جدول جو
جدول جو

معنی وافدی - جستجوی لغت در جدول جو

وافدی
(فِ)
محمد بن یحیی بن عمر بن علی بن حرب بن محمد بن علی بن حیان الوافدی مکنی به ابوجعفر از محدثان است. وی از جد پدرش علی بن حرب و از جدش عمر بن علی و احمد بن اسحاق الخشاب الموضی روایت کرده است و ابوالحسن رزق و ابوالحسین محمد بن الحسین بن الفضل القطان و جز آنهااز وی روایت کرده اند. وی در صفر 253 بدنیا آمد و دراول رمضان 304 در بغداد درگذشت. او آخرین کسی است که از علی بن حرب روایت کرده است. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
وافدی
(فِ دی ی)
منسوب به وافد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وافی
تصویر وافی
(پسرانه)
به اندازه لازم و مورد نیاز، کافی، وفا کننده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وادی
تصویر وادی
(دخترانه)
سرزمین، رود، نهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وادی
تصویر وادی
سرزمین، فضا، جایگاه، گشادگی میان دو کوه، دره، رودخانه
وادی خاموشان: کنایه از گورستان، برای مثال عاقبت منزل ما وادی خاموشان است / حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز (حافظ - ۵۳۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وافی
تصویر وافی
به اندازۀ کافی، وفا کننده به عهد، به سر برندۀ پیمان، کسی که به عهد و پیمان خود وفا می کند، تمام و کامل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وافد
تصویر وافد
کسی که برای رساندن پیغام به جایی می رود، رسول، وارد شونده، در آینده
فرهنگ فارسی عمید
(حِ)
یکی از شعرای ایران. وی به عهد جلال الدین محمداکبر پادشاه به هند رسید اما ناکام به وطن خود بازگشت. از اوست:
کور میخواهم ز گریه دیدۀ اغیار را
تا نبیند چشم بد دیگر جمال یار را.
#
واحدی تائب و زاهد شده بودی دو سه روز
باز عاشق شده ای جای مبارکباد است.
(تذکرۀ صبح گلشن) (قاموس الاعلام ترکی)
(مولانا...) ولد مولانا معرف مشهدی است و هم ساکن آن دیار. این مطلع از اوست:
تا ترا طرۀ عنبر شکنی پیدا شد
دل آوارۀ ما را وطنی پیدا شد.
(مجالس النفائس چ 1323 ص 83 و 258).
و شاید هم او باشد که اشعارش در شرفنامۀ منیری آمده است
یکی از شعرای عثمانی و فرزند قره داودزاده سلیمان چلبی است. وی ابتدا تابع طریقۀ علما بود پس از آن به سیر و سلوک گرائید و سپس کنج زهد و قناعت را برگزید. (قاموس الاعلام ترکی ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
حیی است از عرب. (از اقرب الموارد). نام گروهی از تازیان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام جد ابوصالح سعداﷲ بن نجابن الوادی البغدادی الحنبلی، وی از محدثان بود و از ابوالفضل محمد بن ناصر و ابوبکر محمد بن عبدالباقی الانصاری و جز آنها حدیث سماع کرد و وی از ابناء الاربعین سال 537 هجری قمری بود، (لباب الانساب ص 255 ج 3) (انساب سمعانی ورق 575 ب)
علی الوادی مکنی به ابوالمعارک از محدثان بود و از مردی که وی از مقداد روایت دارد، روایت کرده است، و عیاش بن عباس القتبانی از وی روایت کرده است، (از لباب الانساب ص 255 ج 3) (انساب سمعانی ورق 575 ب)
عمر بن داود بن زاذان غلام عثمان بن عفان که معروف به عمر بن الوادی المغنی و از مهندسان روزگار ولیدبن یزید بن عبدالملک بود، (معجم البلدان)
یحیی بن ابی عبیده بن الوادی که در حدیث ثقه بوده، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دی ی)
منسوب به وادی القری از شهرهای قدیمی حجاز در نزدیک شام که گروهی به آن منسوبند. (لباب الانساب ص 254 ج 3)
لغت نامه دهخدا
وفاکننده به عهد، نگهبان عهد، (از اقرب الموارد)، باوفا، راست، صادق، آنکه به شرط و عهد خود وفا کند، (ناظم الاطباء) :
ایا رسم و اطلال معشوق وافی
شدی زیر سنگ زمانه سحیقا،
منوچهری،
ز آب تتماجی که دادش ترکمان
آن چنان وافی شده ست و پاسبان،
مولوی،
بر عدم باشد نه بر موجود مست
زآنکه معشوق عدم وافی تر است،
مولوی،
، تمام، (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، کامل، (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، رسان، (منتهی الارب)، رسان، (مؤلف)، بس، بسنده، شافی:
خواندن بی معنی نپسندیی
گر خردت کامل و وافیستی،
ناصرخسرو،
وافی و مبارک چو دم عیسی مریم
