بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
بالَنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، تُرَنج، اُترُج، بادَرَنج، بادرَنگ، بادارَنگ، واترَنگ، وارَنگ، باتُس، باتو
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو، برای مثال بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری - ۶۱)گاهواره، برای مثال ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی- مجمع الفرس - بادرنگ)اسب راهوار
بالَنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، تُرَنج، اُترُج، بادَرَنج، بادارَنگ، واترَنگ، وارَنگ، باتُس، باتو، برای مِثال بین که دیباباف رومی در میان کارگاه / دیبهی دارد به کار اندر به رنگ بادرنگ (منوچهری - ۶۱)گاهواره، برای مِثال ای حبه دزد بوده ز گاواره تا به گور / وی زن به مزد تا به جنازه ز بادرنگ (سوزنی- مجمع الفرس - بادرنگ)اسب راهوار
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، وادارنگ، واترنگ، باتس، باتو
بالَنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، تُرَنج، اُترُج، بادَرَنج، بادرَنگ، بادارَنگ، وادارَنگ، واترَنگ، باتُس، باتو
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، وادارنگ، وارنگ، باتس، باتو
بالَنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، تُرَنج، اُترُج، بادَرَنج، بادرَنگ، بادارَنگ، وادارَنگ، وارَنگ، باتُس، باتو
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، اترج، بادرنج، بادرنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
بالَنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، تُرَنج، اُترُج، بادَرَنج، بادرَنگ، واترَنگ، وارَنگ، باتُس، باتو
ترنج را گویند وآن میوه ای است معروف که پوست آنرا مربا سازند و آنرا بادابرنگ هم میگویند. (برهان). بمعنی ترنج است و آنرا بحذف الف دوم بادرنگ نیز گویند و رنگ آن زرد می شود. مسعودسعدسلمان گفته: تا کیم از چرخ رسد آدرنگ تا کی ازینگونه شود بادرنگ ؟ (آنندراج) (انجمن آرا). بادرنگ و بادرنج. (ناظم الاطباء). بالنگ. در تداول گناباد بر خیار اطلاق شود. رجوع به بادابرنگ و بادرنگ شود
ترنج را گویند وآن میوه ای است معروف که پوست آنرا مربا سازند و آنرا بادابرنگ هم میگویند. (برهان). بمعنی ترنج است و آنرا بحذف الف دوم بادرنگ نیز گویند و رنگ آن زرد می شود. مسعودسعدسلمان گفته: تا کیم از چرخ رسد آدرنگ تا کی ازینگونه شود بادرنگ ؟ (آنندراج) (انجمن آرا). بادرنگ و بادرنج. (ناظم الاطباء). بالنگ. در تداول گناباد بر خیار اطلاق شود. رجوع به بادابرنگ و بادرنگ شود
خیار. (منتهی الارب). نوعی از خیار باشد که خورند. (برهان). نوعی از خیار که خیار بالنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام خیار. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) (جهانگیری). یک نوع خیار بزرگی است برای تخم گرفتن. (شعوری ج 1 ورق 174). بالنگ. خیار. بادرنگ. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (رشیدی). کاونجک. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). خیار. (بحر الجواهر) (شرفنامۀ منیری) (ریاض الادویه). قثد. (نصاب) (بحرالجواهر) (ریاض الادویه). این غیر خیار باشد و خیار بالنگ است. (منتهی الارب) (رشیدی). قثده. ضغبوس. شعرور. بادرنگ ریزه. قثا. (منتهی الارب). لیمو. ترنج لیمو. (اوبهی). ترنج باشد. (معیار جمالی). خیار کوچک. خیار دراز را خیاره و خیارزه گویند. (رشیدی). در افغانستان وشیراز و کرمان همین خیار معمولی است، نه خیارچنبر. بادرنگ در تداول گناباد بر خیار اطلاق کنند و گاهی هم خیار بادرنگ گویند از اینرو که خیار مطلق در گنابادبر خربزه اطلاق شود. خیار کوچک که آنرا خیار بادرنگ و خیار بالنگ گویند و خیار دراز را خیاره و خیارزه نامند. بادسنجاب. رجوع به بادسنجاب شود: تا کیم از چرخ رسد آدرنگ تا کیم از گونۀ چون بادرنگ ؟ مسعودسعد. و تخم و درختان میوه دار و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد، چون ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. دفع مضرت (شراب مویزی با) سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار تا (کذا) خیار بادرنگ کنند. (نوروزنامه). هست این جواب شعر من و شعر من کدام ای سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ. سوزنی. تا بادساریش بسر آیدادب نمای زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ. سوزنی. با جهل بساز کاندرین راه بر بید همیشه بادرنگ است. انوری (از شرفنامۀ منیری). دو کتفش چو از نقره دو بادرنگ فکنده برو گیسوی مشک رنگ اگر بهر تسکین صفرا کسی بلیمو مرکب کند بادرنگ ز ترکیب دست شه و تیغ او فلک کرد دفع غم و آذرنگ. شمس فخری (از فرهنگ سروری).
