جدول جو
جدول جو

معنی واجست - جستجوی لغت در جدول جو

واجست
(لُ نَ)
مؤاخذه. بازخواست. واپرس:
کس نگوید سنگ را دیرآمدی
یا که چوبا، تو چرا بر من زدی
این چنین واجست ها مجبور را
کس نگوید یا زند معذور را.
مولوی.
و رجوع به واجستن و بازجستن و واپرسیدن شود
لغت نامه دهخدا
واجست
مواخذه، بازخواست، واپرس
تصویری از واجست
تصویر واجست
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وایست
تصویر وایست
لازم بودن، واجب بودن، بایسته بودن، بایستن، باییدن، دربایستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواجسته
تصویر نواجسته
باغی که درختان آن را تازه کاشته باشند
فرهنگ فارسی عمید
(غَ / غِ رَ تَ)
جستجو و تفحص نمودن. جستجوی چیز گمشده کردن. (آنندراج). بازجستن و جستجو کردن چیزی را پس از غایب بودن و تفحص نمودن از چیز گمشده. (ناظم الاطباء). تفقد. (زوزنی) (ترجمان قرآن عادل بن علی). تفحص کردن. تفتیش. واپرسیدن:
چو واجستیم از آن صورت که حال است
رصد بنمود کاین معنی محال است.
نظامی.
آتش عشق در دل ما جو
عاشقان ضعیف را واجو.
عراقی همدانی.
و رجوع به تفحص و واپرسیدن و واجست و تفقد و بازجستن شود
لغت نامه دهخدا
(نَ جَ)
نواجسته. تاکستانی که درختهای آن را از نو نشانده باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به فرهنگ شعوری ج 2 ص 378 و نیز رجوع به نواجسته شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
بایست و ضروری. (از آنندراج) (از انجمن آرا). وایا. حاجت و مراد و مقصد و ضروری. (از برهان). چیزهای بایستی. دروایست. دربایست. مایحتاج. (از یادداشت های مرحوم دهخدا) :
که گر گردد در وایست بازم
نیاید تاابد دیگر فرازم.
عطار
لغت نامه دهخدا
(جِ)
اندیشه و هرچه در دل گذرد. (منتهی الارب) (آنندراج). هاجس. (اقرب الموارد). بدل درآینده. خاطر. و رجوع به هاجس شود
لغت نامه دهخدا
(نَ جَ تَ / تِ)
باغ نونشانده. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرا) (رشیدی). نوخیز. (انجمن آرا). باغی را گویند که درختان آن را نو نشانده باشند. و به این معنی بجای جیم، خای نقطه دار (نواخسته) هم آمده است. (برهان قاطع) (از آنندراج). رجوع به نوآجسته شود
لغت نامه دهخدا
ضروری لازم، چیز ضروری محتاج الیه: شیخ را پرسیدند که بنده از بایست خویش کی برید ک شیخ گفت: آنگاه که خداوندش برهاند)، حاجت مراد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجس
تصویر واجس
دلگذشت یاد آی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وایست
تصویر وایست
((یِ))
بایست، ضرورت، لزوم
فرهنگ فارسی معین
بازبینی، تفحص، جستجو کردن، واجویی، یافتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد