فرهنگ لغت هوشیار
ماده سیاهی که با آن کفشها را واکس زنند و آنها را جلا دهند و مطابق رنگ چرم گردد
فرهنگ لغت هوشیار
وا کننده باز کننده. یا در واکن. ابزاری که در قوطی و بطری و مانند آنرا باز کند. یا در بطری واکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واعظ
تصویر واعظ
((عِ))
پند دهنده، جمع وعاظ
فرهنگ فارسی معین
ماده چربی که رنگ های مختلف دارد و رویه کفش را با آن تمیز و براق کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واعظ
تصویر واعظ
سخنران، سخنور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از واکش
تصویر واکش
جلب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از واکه
تصویر واکه
حرف آوا دار
فرهنگ واژه فارسی سره
باصدا، مصوت، واکدار
متضاد: هم خوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اندرزگو، خطیب، محدث، مذکر، ناصح، نصیحت گو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واکس زدن: دیگران از شما خوششان خواهد آمد اگر وادی اندک است، دلیل که او را کاری زشت پدید آید. لوک اویتنهاو
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نوعی گوسفند
فرهنگ گویش مازندرانی