عالی و بیاراسته چون گنبد اخضر،
ناصرخسرو،
اهل تمیز را اندک از بسیار کافی بود و رمزی در تقریر فضایل و مآثر وافی و شافی، (ترجمه تاریخ یمینی ص 257)،
- درهم وافی، درهم درست و کامل،
، بسیار، (مؤلف)، باکفایت، لایق: امیر گفت مشرفی می باید بلخ و تخارستان را وافی و کافی و ترااختیار کرده ایم، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 141)، پیمانۀ وافی، پیمانۀ پر، (ناظم الاطباء)، میزان، عدل، درست، (از اقرب الموارد)، (در اصطلاح عروض) بیتی باشد که تجزیت بدان راه نیافته باشد یعنی هیچ از آنچه در اصل دائره باشد کم نکرده باشند، (از المعجم)،
یک درم و چهار دانگ، (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، یک درهم و چهار دانگ درهم و یا یک درهم و دو دانگ و یا معادل یک مثقال، (مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مولانا وافی از شعرای همزمان امیرعلیشیر نوائی در قرن نهم که در ترجمه مجالس النفائس درباره وی چنین آمده است: ’عطار است و فرزند شهر هرات است و در بیرون درب خوش میباشد وبه ملازمت آستان صاحبقران میرسد این مطلع از اوست:
آن چشمۀ حیات که یابند جان ازو
جز آب حسرتم نبود در دهان ازو
لغت نامه دهخدا
نصر بن احمد بن اسماعیل امیر معروف سامانی، رجوع به نصر بن احمد سامانی و احوال و اشعار رودکی نوشتۀ سعید نفیسی شود
لغت نامه دهخدا
منسوب است به بافد که بلده ای است از بلاد کرمان در راه شیراز، (از الانساب سمعانی)، و رجوع به بافت شود،
بمعنی محل بافتن چون پارچه بافی، اما در هر دو معنی جز در ترکیب بکار نرودو جداگانه مورد استعمال ندارد، در ترکیبات افادۀ دو معنی کند، نخست معنای مصدری بافتن و دیگر معنای محل و موضع بافتن: بوریابافی، پارچه بافی، پیچه بافی، جاجیم بافی، جوراب بافی، چلواربافی، حریربافی، حصیربافی، دست بافی، روبنده بافی، ریسمان بافی، زنبیل بافی، زیلوبافی، سبدبافی، فرش بافی، شعربافی، شال بافی، قالی بافی، قیطان بافی، کانوابافی، کرباس بافی، گلیم بافی، گونی بافی، گیوه بافی، و در شواهد زیر بمعنی بهم کردن، ساختن و گفتن است: خیال بافی، دروغ بافی، عرفان بافی، فلسفه بافی، منفی بافی، و رجوع به بافتن شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
محمد بن عمرو بن واقدالواقدی المدنی مولی اسلم، مکنی به ابوعبدالله. از محدثان و از قدیمی ترین مورخان است. از ابن ابی ذئب از معمر بن راشد و مالک بن انس و ثوری و جز آن حدیث شنید، کاتب او محمد بن سعد و ابوحسان الزیادی و محمد بن اسحاق الصغانی و جز آن از وی روایت کرده اند. وی درباره غزوات تصنیفی دارد. به سال 130 هجری قمری متولد شد و در 207 درگذشت. (از لباب الانساب) (الاعلام زرکلی ص 957). او راست: کتاب التاریخ الکبیر، کتاب التاریخ المغازی و المبعث، کتاب ضرب الدنانیر والدراهم، کتاب اخبار مکه، کتاب الطبقات، کتاب فتوح الشام، کتاب فتوح العراق، کتاب الجمل، کتاب مقتل الحسین علیه السلام، کتاب السیره، کتاب ازواج النبی صلی الله علیه و سلم، کتاب الرده والدار، کتاب حرب الاوس والخزرج، کتاب صفین کتاب وفات النبی صلی الله علیه و سلم، کتاب امر الجثه والفیل، کتاب المناکح، کتاب السقیفه و بیعه ابی بکر، کتاب ذکر القرآن، کتاب سیره ابی بکر و وفاته، کتاب مداعی قریش و الانصار فی القطأئع و وضع عمر الدواوین و تصنیف القبائل و مراتبها و انسابها، کتاب مولد الحسن و الحسین و مقتل الحسین علیه السلام، کتاب تاریخ الفقهاء، کتاب الاداب، کتاب الغلط الحدیث، کتاب السند و الجماعه و ذم الهوی و ترک الخوارج فی الفتن، کتاب الاختلاف و یحتوی علی اختلاف اهل المدینه و الکوفه فی الشفعه و الصدقه والعمری و الرقبی و غیره. (از ابن الندیم). و رجوع شود به معجم المطبوعات ج 2 ص 1907 تاریخ سیستان ص 51 و سبک شناسی ج 1 ص 92 و 160 و وفیات الاعیان چ تهران ص 83 ج 2 و روضات الجنات ص 695 و کتاب الوزراء و الکتاب جهشیاری ص 193
لغت نامه دهخدا
(حِ دی ی)
منسوب به واحد
لغت نامه دهخدا
سائل، جاری، روان، صاحب اقرب الموارد در ذیل ودی آرد: ودی الشی ٔ، سال و منه اشتقاق الوادی لان الماء یجری و یسیل کما فی المغرب و المصباح،
گشادگی میان کوهها یا تپه ها یابیشه ها که راهی است سیل را، دره، (از اقرب الموارد) (معجم البلدان)، گشادگی میان دو کوه و دو پشته و جزآن، (ناظم الاطباء)، راه میان دو کوه، (آنندراج)، زمین نشیب هموار کم درخت که جای گذشتن آب سیل باشد، (آنندراج) (غیاث اللغات، از لطایف و شرح نصاب)، گذر سیل، (از غیاث اللغات)، جای سیل میان دو کوه، (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی ص 102) :
برشود بر بارۀ سنگین چو سنگ منجنیق
دررود در قعر وادی چون به چاه اندر شطن،
منوچهری،
چنانکه باران تابستان در وادیها قاصر و ناچیز گردد نه به آب دریا تواند رسید و نه به جویها تواند پیوستن، (کلیله و دمنه ج قریب ص 150)،
چو لختی زمین را طرف درنوشت
ز پهلوی وادی درآمد بدشت،
نظامی،
در این وادی به بانگ سیل بشنو
که صد من خون مظلومان به یک جو
پر جبریل را اینجا بسوزند
بدان تا کودکان آتش فروزند،
حافظ (دیوان چ جلالی نائینی صص 708-707)،
در مفردات راغب اصفهانی آمده است: وادی موضعی است که آب در آن جریان یابد، و از این معنی است که گشادگی میان دو کوه را نیز به نام وادی خوانده اند، ج، اوداء، اودیه و اواد بر غیر قیاس، و گویی کلمه جمعودی ّ بر وزن غنی است، (از اقرب الموارد)، رودخانه و رهگذر آب سیل، (آنندراج)، رودخانه، (غیاث اللغات)، رود، (ناظم الاطباء) (کشف اللغات) :
از خون عدو جوی روان گشته چو وادی
وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح،
مسعودسعد (ص 80 چ رشید یاسمی)،
، صحرای مطلق، (غیاث اللغات)، فارسیان به معنی صحراو بیابان استعمال نمایند خاصه با لفظ بریدن و پیمودن و شدن و طی کردن و هولناک از صفات اوست، (آنندراج)، بیابان، صحرا، دشت، (ناظم الاطباء) :
وگر به بلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط وبه چال،
عماره،
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کندسرخ همه وادی و کهسار،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 124)،
، طریقه و مذهب، گویند: فلان در وادیی بجز وادی تو است، یعنی طریقۀ او بجز طریقۀ تو است، و در قرآن آمده است: الم تر انهم فی کل واد یهیمون که بدان ارائه شده است اسالیب سخن از مدح و هجا و جدل، (از اقرب الموارد)،
- امثال:
انت فی واد و نحن فی واد، مثلی است که در موارد اختلاف مقاصد آن را آرند، (از اقرب الموارد)،
، سال بهم الوادی، یعنی هلاک شدند، (از اقرب الموارد)، حل بوادیک، یعنی بتو مکروه نازل آمد و امر بر تو تنگ شد، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
اسحاق بن ابراهیم الوازدی مکنی به ابومحمد که از ابوحفص بن حفص الباهلی و سعید بن هاشم الکاغذی وجز آنان روایت کند و از او بکر بن مسعود بن الحسن بن الورادالفرنکدی و جز وی روایت دارد. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
منسوب به وازد از دهکده های سمرقند
لغت نامه دهخدا
(عِ)
موعد و زمان مقرر. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). در مأخذ دیگری دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ)
بیماریی که خاص قبیله یا ناحیه ای است. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وافی
تصویر وافی
نگهبان، راست، باوفا، وفا کننده به عهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وادی
تصویر وادی
جاری، روان، سائل، دره، گذر سیل، گشادگی میان کوهها و تپه ها
فرهنگ لغت هوشیار
آینده در آینده، رونده نزد کسی بر سویی آینده آینده، نزد کسی رونده جمع (عربی) وفود اوفاد وفد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واحدی
تصویر واحدی
تکی یگانگی منسوب به واحد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وافد
تصویر وافد
((فِ))
بر سویی آینده، آینده، نزد کسی رونده، جمع (عربی) وفود، اوفاد، وفد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وافی
تصویر وافی
((فِ))
تمام، کامل، وفا کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وادی
تصویر وادی
رودبار، رود، درّه، صحرا، بیابان
فرهنگ فارسی معین
بس، بسنده، فراوان، کافی، مستوفا، مشبع، مکفی، باکفایت، سزاوار، لایق، باوفا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بادیه، بیابان، صحرا، کویر، هامون، عرصه، میدان، رود، مسیل، نهر
متضاد: آبادی، شهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد