آرنج، محل اتصال بازو و ساعد از طرف بیرون، مفصل میان ساعد و بازو، برای مثال زمانی دست کرده جفت رخسار / زمانی جفت زانو کرده وارن (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۵)
آرنج، محل اتصال بازو و ساعد از طرف بیرون، مفصل میان ساعد و بازو، برای مِثال زمانی دست کرده جفتِ رخسار / زمانی جفتِ زانو کرده وارن (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۵)
چیز ثابت و پاینده و در جای خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، وتن. (ناظم الاطباء) ، آب روان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : وتن الماء وتوناً، پیوسته روان ماند آب و منقطع نشد. (منتهی الارب) (المنجد) ، الماء الواتن، هوالمعین الدائم الذی لایجری، او لایذهب. (تاج العروس)
چیز ثابت و پاینده و در جای خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، وتن. (ناظم الاطباء) ، آب روان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : وتن الماء وتوناً، پیوسته روان ماند آب و منقطع نشد. (منتهی الارب) (المنجد) ، الماء الواتن، هوالمعین الدائم الذی لایجری، او لایذهب. (تاج العروس)
احد. یکی. گویند ما فی الدار وابن (ای احد) ، کسی نیست در سرای. در خانه کسی نیست. وکذا ما فی الدار وابر. (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در مقام نبودن کسی در جایی ذکر شود
احد. یکی. گویند ما فی الدار وابن (ای احد) ، کسی نیست در سرای. در خانه کسی نیست. وکذا ما فی الدار وابر. (تاج العروس) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در مقام نبودن کسی در جایی ذکر شود
شاعر و نویسندۀلاتینی (27- 116 قبل از میلاد) متولد ردت. وی بسبب داشتن اطلاعات جامع و وسیع بزرگترین دانشمند عصر خویش بود. از آثار مهم او بجز سه کتاب درباره اقتصاد روستایی چیزی در دست نمانده است هوارد کروسبی. روانشناس معاصر امریکایی، استاد دانشگاه پرینستن متولد در 1867 میلادی و متوفی در 1934. (وبستر) ترنتیوس کنسول روم در قرن سوم قبل از میلاد و همکار پل امیل بود. وی به سال 216قبل از میلاد با آنیبال سردار کارتاژی در کان نبرد کرد و در آن کارزار شکست خورد
شاعر و نویسندۀلاتینی (27- 116 قبل از میلاد) متولد ردت. وی بسبب داشتن اطلاعات جامع و وسیع بزرگترین دانشمند عصر خویش بود. از آثار مهم او بجز سه کتاب درباره اقتصاد روستایی چیزی در دست نمانده است هوارد کروسبی. روانشناس معاصر امریکایی، استاد دانشگاه پرینستن متولد در 1867 میلادی و متوفی در 1934. (وبستر) ترنتیوس کنسول روم در قرن سوم قبل از میلاد و همکار پل امیل بود. وی به سال 216قبل از میلاد با آنیبال سردار کارتاژی در کان نبرد کرد و در آن کارزار شکست خورد
آرنج را گویند که بندگاه ساعد و بازوست و به عربی مرفق خوانند. (برهان). آرنج باشد. (جهانگیری). وارنج. (ناظم الاطباء). بند میان پیش دست و بازو. (صحاح الفرس) : زمانی دست کرده جفت رخسار زمانی جفت زانو کرده وارن. آغاجی (از صحاح الفرس). الارتفاق، بر وارن تکیه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی)
آرنج را گویند که بندگاه ساعد و بازوست و به عربی مرفق خوانند. (برهان). آرنج باشد. (جهانگیری). وارنج. (ناظم الاطباء). بند میان پیش دست و بازو. (صحاح الفرس) : زمانی دست کرده جفت رخسار زمانی جفت زانو کرده وارن. آغاجی (از صحاح الفرس). الارتفاق، بر وارن تکیه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی)
دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. در 21000گزی جنوب کهنوج، سر راه مالرو انگهران میناب. کوهستانی و گرمسیر است. سکنۀ آن پنج تن است. آب آن از قنات و محصول آن خرما است شغل اهالی زراعت و مکاری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان انگهران بخش کهنوج شهرستان جیرفت. در 21000گزی جنوب کهنوج، سر راه مالرو انگهران میناب. کوهستانی و گرمسیر است. سکنۀ آن پنج تن است. آب آن از قنات و محصول آن خرما است شغل اهالی زراعت و مکاری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
میش. (منتهی الارب) (دهار) (نصاب). میشینه. (مهذب الاسماء) ، ذوات الصوف من الغنم ذکراً کان او انثی. (بحر الجواهر). خلاف معز. (منتهی الارب). گوسفند. ذوات الاصواف، یعنی پشم و ران ماده باشد یا نر، نر آنان را کبش و ماده را نعجه گویند. ج، اضأن، ضئین، اضؤن. صاحب تحفه گوید: بفارسی گوسفند ماده و میش نامند و بهترین او یکساله است و دوساله که فربه باشد و چهار سال و زیاده از آن غلیظ و کثیف و مولد خلط فاسد و گوشت گردن و حوالی آن بهتر از سایر اعضاء است. در دوم گرم و تر و مسمن و مقوی بدن و کثیرالغذا و مولد خون و سریعالهضم و دل و جگر و گردۀ انسان و مغز سر او مورث بلاده و نسیان و خوردن گوشت آب مهرای او که با سرکه و عسل مداومت نمایند و غذا منحصر به آن باشد بغایت مقوی بنیه و مانع غشی و رافع خفقان و لاغری بدن و بلع کردن پیه او که بعد از ذبح سرد نشده باشد و گداختۀ او که گرم باشد جهت سرفه و درد سینه و ضیق النفس و حرقهالبول بسیار مفید و زهرۀ او جالی آثار و جهت اقسام قوبا و با عسل جهت حزاز و اکتحال او جهت بیاض و خون او جهت حکه و جرب و طلای سرگین او جهت تحلیل اورام و جهت استسقاء و التیام زخمها و با سرکه جهت شری و با موم و روغن جهت ثآلیل و لحم زاید که توته نامند و با سرکه جهت سوختگی آتش و در رفع داخس مجرب است و شرب استخوان سوختۀ قبرقۀ او قاطع اسهال و سیلان خون و پیچیدن در پوست او که با گرمی ذبح باشد رافع درد ضربه و مانع زخم شدن عضو مضروبست، و در ایام طاعون و وبا استعمال گوشت گوسفند بجهت کثرت تولید خون جایز نیست، و سرکه و آبکامه ملطف و رافع ثقل اوست. (تحفۀ حکیم مؤمن). و ضریر انطاکی در تذکره گوید: هو الغنم و هو حیوان معروف قد اشتهر انه مبروک دون سائر الحیوانات و اعدله الابیض و احرّه الاسود و لکنه اجود لحماً، و اجود الضأن السمین الغزیرالصوف الذی لم یجاوز سنتین و ما جاوز الاربع سنین منه فردی ٔ، و المولود منه زمن العنب تریاق لامراض کثیرهاعظمها حصرالبول و ضعف الکلی و هو بالنسبه الی سائراللحوم معتدل فی نفسه، حار فی الثانیه رطب فی اول الثالثه او الثانیه جیّدالغذاء صالح الکیموس یصفی البدن و ینوره و یسمن سمناً کثیراً و یعطی قوه و متانه خصوصاً اذا طبخ بالکعک و اللوز المر و من اجاد طبخه الی ان یتهری و سقاه قلیلاً من الخل و العسل و اقتصر علی شرب مائه قوی البدن تقویه لایعدله فیها شی ٔ و منعالغشی و الخفقان