جدول جو
جدول جو

معنی هیولانی - جستجوی لغت در جدول جو

هیولانی
مادی، جسمی، ظاهری
تصویری از هیولانی
تصویر هیولانی
فرهنگ فارسی عمید
هیولانی
(هََ)
منسوب به هیولی. (از اقرب الموارد). ’هیولا’ که مادۀ هر شی ٔ را گویند و در حالت نسبت نون زاید هم می آورند چنانکه در حقانی و ربانی و روحانی الف و نون زاید است. (غیاث اللغات). مادی. جسمانی:
با تو از قوت هیولانی
ستد و داد روح حیوانی.
سنایی.
ز مردمان مشمر خویشتن به هیأت و شکل
که مردمی نه همین هیکل هیولانی ست.
انوری.
تو را که صورت جسم تو را هیولانی ست
چو جوهر ملکی در لباس انسانی.
حافظ.
به کنه جوهر ذات تو چون رسم هیهات
هنوز طفل صفت عقل من هیولانی.
طالب آملی (از آنندراج).
- عقل هیولانی. رجوع به عقل شود
لغت نامه دهخدا
هیولانی
وابسته بهیولی منسوب به هیولی
تصویری از هیولانی
تصویر هیولانی
فرهنگ لغت هوشیار
هیولانی
مادی
تصویری از هیولانی
تصویر هیولانی
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیوگانی
تصویر بیوگانی
عروسی، ازدواج، جشنی که به مناسبت ازدواج دو نفر برگذار می شود، طوی، طو، زلّه، پیوگانی، عرس برای مثال ساخت آنگه یکی بیوگانی / هم بر آیین و رسم یونانی (عنصری - ۳۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیوانی
تصویر حیوانی
مربوط به حیوان مانند حیوان، حیوان بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیوگانی
تصویر پیوگانی
عروسی، ازدواج، جشنی که به مناسبت ازدواج دو نفر برگذار می شود، طو، بیوگانی، عرس، زلّه، طوی
فرهنگ فارسی عمید
(صَ دَ)
محمد بن عبدالرحمان، مکنی به ابوسعد. شاعری ادیب و فاضل و از مردم جرجان است. مؤلف دمیه القصر بسیاری از اشعار او را آورده است. وی بسال 463 هجری قمری درگذشت. (الاعلام زرکلی ص 915)
تخلص شاعری باستانی است ودر لغت فرس اسدی به بیت ذیل او استشهاد کرده است:
چو روشن شد انگور همچون چراغ
بکردند انگور هولک بباغ.
(لغت فرس چ اقبال ص 303)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هُو)
جای تنگ و تاریک و غیرقابل سکونت. (یادداشت مرحوم دهخدا). هلفدانی. سیاه چال
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
نسبت است به صیدلان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). صندلانی. صیدنانی. صندنانی. عطار. (دهار). پیلور. (السامی فی الاسامی) (تفلیسی) ، داروفروش. داروئی. حشائشی. گیاه شناس. عقاقیری
لغت نامه دهخدا
(هََ قَ نی ی)
شترمرغ دراز یا دراز از هر چیز. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
عروسی. بیوگان. رجوع به بیوگانی شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
منسوب به بیوقان و عده ای بدان منسوبند ازجمله ابونصر احمد بن ابی علی عبدالکریم بیوقانی سرخسی متوفی 466 هجری قمری (از معجم البلدان). و نیز رجوع به انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بیوگانی. پیوگانی. عروسی بود بلغت خراسانی. (اوبهی). عروسی. (یادداشت مؤلف). رجوع به بیوگانی شود، عرس. ولیمۀ عرس. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پیوگانی. عروسی. (حاشیۀ لغت فرس اسدی) (اوبهی). عروسی و نکاح. (ناظم الاطباء). صاحب برهان نویسد: ’عروس’ را گویند چه بیوگ بمعنی عروس باشد. اما ظاهراً ’عروسی’ باید خواند و عروس سهو مطبعی است. (یادداشت لغتنامه). شادی. کتخدایی، که آنرا در ترکی طوی گویند. (غیاث) :
ساخت آنگه یکی بیوگانی
هم بر آیین و رسم یونانی.
عنصری.
- جشن بیوگانی، جشن عروسی. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
فرقه ای از فرق میان عیسی و محمد علیهماالسلام. (الفهرست ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(هََقُ نی ی)
درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
منسوب به هیولا:
جوانمردی و لطف و آدمیت
همین نقش هیولائی مپندار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از جیلانی
تصویر جیلانی
پارسی تازی گشته گیلانی گردناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیوانی
تصویر حیوانی
جانوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پولانی
تصویر پولانی
آش بلغور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طولانی
تصویر طولانی
دیر، دراز دور و دراز رخته دراز طویل، دیر. ممتد، دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیوانی
تصویر دیوانی
منسوب بدیوان درباری و دربار پادشاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیوگانی
تصویر پیوگانی
عروسی
فرهنگ لغت هوشیار
دارو فروش دارو شناس، گیاهشناس منسوب به صیدله گیاه شناس، دارو فروش. عطر فروش، عطار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوگانی
تصویر بیوگانی
عروسی نکاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیو لانی
تصویر هیو لانی
از ریشه یونانی سازایی ماتگدانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیلانی
تصویر گیلانی
منسوب به گیلان از مردم گیلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوگانی
تصویر بیوگانی
((بَ))
عروسی، نکاح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیوانی
تصویر حیوانی
جانوری، ددوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دیوانی
تصویر دیوانی
هندسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از طولانی
تصویر طولانی
دراز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیوگانی
تصویر بیوگانی
عروسی
فرهنگ واژه فارسی سره
آب از سر گذشته
فرهنگ گویش مازندرانی
نام قدیم و باستانی ایالت گرگان که مرکز آن هم به همین نام
فرهنگ گویش مازندرانی