خیار. (منتهی الارب). نوعی از خیار باشد که خورند. (برهان). نوعی از خیار که خیار بالنگ نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام خیار. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) (جهانگیری). یک نوع خیار بزرگی است برای تخم گرفتن. (شعوری ج 1 ورق 174). بالنگ. خیار. بادرنگ. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی) (رشیدی). کاونجک. (فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). خیار. (بحر الجواهر) (شرفنامۀ منیری) (ریاض الادویه). قَثَد. (نصاب) (بحرالجواهر) (ریاض الادویه). این غیر خیار باشد و خیار بالنگ است. (منتهی الارب) (رشیدی). قثده. ضُغبوس. شُعرور. بادرنگ ریزه. قثا. (منتهی الارب). لیمو. ترنج لیمو. (اوبهی). ترنج باشد. (معیار جمالی). خیار کوچک. خیار دراز را خیاره و خیارزه گویند. (رشیدی). در افغانستان وشیراز و کرمان همین خیار معمولی است، نه خیارچنبر. بادرنگ در تداول گناباد بر خیار اطلاق کنند و گاهی هم خیار بادرنگ گویند از اینرو که خیار مطلق در گنابادبر خربزه اطلاق شود. خیار کوچک که آنرا خیار بادرنگ و خیار بالنگ گویند و خیار دراز را خیاره و خیارزه نامند. بادسنجاب. رجوع به بادسنجاب شود: تا کیم از چرخ رسد آدرنگ تا کیم از گونۀ چون بادرنگ ؟ مسعودسعد. و تخم و درختان میوه دار و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد، چون ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل و بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. دفع مضرت (شراب مویزی با) سکنجبین و آب کاسنی و تخم خیار تا (کذا) خیار بادرنگ کنند. (نوروزنامه). هست این جواب شعر من و شعر من کدام ای سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ. سوزنی. تا بادساریش بسر آیدادب نمای زآن سرخ بادسار چو سرکفته بادرنگ. سوزنی. با جهل بساز کاندرین راه بر بید همیشه بادرنگ است. انوری (از شرفنامۀ منیری). دو کتفش چو از نقره دو بادرنگ فکنده برو گیسوی مشک رنگ اگر بهر تسکین صفرا کسی بلیمو مرکب کند بادرنگ ز ترکیب دست شه و تیغ او فلک کرد دفع غم و آذرنگ. شمس فخری (از فرهنگ سروری).
بازیچۀ اطفال است و آن چوب یا چرمی باشد که ریسمان بر آن بندند و در کشاکش آرند تا صدایی از آن ظاهر گردد. (برهان) (آنندراج). خراره، چوبی باشد مدور که ریسمان بر آن بندند و در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفرنگ گویند. (منتهی الارب). بادآفراه. بادافراه. بادافره. بادفرنک. بادفر. بادفرا. بادبر. بادپر. فرفر. فرفروک. فرفره. بادفره. بادبرک. بادفرک. بادبره. بهنه. شیربانگ. گلگیس. پل. پهنه. فرموک. گردنای. خذروف. دوّامه. و رجوع به باد شود
بازیچۀ اطفال است و آن چوب یا چرمی باشد که ریسمان بر آن بندند و در کشاکش آرند تا صدایی از آن ظاهر گردد. (برهان) (آنندراج). خراره، چوبی باشد مدور که ریسمان بر آن بندند و در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و بفارسی بادفرنگ گویند. (منتهی الارب). بادآفراه. بادافراه. بادافره. بادفرنک. بادفر. بادفرا. بادبر. بادپر. فرفر. فرفروک. فرفره. بادفره. بادبرک. بادفرک. بادبره. بهنه. شیربانگ. گلگیس. پِل. پهنه. فرموک. گردنای. خذروف. دوّامه. و رجوع به باد شود
همان بادرنگ باشد. در فصل 27 بندهش (پارۀ 23) آمده است: میوه های ماتکور (عمده) سی گونه است، ده سرتک (گونه) میوه است که اندرون و بیرون شاید خوردن چون انجیر، سیب، واترنگ و... واترنگ همان ترنج می باشد و اترج معرب آن است. در نامۀ ’خسرو کواتان وریتک’ در فقرۀ 45 به واترنگ و خارواترنگ (یعنی بادرنگ خاردار) برمیخوریم: ’خارواترنگ که اپاک پوست خورنت’. گزارندۀ پهلوی اوستا (مفسر اوستا) در روزگار ساسانیان در تفسیر پارۀ 28 گوید: ’خوردنی ترین میوۀ روی زمین چون خرما و خوشبوی ترین آنها چون به و واترنگ’. در اشعار امیر پازواری که به لهجۀ مازندرانی است وارنگ جار (= باذرنگزار) به کار رفته است. در افغانستان بارنگ گویند و بالنگ هم که دربسیاری از لهجه های ایران رایج است همین کلمه است. تا چو بالنگ مربا نشوی ای نارنج ترش و تلخ تو شیرین نشود، رنجه مشو. ابواسحاق. این میوه در نزد یونانیان مدیکن ملن یعنی سیب مادی (= ایرانی) و بعداًدر نزد رومیان در لاتین ’سیتروس مدیکا’ نامیده شده یعنی بادرنگ مادی (= ایرانی). در شرح اسماء العقار تألیف ابوعمران موسی بن عبیدالله اسرائیلی می نویسد: ’اترج هو التفاح المائی’. که شک نیست مؤلف ’تفاح الماهی’ گفته و بعد به دست نساخ تفاح المائی شده است. در تحفۀ حکیم مؤمن آمده: بالنگ به فارسی اترج است. (از هرمزدنامۀ پورداود صص 71- 80)
همان بادرنگ باشد. در فصل 27 بندهش (پارۀ 23) آمده است: میوه های ماتکور (عمده) سی گونه است، ده سرتک (گونه) میوه است که اندرون و بیرون شاید خوردن چون انجیر، سیب، واترنگ و... واترنگ همان ترنج می باشد و اترج معرب آن است. در نامۀ ’خسرو کواتان وریتک’ در فقرۀ 45 به واترنگ و خارواترنگ (یعنی بادرنگ خاردار) برمیخوریم: ’خارواترنگ که اپاک پوست خورنت’. گزارندۀ پهلوی اوستا (مفسر اوستا) در روزگار ساسانیان در تفسیر پارۀ 28 گوید: ’خوردنی ترین میوۀ روی زمین چون خرما و خوشبوی ترین آنها چون به و واترنگ’. در اشعار امیر پازواری که به لهجۀ مازندرانی است وارنگ جار (= باذرنگزار) به کار رفته است. در افغانستان بارنگ گویند و بالنگ هم که دربسیاری از لهجه های ایران رایج است همین کلمه است. تا چو بالنگ مربا نشوی ای نارنج ترش و تلخ ِ تو شیرین نشود، رنجه مشو. ابواسحاق. این میوه در نزد یونانیان مدیکن ملن یعنی سیب مادی (= ایرانی) و بعداًدر نزد رومیان در لاتین ’سیتروس مدیکا’ نامیده شده یعنی بادرنگ مادی (= ایرانی). در شرح اسماء العقار تألیف ابوعمران موسی بن عبیدالله اسرائیلی می نویسد: ’اترج هو التفاح المائی’. که شک نیست مؤلف ’تفاح الماهی’ گفته و بعد به دست نساخ تفاح المائی شده است. در تحفۀ حکیم مؤمن آمده: بالنگ به فارسی اترج است. (از هرمزدنامۀ پورداود صص 71- 80)
