جدول جو
جدول جو

معنی واله - جستجوی لغت در جدول جو

واله
(دخترانه)
عاشق بی قرار، شیفته و مفتون
تصویری از واله
تصویر واله
فرهنگ نامهای ایرانی
واله
سراب
وال، نوعی پارچۀ ابریشمی
تصویری از واله
تصویر واله
فرهنگ فارسی عمید
واله
شیفته، عاشق، بی قرار از عشق، سرگشته، حیران، آسیون، سرگردان، گیج و گنگ، مستهام، هامی، خلاوه، گیج و ویج، کالیوه، کالیو، آسمند، پکر، کالیوه رنگ، گیج
تصویری از واله
تصویر واله
فرهنگ فارسی عمید
واله
(لِهْ)
حیران و بی خود و سرگشته از افراط در عشق و محبت. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (جهانگیری). شیفته و سرگشته در عشق. مفتون. (غیاث اللغات) (آنندراج). عاشق. (ناظم الاطباء). بسیار اندوهگین نزدیک به جنون و حیران از شدت وجد. (فرهنگ نظام). که اندوهگین است یا عقل او از شدت اندوه بشده است. (از اقرب الموارد). حیران. (مهذب الاسماء) (دهار). شیفته. (زمخشری). بیخود از اندوه و عشق. (منتهی الارب) :
من بنده که نزدیک تو شعر آرم باشم
آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله.
منوچهری.
ز تعظیم و جلال و منزل و قصر رفیع تو
ملک دربان فلک چاکر قضا واله قدر حیران.
ناصرخسرو.
بدان خدای که پاکان خطۀ اول
ز شوق حضرت او والهند چون عشاق.
خاقانی.
دیده یک عاقل هشیار ندید
که چو من واله و حیران تو نیست.
عطار.
فارغند از عالم و از کار عالم روز و شب
والۀ راه شگرف و غرق بحر منکرند.
عطار.
بر گل روی تو چون بلبل مستم واله
از رخ لاله و نسرین چه تمنا دارم.
سعدی.
- واله شدن. رجوع به واله شدن شود.
- واله و شیدا، شیفتۀ بیدل. بی قرار:
واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس
طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست.
حافظ.
- واله و شیدا کردن، عاشق و دیوانه کردن. فریفته کردن. شیفته کردن:
زر خرد را واله و شیدا کند
خاصه مفلس را که خوش رسوا کند.
مولوی.
، ناقه واله، شتر ماده که بر بچۀ خود بغایت عاشق و شیفته باشد. (فرهنگ خطی) (اقرب الموارد). آله. ولهان. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
واله
(لِ)
محمدکاظم (آقا...) اصفهانی. متخلص به واله، از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری است. سفری به قصد زیارت و تجارت به عراق عرب کرد سپس به اصفهان بازگشت و مصاحب و مقرب نظام الدوله حاکم آنجا شد و به سال 1229 هجری قمری در اصفهان وفات یافت. او راست:
آمد به سرم یار و هنوز از حیرت
چشمم به ره قاصد و گوشم به پیام است.
به دورت چرخ مستان را نمی آزارد ای ساقی
مگر از گردش افتاد آسمان از گردش جامت.
منم آن درخت بی بر که شکست بار و برگم
به امید سایه هرکس که نشست در پناهم.
بجای وعده یک بوسه صد جان دادم و شادم
نمیدانم گرم یک بوسه می دادی چه می کردم.
(از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 696). رجوع به انجمن خاقان، انجمن چهارم و فرهنگ سخنوران ص 642 و مجمعالفصحا ج 2 ص 559 و مجلۀ یادگار سال سوم شمارۀ 9 ص 23 و تاریخ ادبیات ص 201 شود
عبدالعلی حیدرآبادی، از پارسی گویان هند است و به سال 1311 هجری قمری درگذشت. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 642 و سخنوران چشم دیده ص 124 شود
خواجه سمرقند، متخلص به واله از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری است. رجوع به فرهنگ سخنوران ص 642 و تذکرۀ قاری ص 268 شود
لغت نامه دهخدا
واله
(لَ / لِ)
نوعی بافتۀ ابریشمی. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). والا، که پارچۀ ابریشمی لطیف است. (فرهنگ نظام). والا. (برهان قاطع). قسمی از حریر ابریشمی باریک. (غیاث اللغات) (از جهانگیری) (از لطایف اللغات)، خشینۀ سفید را نیز گویند و آن پارچه ای است خودرنگ که آن را سفید نکرده باشند و همچنان سفید بافته شده باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). خشینۀ سپید و پارچۀ سفید خودرنگ و رنگ ناکرده. (از ناظم الاطباء)، سراب. (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (جهانگیری) (فرهنگ خطی). سراب که مثل آب نماید. (انجمن آرا). شوره زار که چون آب نماید. (فرهنگ خطی). و آن چیزی باشد که در صحراها از دوربه آب می ماند. (برهان قاطع) (آنندراج) :
از شوق دوست جانب خود می کنم نگاه
چون تشنه کز عطش به سوی واله می رود.
سیف الدین عارج (از جهانگیری).
، مبالغه در کارها، زاری. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، در جندق و بیابانک، نام جوالی که بدان کوت (رشوه) کشند. گاله. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
به کشخان واله بردن از طویله
ز نا چنگ آب خوردن با کویله.
یغمائی
لغت نامه دهخدا
واله
حیران، سرگشته، بسیار اندوهگین
تصویری از واله
تصویر واله
فرهنگ لغت هوشیار
واله
حیران، سرگشته، شیفته، عاشق
تصویری از واله
تصویر واله
فرهنگ فارسی معین
واله
مبالغه در کارها، اصرار، ابرام
تصویری از واله
تصویر واله
فرهنگ فارسی معین
واله
((لِ))
سراب
تصویری از واله
تصویر واله
فرهنگ فارسی معین
واله
بی آرام، حیران، دلباخته، دیوانه، سرگردان، شیدا، شیفته، عاشق، متحیر، متحیر، مجذوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
واله
از توابع ولوپی سوادکوه، ردیف گیاهان و درختان، مزرعه ای که در آن جوی آب جاری باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نواله
تصویر نواله
گلولۀ خمیر، تکه ای از خمیر آرد گندم که گلوله کنند و به شتر بدهند، لقمه و توشه و مقداری از خوراک که برای کسی کنار بگذارند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حواله
تصویر حواله
آنچه به کسی واگذار می شود یا به عهدۀ کسی محول می گردد، پول یا جنسی که به موجب نوشته ای به کسی واگذار می شود تا از فرد دیگری بگیرد، برات
حواله دادن: پرداخت پول یا جنسی را به عهدۀ کسی گذاشتن، نوشته به دست کسی دادن که برود پولی یا جنسی را از دیگری بگیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زواله
تصویر زواله
تکه و گلولۀ خمیر به اندازۀ یک قرص نان، گلولۀ گلی و مهرۀ کمان گروهه، برای مثال زواله اش چو شدی از کمان گروهه برون / ز حلق مرغ به ساعت فروچکیدی خون (کسائی - لغت نامه - زواله)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قواله
تصویر قواله
بسیار گوی، زبان آور
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته نواله خوراک مهمان لقمه خوراکی برای گذاشتن در دهان: از دست تو خوش نایدم نواله زیرا که نواله ت پر استخوان است. (ناصرخسرو. 71)، مقداری خوراک که بکسی اختصاص دهند، آرد مخصوص تمیز کرده گلوله ساخته که به شتر دهند، گلوله خمیر
فرهنگ لغت هوشیار
تسمه ای که بدان قمار بازند، دارویی است خوشبو و آن اشنان است که در مشک خشک کنند شیبه العجوز
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله آرد خمیر کرده که به مقدار یک قرص نان ساخته باشند، خمیر پاره های مالیده که به جهت بغرا مهیا سازند فرزدقه، گلوله ای از گل به مقدار فندقی مهره کمان گروهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جواله
تصویر جواله
گردنده بسیار گردنده بسیار جولان کننده بسیار گردنده
فرهنگ لغت هوشیار
سپردن، آنچه بکسی واگذار گردد چیزی که بعهده دیگری محول شود، پول یا جنسی که بموجب نوشته ای بشخصی واگذار شود تا از دیگری دریافت دارد. چک، سپرده، سپردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شواله
تصویر شواله
پارسی تازی شده شوال (بوقلمون) شوالک زن سخن چین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صواله
تصویر صواله
خرمنریز: زبره کاه پوسته گندم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواله
تصویر نواله
((نَ لِ))
گلوله خمیر، مقداری از خوراک که برای کسی کنار گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زواله
تصویر زواله
((زَ لِ))
گلوله خمیر که به مقدار یک قرص نان ساخته باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حواله
تصویر حواله
((حَ لِ یا لَ))
چیزی که به کسی واگذار شود، پول یا کالایی که به موجب نوشته ای به شخص واگذار شود تا برود از دیگری دریافت کند، حوالت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جواله
تصویر جواله
((جَ لِ یا لَ))
بسیار جولان کننده، بسیار گردنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حواله
تصویر حواله
Remittance
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از حواله
تصویر حواله
денежный перевод
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از حواله
تصویر حواله
Überweisung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از حواله
تصویر حواله
грошовий переказ
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از حواله
تصویر حواله
przekaz pieniężny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از حواله
تصویر حواله
汇款
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از حواله
تصویر حواله
remessa
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از حواله
تصویر حواله
rimessa
دیکشنری فارسی به ایتالیایی