- واسه
- برای، بهر، بجهت
معنی واسه - جستجوی لغت در جدول جو
- واسه ((س))
- برای، بهر، به جهت
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
گروه مردم گروزه
ضد و بر عکس
نواده، نوه، فرزند زاده، فرزند فرزند
نوشه
طرز روش. طرز روش
نواله گراس کوچک
فرزندزاده (اعم ازپسرزاده و دخترزاده)
حرف آوا دار
کلمه، لغت
میانجی
میل کردن بهر چیز آزمندی، تاسه تلواسه، غم. اندوه و فشردن گلو. توضیح ظاهرا این صورت مصحف (تاسه) است
سترسا سهش، دریابنده یا حاسه بصر. حس بیننده قوه باسره. یا حاسه ذوق. حس چشنده قوه ذایقه. یا حاسه سمع. حس شنونده قوه سامعه. یا حاسه شم. حس بوینده قوه شامه. یا حاسه لمس. حس بساونده قوه لامسه
اندوه و ملامت
وایا، بایسته، ضروری
فراخ، گشاد، گشایش دهنده
سراب
وال، نوعی پارچۀ ابریشمی
وال، نوعی پارچۀ ابریشمی
حاس، قوۀ نفسانی که اشیای را درک می کند و به آثار و اشیای خارجی پی می برد، هر یک از حواس پنج گانه شامل شنوایی، بینایی، بویایی، چشایی و بساوایی
در میان، آنچه در میانه باشد مثلاً حد واسط، کسی که در وسط نشسته باشد
شن نرم که درشتی دانه هایش از چند میلی متر بیشتر نباشد
شبیه، پسوند متصل به واژه به معنای نظیر مثلاً سنگواره،
برای تبدیل صفت به اسم به کار می رود مثلاً گوشواره، دستواره، گاهواره، مشتواره،
بار، کرت، مرتبه، نوبت، برای مثال گل دگرره به گلستان آمد / وارۀ باغ و بوستان آمد (رودکی - ۴۹۷)
برای تبدیل صفت به اسم به کار می رود مثلاً گوشواره، دستواره، گاهواره، مشتواره،
بار، کرت، مرتبه، نوبت،
کسی که دعوا یا اختلاف میان چند نفر را رفع می کند، میانجی، کسی که از شخصی برای کس دیگر چیزی را طلب می کند، شفاعتگر، دلال، علت، سبب، بزرگ ترین گوهر در وسط گردن بند، واسطه العقد، ویژگی آنچه در وسط چیزی قرار دارد، مرکز
یاسا، رسم و آیین، قاعده و قانون، حکم و امر پادشاه، مجازات
شیفته، عاشق، بی قرار از عشق، سرگشته، حیران، آسیون، سرگردان، گیج و گنگ، مستهام، هامی، خلاوه، گیج و ویج، کالیوه، کالیو، آسمند، پکر، کالیوه رنگ، گیج
آبادی کوچک در صحرا، قطعه زمینی دارای آب و علف در بیابان وسیع
تاسچه تاسک
ظرفی باشد که چیزی در آن خورند، قدح، جام
جعبه ای کم عمق و خانه خانه (معمولا دارای 114 خانه) که حروف سربی را در خانه های آن جای دهند و حروفچین برای تنظیم کلمات حرفها را از آنها بیرون میاورد و پهلوی هم می چیند محفظه سربی در چاپخانه ها
سنگ ریزه خردتر از شن، شن بسیار ریز ناآمیخته با خاک
چیز ضروری محتاج الیه، حاجت مراد. چیز ضروری محتاج الیه، حاجت مراد