حیران و سرگردان، متوقف، خسته، کنایه از هنگام عصبانیت گفته می شود، لعنتی مثلاً پس چرا این وامانده روشن نمی شود؟، کنایه از بدبخت، فقیر، عقب مانده، پس مانده
حیران و سرگردان، متوقف، خسته، کنایه از هنگام عصبانیت گفته می شود، لعنتی مثلاً پس چرا این وامانده روشن نمی شود؟، کنایه از بدبخت، فقیر، عقب مانده، پس مانده
گشاده. (ناظم الاطباء). بازمانده. مفتوح. گشوده. مانده: عین جاحمه، چشم وامانده. (منتهی الارب) ، خسته. مانده. درنگی کرده. (ناظم الاطباء). بستوه آمده. (آنندراج). که از بسیاری رفتن یا گرانی بار به پیش رفتن نتواند. خسته شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - امثال: خر وامانده معطل یک چشه. ، درمانده. عاجز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، عقب افتاده. بر جای مانده. عقب مانده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خدا را ساربان آهسته می ران که من واماندۀ این قافله استم. باباطاهر. برو فرموش کن ده رانده ای را رها کن در دهی وامانده ای را. نظامی. بی خویش شو از هستی تا بازنمانی تو ای چون تو به هر منزل واماندۀ بسیاری. عطار. تنکدل چو یاران به منزل رسند نخسبد که واماندگان از پسند. سعدی. چه دانند جیحونیان قدر آب ز واماندگان پرس در آفتاب. سعدی. ، مانده. متوقف شده. فرو مانده: چو بشنید این سخن رامین بی دل چنان شد چون خری وامانده در گل. (ویس و رامین). ، پس خورده. (غیاث اللغات) (آنندراج). باقیمانده. پس مانده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر چو روبه چه باشی به وامانده سیر. سعدی. - امثال: واماندۀخر به گاو می باید داد. (از جامعالتمثیل). وامانده به درمانده. (از مجموعۀ امثال طبع هند). ، مرده ریگ. بازمانده. ارث. ترکه. میراث. به ارث رسیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بزمی است که واماندۀصد جمشید است قصری است که تکیه گاه صد بهرام است. خیام. عجوزی بود مادرخوانده او را ز نسل مادران وامانده او را. نظامی. ، که پس از مرده مانده است. میراث خور مرده: چو بر من نماند این سرای فریب ز من باد واماندگان را شکیب. نظامی. ، صاحب مرده. نفرین گونه ای که بدان صاحب و مالک چیزی را مردن خواهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نومانده. مرده شوربرده، در تداول گویند: کفش وامانده ات را بپوش ! یعنی کفشی را - که الهی عمرت کفاف نکند آن را بپوشی تا کهنه شود و هر چه زودتر بمیری تا کفش مرده ریگ تو نو بماند و پس از مرگت به دیگری رسد - بپوش، عرضه کرده شده. (ناظم الاطباء)
گشاده. (ناظم الاطباء). بازمانده. مفتوح. گشوده. مانده: عین جاحمه، چشم وامانده. (منتهی الارب) ، خسته. مانده. درنگی کرده. (ناظم الاطباء). بستوه آمده. (آنندراج). که از بسیاری رفتن یا گرانی بار به پیش رفتن نتواند. خسته شده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - امثال: خر وامانده معطل یک چشه. ، درمانده. عاجز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، عقب افتاده. بر جای مانده. عقب مانده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خدا را ساربان آهسته می ران که من واماندۀ این قافله استم. باباطاهر. برو فرموش کن ده رانده ای را رها کن در دهی وامانده ای را. نظامی. بی خویش شو از هستی تا بازنمانی تو ای چون تو به هر منزل واماندۀ بسیاری. عطار. تنکدل چو یاران به منزل رسند نخسبد که واماندگان از پسند. سعدی. چه دانند جیحونیان قدر آب ز واماندگان پرس در آفتاب. سعدی. ، مانده. متوقف شده. فرو مانده: چو بشنید این سخن رامین بی دل چنان شد چون خری وامانده در گل. (ویس و رامین). ، پس خورده. (غیاث اللغات) (آنندراج). باقیمانده. پس مانده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر چو روبه چه باشی به وامانده سیر. سعدی. - امثال: واماندۀخر به گاو می باید داد. (از جامعالتمثیل). وامانده به درمانده. (از مجموعۀ امثال طبع هند). ، مرده ریگ. بازمانده. ارث. ترکه. میراث. به ارث رسیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بزمی است که واماندۀصد جمشید است قصری است که تکیه گاه صد بهرام است. خیام. عجوزی بود مادرخوانده او را ز نسل مادران وامانده او را. نظامی. ، که پس از مرده مانده است. میراث خور مرده: چو بر من نماند این سرای فریب ز من باد واماندگان را شکیب. نظامی. ، صاحب مرده. نفرین گونه ای که بدان صاحب و مالک چیزی را مردن خواهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). نومانده. مرده شوربرده، در تداول گویند: کفش وامانده ات را بپوش ! یعنی کفشی را - که الهی عمرت کفاف نکند آن را بپوشی تا کهنه شود و هر چه زودتر بمیری تا کفش مرده ریگ تو نو بماند و پس از مرگت به دیگری رسد - بپوش، عرضه کرده شده. (ناظم الاطباء)
واژگونه. باشگونه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). وارونه. (ناظم الاطباء). معکوس. باژگونه. وارون: چرا خوانیم گیتی را نمونه چو ما داریم طبع واشگونه. (ویس و رامین). نماید چیزهایی گونه گونه درونش راست بیرون واشگونه. (ویس و رامین). مرا خود این جا چه کار بود، کاری واشگونه بود این که من کردم. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). اشارت فرمود به حواشی و نزدیکان تا او را به پای کشیده واشگونه بر گاو نشاندند. (ترجمه محاسن اصفهان). و رجوع به باشگونه و واژگونه شود
واژگونه. باشگونه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). وارونه. (ناظم الاطباء). معکوس. باژگونه. وارون: چرا خوانیم گیتی را نمونه چو ما داریم طبع واشگونه. (ویس و رامین). نماید چیزهایی گونه گونه درونش راست بیرون واشگونه. (ویس و رامین). مرا خود این جا چه کار بود، کاری واشگونه بود این که من کردم. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). اشارت فرمود به حواشی و نزدیکان تا او را به پای کشیده واشگونه بر گاو نشاندند. (ترجمه محاسن اصفهان). و رجوع به باشگونه و واژگونه شود
آماده چالاک، کسی که در کارها تجربه دارد و امور را بچستی و چالاکی انجام دهد، کارپرداز پیشکار: (چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و را وی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود و بجای فردوسی ایادی داشت)
آماده چالاک، کسی که در کارها تجربه دارد و امور را بچستی و چالاکی انجام دهد، کارپرداز پیشکار: (چون فردوسی شاهنامه تمام کرد نساخ او علی دیلم بود و را وی ابودلف و وشکرده حیی قتیبه که عامل طوس بود و بجای فردوسی ایادی داشت)