بازدادن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پس دادن. دوباره دادن. (ناظم الاطباء). رد کردن: آنچه خوردی واده ای مرگ سیاه از نبات و ورد و از برگ و گیاه. مولوی. خار در پا شد چنین دشوار یاب خار در دل چون بود واده جواب. مولوی. من در آندم وادهم چشم ترا تا فروخوانی معظم جوهرا. مولوی (مثنوی چ بروخیم دفتر سوم ص 474). بازفرمان آیدش بردار سر از سجود و واده از کرده خبر. مولوی (مثنوی دفتر سوم). چون بیاید شام و دزدد جام من گویمش واده که نامد شام من. مولوی (مثنوی دفتر سوم). ای نوخطی که شوختری از هزار طفل از طفلکی که بوسه خوری بوسه وامده. مسیح کاشی (از آنندراج). ، منقطع گشتن موقت (درد). فاصله دادن. فاصله پدید کردن. فرجه دادن. میانه دادن. موقتاً رها کردن. رها کردن. موقتاً آرام شدن. (یادداشت مؤلف) ، مقاومت نکردن. کوتاه آمدن. ممانعت نکردن. استرداد، وادادن خواستن. (زوزنی). - وادادن سبق، فراموش کردن. (آنندراج). - به دست وادادن، در این شاهد ظاهراً به معنی سپردن و لو دادن و تسلیم کردن است: آنگه چون بر زید علی دست یافتند به این که تیر بر پیشانیش آمد و کشته شد پنهان در جویی دفنش کردند تا مروانیان بندانند. هم رافضیان رهنمونی کردند تا او را برآوردند وبرآویختند و زنش را به دست وادادند تا زن آبستن را دستهای نگار برنهاده ببریدند و اینها همه رافضیان کردند هم با علی و هم با حسن و هم با حسین و هم با اولاد او. (ص 408 کتاب النقض تألیف عبدالجلیل قزوینی رازی). - وادادن نان در تنور یا رنگ از دیوار، افتادن. مقابل چسبیدن و گرفتن
بازدادن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پس دادن. دوباره دادن. (ناظم الاطباء). رد کردن: آنچه خوردی واده ای مرگ سیاه از نبات و ورد و از برگ و گیاه. مولوی. خار در پا شد چنین دشوار یاب خار در دل چون بود واده جواب. مولوی. من در آندم وادهم چشم ترا تا فروخوانی معظم جوهرا. مولوی (مثنوی چ بروخیم دفتر سوم ص 474). بازفرمان آیدش بردار سر از سجود و واده از کرده خبر. مولوی (مثنوی دفتر سوم). چون بیاید شام و دزدد جام من گویمش واده که نامد شام من. مولوی (مثنوی دفتر سوم). ای نوخطی که شوختری از هزار طفل از طفلکی که بوسه خوری بوسه وامده. مسیح کاشی (از آنندراج). ، منقطع گشتن موقت (درد). فاصله دادن. فاصله پدید کردن. فرجه دادن. میانه دادن. موقتاً رها کردن. رها کردن. موقتاً آرام شدن. (یادداشت مؤلف) ، مقاومت نکردن. کوتاه آمدن. ممانعت نکردن. استرداد، وادادن خواستن. (زوزنی). - وادادن سبق، فراموش کردن. (آنندراج). - به دست وادادن، در این شاهد ظاهراً به معنی سپردن و لو دادن و تسلیم کردن است: آنگه چون بر زید علی دست یافتند به این که تیر بر پیشانیش آمد و کشته شد پنهان در جویی دفنش کردند تا مروانیان بندانند. هم رافضیان رهنمونی کردند تا او را برآوردند وبرآویختند و زنش را به دست وادادند تا زن آبستن را دستهای نگار برنهاده ببریدند و اینها همه رافضیان کردند هم با علی و هم با حسن و هم با حسین و هم با اولاد او. (ص 408 کتاب النقض تألیف عبدالجلیل قزوینی رازی). - وادادن نان در تنور یا رنگ از دیوار، افتادن. مقابل چسبیدن و گرفتن
دهی است از دهستان رود خانه بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 95هزارگزی شمال میناب سر راه مالرو گلاشکرد - احمدی در کوهستان واقعست. هوایش گرم است و 350 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و محصولش خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان رود خانه بخش میناب شهرستان بندرعباس که در 95هزارگزی شمال میناب سر راه مالرو گلاشکرد - احمدی در کوهستان واقعست. هوایش گرم است و 350 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و محصولش خرما و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)