جدول جو
جدول جو

معنی وادخ - جستجوی لغت در جدول جو

وادخ(دِ)
جوانۀ درخت رز که شاخۀ انگور از آن برمی آید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وادی
تصویر وادی
(دخترانه)
سرزمین، رود، نهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وادا
تصویر وادا
(پسرانه)
مکان مقدس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از واخ
تصویر واخ
در هنگام ندبه و زاری یا در مقام تحسین و تعجب بر زبان می آورند، واخ واخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادخ
تصویر شادخ
کودک، جوان، ریزه و نازک و تر و تازه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وادی
تصویر وادی
سرزمین، فضا، جایگاه، گشادگی میان دو کوه، دره، رودخانه
وادی خاموشان: کنایه از گورستان، برای مثال عاقبت منزل ما وادی خاموشان است / حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز (حافظ - ۵۳۲)
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
تیر، آرنج. (ناظم الاطباء). این کلمه در این معنی ظاهراً مصحف وارنج باشد، افعی. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس) ، چلپاسه. (ناظم الاطباء) ، شعاع نور. (اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
تیز از شمشیر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). شمشیر تیز و برّان. هر تیغ تیزی. (ناظم الاطباء) ، انه لوادق السنه، یعنی وی پرخواب است در هر جایگاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
نام مردی. (منتهی الارب). از اعلام است. (ناظم الاطباء). در تاج العروس وداک ابن ثمیل مازنی است و صحیح ضبط تاج العروس است. رجوع به وداک شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
فربه. پیه ناک. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). فربه. سمین. (از اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
اصل و بنا و مادۀ هر چیز باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، خروشیدن از خودستایی. (برهان) (آنندراج). خروش در خودستایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دی ی)
منسوب به وادی القری از شهرهای قدیمی حجاز در نزدیک شام که گروهی به آن منسوبند. (لباب الانساب ص 254 ج 3)
لغت نامه دهخدا
نام جد ابوصالح سعداﷲ بن نجابن الوادی البغدادی الحنبلی، وی از محدثان بود و از ابوالفضل محمد بن ناصر و ابوبکر محمد بن عبدالباقی الانصاری و جز آنها حدیث سماع کرد و وی از ابناء الاربعین سال 537 هجری قمری بود، (لباب الانساب ص 255 ج 3) (انساب سمعانی ورق 575 ب)
علی الوادی مکنی به ابوالمعارک از محدثان بود و از مردی که وی از مقداد روایت دارد، روایت کرده است، و عیاش بن عباس القتبانی از وی روایت کرده است، (از لباب الانساب ص 255 ج 3) (انساب سمعانی ورق 575 ب)
عمر بن داود بن زاذان غلام عثمان بن عفان که معروف به عمر بن الوادی المغنی و از مهندسان روزگار ولیدبن یزید بن عبدالملک بود، (معجم البلدان)
یحیی بن ابی عبیده بن الوادی که در حدیث ثقه بوده، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
سائل، جاری، روان، صاحب اقرب الموارد در ذیل ودی آرد: ودی الشی ٔ، سال و منه اشتقاق الوادی لان الماء یجری و یسیل کما فی المغرب و المصباح،
گشادگی میان کوهها یا تپه ها یابیشه ها که راهی است سیل را، دره، (از اقرب الموارد) (معجم البلدان)، گشادگی میان دو کوه و دو پشته و جزآن، (ناظم الاطباء)، راه میان دو کوه، (آنندراج)، زمین نشیب هموار کم درخت که جای گذشتن آب سیل باشد، (آنندراج) (غیاث اللغات، از لطایف و شرح نصاب)، گذر سیل، (از غیاث اللغات)، جای سیل میان دو کوه، (ترجمان القرآن علامۀ جرجانی ص 102) :
برشود بر بارۀ سنگین چو سنگ منجنیق
دررود در قعر وادی چون به چاه اندر شطن،
منوچهری،
چنانکه باران تابستان در وادیها قاصر و ناچیز گردد نه به آب دریا تواند رسید و نه به جویها تواند پیوستن، (کلیله و دمنه ج قریب ص 150)،
چو لختی زمین را طرف درنوشت
ز پهلوی وادی درآمد بدشت،
نظامی،
در این وادی به بانگ سیل بشنو
که صد من خون مظلومان به یک جو
پر جبریل را اینجا بسوزند
بدان تا کودکان آتش فروزند،
حافظ (دیوان چ جلالی نائینی صص 708-707)،
در مفردات راغب اصفهانی آمده است: وادی موضعی است که آب در آن جریان یابد، و از این معنی است که گشادگی میان دو کوه را نیز به نام وادی خوانده اند، ج، اوداء، اودیه و اواد بر غیر قیاس، و گویی کلمه جمعودی ّ بر وزن غنی است، (از اقرب الموارد)، رودخانه و رهگذر آب سیل، (آنندراج)، رودخانه، (غیاث اللغات)، رود، (ناظم الاطباء) (کشف اللغات) :
از خون عدو جوی روان گشته چو وادی
وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح،
مسعودسعد (ص 80 چ رشید یاسمی)،
، صحرای مطلق، (غیاث اللغات)، فارسیان به معنی صحراو بیابان استعمال نمایند خاصه با لفظ بریدن و پیمودن و شدن و طی کردن و هولناک از صفات اوست، (آنندراج)، بیابان، صحرا، دشت، (ناظم الاطباء) :
وگر به بلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط وبه چال،
عماره،
