جدول جو
جدول جو

معنی هیمنه - جستجوی لغت در جدول جو

هیمنه
وقار، ابهت
تصویری از هیمنه
تصویر هیمنه
فرهنگ فارسی عمید
هیمنه
پر گستردن، آمین گفتن، نگهبانی کردن
تصویری از هیمنه
تصویر هیمنه
فرهنگ لغت هوشیار
هیمنه((هَ مَ نِ))
آمین گفتن، نگهبانی کردن، در فارسی، وقار، شکوه
تصویری از هیمنه
تصویر هیمنه
فرهنگ فارسی معین
هیمنه
سطوت، وقار، هیبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیمن
تصویر هیمن
(پسرانه)
آرام، موقر، شکیبا (نگارش کردی: همن)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ایمنه
تصویر ایمنه
(دخترانه)
آمنه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از میمنه
تصویر میمنه
برکت
جناح راست، طرف راست، مقابل میسره، جناح ایمن، برانغار، مشأمه، دست راست
در امور نظامی طرف راست میدان جنگ، سربازان طرف راست میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیمه
تصویر هیمه
خار و خاشاک که به درد سوختن بخورد، هیزم، سرشاخۀ خشک درخت
فرهنگ فارسی عمید
(هََ یْ یِ نَ)
تأنیث هیّن و هین، به معنی سهل و آسان. (از اقرب الموارد). رجوع به هین شود
لغت نامه دهخدا
(یَ نَ)
سوی راست. خلاف یسره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گویند: اخذ یمنه، أی ناحیه الیمین. و قعد یمنه، به سوی راست نشست. (ناظم الاطباء). سوی راست. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(یُ نَ / نِ)
خجسته که نام گلی است. (یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ / هََ / هَِ مَ / مِ)
هیزم سوختنی. (برهان). هیزم سوختنی و به فتح نیز آمده است. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
در او آتشی روشن افروخته
بر او هیمه خروارها سوخته.
نظامی.
در او ده پانزده من عود چون مشک
بسوزاندی بجای هیمۀ خشک.
نظامی.
گر هیمه عود گردد و گر سنگ در شود
مشنو که چشم آدمی از سنگ پر شود.
سعدی.
- هیمه انداختن، هیزم افکندن درون تنوری یا آتشدانی.
- هیمه خانه، جای هیمه. هیمه دان. هیزم دان. (تذکرهالملوک).
- هیمه دان، هیمه ستان. محتطب. هیمه خانه. هیزم دان.
- هیمه فروختن، هیزم فروختن.
- هیمه کش، هیزم کش. حمال حطب.
- هیمه کشی، هیزم کشی.
- هیمه کشیدن، هیزم کشیدن.
- امثال:
احمدک به هیمه نمی رفت بردندش.
چون خانه بسوزانی به هیمه درنمانی. (مثل هندی، نقل از نسخۀ خطی شاهد صادق متعلق به مهدیقلی خان هدایت).
هیمۀ تر به کسی فروختن، کنایه از مکر و حقه و تزویر کردن. (برهان) (آنندراج) :
تا کی از شور درون ای سخت جان
هیمۀ تر میفروشی با کسان.
، گوشتابه. (برهان). رجوع به هیمه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
پسر باکوس و ونوس و رب النوع ازدواج بود. پیشینیان اعیادی را که به افتخار رب النوع مزبور اقامه میشد ایمنه می خواندند. (تعلیقات تمدن قدیم ترجمه نصرالله فلسفی)
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ مَ)
آواز نرم و خفی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آواز خفی که به فهم نیاید. آواز پنهان. (مهذب الاسماء). باژ: آنگاه که قیس بن نسیبه درک صحبت رسول کرد و به قوم خود بنوسلیم بازگشت گفت: قد سمعت ترجمه الروم و هینمه فارس و اشعار العرب و کهانه الکاهن و... فما یشبه کلام محمد شیئاً من کلامهم. (طبقات ابن سعد در باب وفد سلیم جزء ثانی ص 71 چ قاهره سال 1358) ، تره ای است. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ رَ)
گنده پیر فانیه. (منتهی الارب) (آنندراج). العجوز الفانیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََنَ / نِ)
قطرۀ آب. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
روش. (منتهی الارب) (آنندراج). برای نوع است. (از اقرب الموارد). آهستگی و وقار. (منتهی الارب) (آنندراج). سکینه و وقار. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ)
مؤنث هین. (از اقرب الموارد). رجوع به هین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از یمنه
تصویر یمنه
سوی راست دست راست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیمه
تصویر هیمه
هیزم: (کافران) هیمه سقراند سگان دوزخ اند
فرهنگ لغت هوشیار
میمنت در فارسی، شگون، فرخندگی، میمنه در فارسی (برانغار در مغولی)، راستگاه، میمنت، جانب راست میدان، جنگ میسره، واحدی ازلشکریان که درجانب راست میدان مستقر شوند، میسره: (صف هردو سپاه راست کردند میمنه و میسره و قلب جناح پیراسته) جمع میامین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیمه
تصویر هیمه
((هِ مِ))
هیزم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میمنه
تصویر میمنه
((مِ مَ نَ یا نِ))
طرف راست و سمت راست لشکر
فرهنگ فارسی معین
جناح راست، قلب، مقدمه
متضاد: میسره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوب خشک، حطب، هیزم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
این را، این یکی
فرهنگ گویش مازندرانی
هیزم
فرهنگ گویش مازندرانی