و الهزال و من لازم اکله مشویاً قویت نفسه و صلبت اعصابه و اکله مع العجین یسمن و یشد البدن و لکنه یتخم و یسدد و المدقوق منه المقرص المقلو بالشحم او السمن غذاء الناقهین و اصحاب الاسهال و الدم و سریعالهضم کثیرالغذاء و بالجمله فکیف استعمل جید الا فی شده الصیف و کبده یقوی الکبد و قلبه القلب و اجود لحمه ما یلی عنقه و مرارته تجلو الاّثار کحلاً و طلاءً خصوصاً نحو (؟) القوابی و دمه یقلع الحکه و الجرب و ان سحق مع مثله فوهً و خمر ایاماً صبغ صبغاً یقارب القرمز اذا سلک به سلوکه و زبله یحل الاورام و یجلو القروح و یدملها و ینفع الاستسقاء و حراقه اظلافه تمنع الاسهال و الدم مطلقاً و جلده حال سلخه اذا لف فیه من ضرب بالسیاط منع الضرب ان یقرح و سکن المه و کلاه تنفع الکلی و شحمها السعال و اوجاع الصدر و ضیق النفس اذا شرب حاراً و هو یثقل البدن و یکثر فی المحرورین و لایجوز تعاطیه زمن الطاعون و دماغه یبلد و یورث النسیان لأن هذا الحیوان قلیل الحس و الادراک بلید و ضرره فی دماغه و کرشه و یصلح ذلک الخل و البزور
میش. (منتهی الارب) (دهار) (نصاب). میشینه. (مهذب الاسماء) ، ذوات الصوف من الغنم ذکراً کان او انثی. (بحر الجواهر). خلاف معز. (منتهی الارب). گوسفند. ذوات الاصواف، یعنی پشم و ران ماده باشد یا نر، نر آنان را کبش و ماده را نعجه گویند. ج، اضأن، ضئین، اضؤن. صاحب تحفه گوید: بفارسی گوسفند ماده و میش نامند و بهترین او یکساله است و دوساله که فربه باشد و چهار سال و زیاده از آن غلیظ و کثیف و مولد خلط فاسد و گوشت گردن و حوالی آن بهتر از سایر اعضاء است. در دوم گرم و تر و مسمن و مقوی بدن و کثیرالغذا و مولد خون و سریعالهضم و دل و جگر و گردۀ انسان و مغز سر او مورث بلاده و نسیان و خوردن گوشت آب مهرای او که با سرکه و عسل مداومت نمایند و غذا منحصر به آن باشد بغایت مقوی بنیه و مانع غشی و رافع خفقان و لاغری بدن و بلع کردن پیه او که بعد از ذبح سرد نشده باشد و گداختۀ او که گرم باشد جهت سرفه و درد سینه و ضیق النفس و حرقهالبول بسیار مفید و زهرۀ او جالی آثار و جهت اقسام قوبا و با عسل جهت حزاز و اکتحال او جهت بیاض و خون او جهت حکه و جرب و طلای سرگین او جهت تحلیل اورام و جهت استسقاء و التیام زخمها و با سرکه جهت شری و با موم و روغن جهت ثآلیل و لحم زاید که توته نامند و با سرکه جهت سوختگی آتش و در رفع داخس مجرب است و شرب استخوان سوختۀ قبرقۀ او قاطع اسهال و سیلان خون و پیچیدن در پوست او که با گرمی ذبح باشد رافع درد ضربه و مانع زخم شدن عضو مضروبست، و در ایام طاعون و وبا استعمال گوشت گوسفند بجهت کثرت تولید خون جایز نیست، و سرکه و آبکامه ملطف و رافع ثقل اوست. (تحفۀ حکیم مؤمن). و ضریر انطاکی در تذکره گوید: هو الغنم و هو حیوان معروف قد اشتهر انه مبروک دون سائر الحیوانات و اعدله الابیض و احرّه الاسود و لکنه اجود لحماً، و اجود الضأن السمین الغزیرالصوف الذی لم یجاوز سنتین و ما جاوز الاربع سنین منه فردی ٔ، و المولود منه زمن العنب تریاق لامراض کثیرهاعظمها حصرالبول و ضعف الکلی و هو بالنسبه الی سائراللحوم معتدل فی نفسه، حار فی الثانیه رطب فی اول الثالثه او الثانیه جیّدالغذاء صالح الکیموس یصفی البدن و ینوره و یسمن سمناً کثیراً و یعطی قوه و متانه خصوصاً اذا طبخ بالکعک و اللوز المر و من اجاد طبخه الی ان یتهری و سقاه قلیلاً من الخل و العسل و اقتصر علی شرب مائه قوی البدن تقویه لایعدله فیها شی ٔ و منعالغشی و الخفقان و الهزال و من لازم اکله مشویاً قویت نفسه و صلبت اعصابه و اکله مع العجین یسمن و یشد البدن و لکنه یتخم و یسدد و المدقوق منه المقرص المقلو بالشحم او السمن غذاء الناقهین و اصحاب الاسهال و الدم و سریعالهضم کثیرالغذاء و بالجمله فکیف استعمل جید الا فی شده الصیف و کبده یقوی الکبد و قلبه القلب و اجود لحمه ما یلی عنقه و مرارته تجلو الاَّثار کحلاً و طلاءً خصوصاً نحو (؟) القوابی و دمه یقلع الحکه و الجرب و ان سحق مع مثله فوهً و خمر ایاماً صبغ صبغاً یقارب القرمز اذا سلک به سلوکه و زبله یحل الاورام و یجلو القروح و یدملها و ینفع الاستسقاء و حراقه اظلافه تمنع الاسهال و الدم مطلقاً و جلده حال سلخه اذا لف فیه من ضرب بالسیاط منع الضرب ان یقرح و سکن المه و کلاه تنفع الکلی و شحمها السعال و اوجاع الصدر و ضیق النفس اذا شرب حاراً و هو یثقل البدن و یکثر فی المحرورین و لایجوز تعاطیه زمن الطاعون و دماغه یبلد و یورث النسیان لأن هذا الحیوان قلیل الحس و الادراک بلید و ضرره فی دماغه و کرشه و یصلح ذلک الخل و البزور
گوش کردن سخن کسی را و قبول نمودن. هذا تفسیر ما فی النسخه الصحیحه من القاموس قال رأنه رغنه عن النضر بن شمیل عن الخلیل. (از منتهی الارب) ، احمق و سست گردانیدن کسی را. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، حکم بر سفاهت کسی کردن. (از ناظم الاطباء)
گوش کردن سخن کسی را و قبول نمودن. هذا تفسیر ما فی النسخه الصحیحه من القاموس قال رأنه رغنه عن النضر بن شمیل عن الخلیل. (از منتهی الارب) ، احمق و سست گردانیدن کسی را. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، حکم بر سفاهت کسی کردن. (از ناظم الاطباء)
کار و حال. (منتهی الارب). حال و امر. (از اقرب الموارد). کل یوم هو فی شأن (قرآن 29/55) ، ای فی امر. یعنی یا می آفریند و یا میمیراند و یا روزی میدهد و یا آنکه گناهی را می آمرزد و بلایی را دفع میکند. و یقال: ما شأنک، ای ما امرک او حالک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از صراح اللغه). کار و بار. (برهان). ج، شؤون و شئان و شئین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (صراح اللغه) ، آنچه از امور و احوال با اهمیت و عظمت باشد. یقال ماشأنک، ای ما خطبک. (از اقرب الموارد). ج، شؤون و شئان و شئین. (اقرب الموارد) ، خوی. سرشت. و طبیعت. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و یقال من شأن کذا، ای من طلبه و طبعه و خلقه. (اقرب الموارد). خوی طبیعی. (ناظم الاطباء). ج، شؤون و شئان و شئین، آبراهۀ سر. درز و جای پیوند استخوانهای سر. محل تلاقی قطعات استخوان سر با یکدیگر. (از تاج العروس) (از صراح اللغه) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یقال بلغت الرائحه الی شؤون راسه، ای ملتقی قبائله. (ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان العرب) ، محل پیوند استخوانهای سر و صفائح جمجمه آنجا که دندانه های ریز و کنگره ای چون دندانۀ أره استخوانهای سر را بیکدیگر پیوند دهد. (از تاج العروس) ، رگی است که از آن اشک بچشم فرود آید. (از صراح اللغه) (منتهی الارب). رگ اشک چشم. (از اقرب الموارد). فاضت شؤونه، اشکهایش جاری شد. (از اقرب الموارد). ج، أشؤن و شؤون. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، شوره زاری است در کوه که درخت نبع روید در آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین دراز و بلنددر کوه که در آن خرما کارند. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شؤن. (اقرب الموارد) ، حاجت. (از اقرب الموارد). یقال کلفنی شؤونک، ای حوائجک. (از اقرب الموارد) ، ریگ دراز با اندک خاک. (منتهی الارب). ج، شؤون
کار و حال. (منتهی الارب). حال و امر. (از اقرب الموارد). کل یوم هو فی شأن (قرآن 29/55) ، ای فی امر. یعنی یا می آفریند و یا میمیراند و یا روزی میدهد و یا آنکه گناهی را می آمرزد و بلایی را دفع میکند. و یقال: ما شأنک، ای ما امرک او حالک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از صراح اللغه). کار و بار. (برهان). ج، شُؤون و شئان و شئین. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (صراح اللغه) ، آنچه از امور و احوال با اهمیت و عظمت باشد. یقال ماشأنک، ای ما خطبک. (از اقرب الموارد). ج، شُؤون و شئان و شئین. (اقرب الموارد) ، خوی. سرشت. و طبیعت. (از اقرب الموارد) (از المنجد). و یقال من شأن کذا، ای من طلبه و طبعه و خلقه. (اقرب الموارد). خوی طبیعی. (ناظم الاطباء). ج، شؤون و شئان و شئین، آبراهۀ سر. درز و جای پیوند استخوانهای سر. محل تلاقی قطعات استخوان سر با یکدیگر. (از تاج العروس) (از صراح اللغه) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). یقال بلغت الرائحه الی شُؤون راسه، ای ملتقی قبائله. (ذیل اقرب الموارد بنقل از لسان العرب) ، محل پیوند استخوانهای سر و صفائح جمجمه آنجا که دندانه های ریز و کنگره ای چون دندانۀ أره استخوانهای سر را بیکدیگر پیوند دهد. (از تاج العروس) ، رگی است که از آن اشک بچشم فرود آید. (از صراح اللغه) (منتهی الارب). رگ اشک چشم. (از اقرب الموارد). فاضت شؤونه، اشکهایش جاری شد. (از اقرب الموارد). ج، أشؤن و شؤون. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، شوره زاری است در کوه که درخت نبع روید در آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زمین دراز و بلنددر کوه که در آن خرما کارند. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، شُؤن. (اقرب الموارد) ، حاجت. (از اقرب الموارد). یقال کلفنی شؤونک، ای حوائجک. (از اقرب الموارد) ، ریگ دراز با اندک خاک. (منتهی الارب). ج، شؤون
ده کوچکی است از بخش شهریار شهرستان تهران، یکهزارگزی جنوب باختری علیشاه عوض، یکهزار گزی راه عمومی. جلگه ای با آب و هوای معتدل. دارای 15 تن سکنه شیعه است. رجوع شود به فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 استان مرکزی
ده کوچکی است از بخش شهریار شهرستان تهران، یکهزارگزی جنوب باختری علیشاه عوض، یکهزار گزی راه عمومی. جلگه ای با آب و هوای معتدل. دارای 15 تن سکنه شیعه است. رجوع شود به فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 استان مرکزی