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کندسرخ همه وادی و کهسار،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 124)،
، طریقه و مذهب، گویند: فلان در وادیی بجز وادی تو است، یعنی طریقۀ او بجز طریقۀ تو است، و در قرآن آمده است: الم تر انهم فی کل واد یهیمون که بدان ارائه شده است اسالیب سخن از مدح و هجا و جدل، (از اقرب الموارد)،
- امثال:
انت فی واد و نحن فی واد، مثلی است که در موارد اختلاف مقاصد آن را آرند، (از اقرب الموارد)،
، سال بهم الوادی، یعنی هلاک شدند، (از اقرب الموارد)، حل بوادیک، یعنی بتو مکروه نازل آمد و امر بر تو تنگ شد، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
وادخ و آن جایی از درخت تاک است که خوشۀ انگور از آن میروید، (ناظم الاطباء)، و رجوع به وادخ و وادیج شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
شتر تندرو. (اقرب الموارد). شتر تیزرو و شتابنده. (آنندراج). شتر شتاب رونده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
گیاه نخست برآمده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و در اقرب الموارد آمده است: گیاهی که روی زمین را بپوشاند. و معنی گیاه نخست برآمده را در ذیل ’وداس’ بدینسان آورده است: هر آن گیاه که روی زمین را بپوشاند و شاخه های آن هنوز منشعب نشده باشد اما در همان وضع انبوه و به هم پیچیده باشد
لغت نامه دهخدا
(دِ)
قریه ای است در چهار فرسخی بلخ و نسبت به آن شادیاخی است. (از انساب سمعانی). در فارسی نسبت به آن شادخی آمده است. رجوع به شادخی شود:
ز تاج شاهان پر کن حصار شادخ را
چو شاه شرق ز گنج ملوک قلعۀ نای.
فرخی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ابن سلیمان مکنی به ابومسلم و متوفی به سال 489 هجری قمری (مطابق 1096 میلادی) قاضی معره النعمان بود که در زمان خود بر امور آن ناحیه استیلا داشت. این اثیر درباره وی گفته است: وی از لحاظ همت و دانش مرد عصر خویش بود. او در المعره درگذشت. (الاعلام زرکلی)
ابن عبدالله معری برادرزادۀ ابوالعلاء بود. (منتهی الارب). قاضی ابومسلم وادع بن عبدالله المعری برادرزادۀ ابوالعلاء مشهور بود. (از تاج العروس)
ابن اسود راسی محدث است. (منتهی الارب). صاحب تاج العروس این کلمه را ’وداع بن الاسودالراسبی’ ضبط کرده است واصح بنظر میرسد. رجوع به وادع بن الاسود الراسبی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ریزۀ نازک و تر و تازه، کودک و جوان. (منتهی الارب). غلام شادخ، شاب. (اقرب الموارد).
- امر شادخ، کار ناراست و مایل از توسط و اعتدال. (منتهی الارب). مائل عن القصد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
باد و ریح، (منتهی الارب)، باد است که به عربی ریح گویند چه در فارسی ’با’ و ’و’ به هم تبدیل می یابند، (از برهان) (آنندراج)، به معنی پسر هم آمده است که در مقابل دختر باشد، (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا)، ولی این معنی به غلط استنباط شده است
لغت نامه دهخدا
(دَ)
بندق هندی است. و مؤلف اختیارات، اشتباه به نوعی از حجرالسم کرده گوید سنگی است زرد مایل به سفیدی، و به رنگهای دیگر است. (تحفۀ حکیم مؤمن). بنابراین نباید آن را با فادج اشتباه کرد. رجوع به فادج و پازهر شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
بزرگ. ارجمند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ساکن. (تاج العروس) (اقرب الموارد). آرمیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مستقر. مانده. (از اقرب الموارد) ، مطمئن. (از اقرب الموارد) ، تن آسان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، آسان. نال الملک وادعاً، یعنی به دست آورد ملک را بی تحمل مشقتی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از وادی
تصویر وادی
جاری، روان، سائل، دره، گذر سیل، گشادگی میان کوهها و تپه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واد
تصویر واد
باد
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه ایست دال بر تاسف و حسرت: واه، وه، کلمه ایست دال بر تحسین و خوشایندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادخ
تصویر شادخ
هندوانه کبستک (حنظل کوچک)، ریزه، تر و تازه، کودک، کار ناراست
فرهنگ لغت هوشیار
اصل بنا شالده ماده، بصورت پسوند آید بمعنی فوق خانواده کدواده کواده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واده
تصویر واده
((دِ))
اصل، بنا، شالوده، به صورت پسوند آید به معنی فوق، خانواده، کواده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وادی
تصویر وادی
رودبار، رود، درّه، صحرا، بیابان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واخ
تصویر واخ
کلمه ای است دال به تأسف و حسرت، کلمه ای است دال بر تحسین و خوشایندی
فرهنگ فارسی معین
بادیه، بیابان، صحرا، کویر، هامون، عرصه، میدان، رود، مسیل، نهر
متضاد: آبادی، شهر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اصل، مبنا، پایه، پی، شالوده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کج باران
فرهنگ گویش مازندرانی