جدول جو
جدول جو

معنی هیمره - جستجوی لغت در جدول جو

هیمره
(هََ مَ رَ)
گنده پیر فانیه. (منتهی الارب) (آنندراج). العجوز الفانیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیمه
تصویر هیمه
خار و خاشاک که به درد سوختن بخورد، هیزم، سرشاخۀ خشک درخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیمنه
تصویر هیمنه
وقار، ابهت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همره
تصویر همره
همراه، رفیق، موافق، هم قدم، دو تن که با هم راه بروند، آنچه قابل حمل و جابه جایی است
فرهنگ فارسی عمید
(هََ رَ)
گنده پیر فانیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَهْ)
دو تن که به یک راه روند. همراه:
دراز است راهش وگر کوته است
پراکندگانیم اگر همره است.
فردوسی.
تو چنگ فزونی زدی در جهان
گذشتند از تو بسی همرهان.
فردوسی.
بدانید و سرتاسر آگه بوید
همه ساله با بخت همره بوید.
فردوسی.
به ره چون روی هیچ تنهامپوی
نخستین یکی نیک همره بجوی.
اسدی.
راستی با علم چون همره شدند
این از آن پیدا نباشد آن ازاین.
ناصرخسرو.
هرکه را هست انده بیشی
همره اوست کفر و درویشی.
سنائی.
مروزی و رازی افتد در سفر
همره و هم سفره پیش همدگر.
مولوی.
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد، بس همره نالایقیم.
مولوی.
همره عقل و یار جان علم است
در دو گیتی حصار جان علم است.
اوحدی.
با وی رقیب همره و آری چنین بود
دائم خمار با می و خار است با رطب.
ابن یمین.
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
حافظ.
ملول از همرهان بودن دلیل کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی.
حافظ.
رجوع به همراه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
زمین آسان و نرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
گویند که کلمه فارسی است به معنی پس گردن و قفا و استناد به شعر ابونصر فراهی کنند که گوید:
ریه شش قفا هیره و وجه روی
فخذ ران عقب پاشنه رجل پای.
لیکن کلمه هیره در هیچ جا دیده و شنیده نشده است و معنی بیت هم معلوم نیست. (یادداشت مؤلف). رجوع به حیره و قفاهیر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ / هََ / هَِ مَ / مِ)
هیزم سوختنی. (برهان). هیزم سوختنی و به فتح نیز آمده است. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
در او آتشی روشن افروخته
بر او هیمه خروارها سوخته.
نظامی.
در او ده پانزده من عود چون مشک
بسوزاندی بجای هیمۀ خشک.
نظامی.
گر هیمه عود گردد و گر سنگ در شود
مشنو که چشم آدمی از سنگ پر شود.
سعدی.
- هیمه انداختن، هیزم افکندن درون تنوری یا آتشدانی.
- هیمه خانه، جای هیمه. هیمه دان. هیزم دان. (تذکرهالملوک).
- هیمه دان، هیمه ستان. محتطب. هیمه خانه. هیزم دان.
- هیمه فروختن، هیزم فروختن.
- هیمه کش، هیزم کش. حمال حطب.
- هیمه کشی، هیزم کشی.
- هیمه کشیدن، هیزم کشیدن.
- امثال:
احمدک به هیمه نمی رفت بردندش.
چون خانه بسوزانی به هیمه درنمانی. (مثل هندی، نقل از نسخۀ خطی شاهد صادق متعلق به مهدیقلی خان هدایت).
هیمۀ تر به کسی فروختن، کنایه از مکر و حقه و تزویر کردن. (برهان) (آنندراج) :
تا کی از شور درون ای سخت جان
هیمۀ تر میفروشی با کسان.
، گوشتابه. (برهان). رجوع به هیمه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ یْ / هَِ یْ وَ رَ / رِ)
ریخت و هیأتی زشت. (یادداشت مؤلف). هیبره.
- بدهیوره، ریخت و هیأت زشت و کریه وبد. تأکید و تأییدی در بدی آن است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
بسیار سخن گفتن. هتمره. (معجم متن اللغه) (تاج العروس). این کلمه مقلوب هثرمه میباشد. رجوع به هثرمه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ مَ رَ)
شهری است بین بلاد جبل و خوزستان و آن شهری است به مهرجان. (معجم البلدان). حمداﷲ مستوفی این شهر را از توابع لر کوچک شمرده و نویسد: صیمره شهری نیک بوده است و اکنون خراب است و در همه کوهستان غیر از آنجا خرما نمیباشد. (نزهه القلوب ج 3 ص 17). بلاد جبل عبارت از همدان است و ماسیذان که آن سیروان است و مهرجانفدق که آن صیمره است. (تاریخ قم ص 26)
لغت نامه دهخدا
(ضَ مَ رَ)
دختر جیفر. صحابیه است. صحابه کسانی بودند که در روزگار سختی و هجرت، شانه به شانه پیامبر اسلام (ص) ایستادند و از او حمایت کردند. هر فردی که پیامبر را دیده و به او ایمان آورده، در زمره ی صحابه قرار می گیرد. واژه ی «صحابی» در منابع اهل سنت و تشیع بسیار مورد بحث و پژوهش قرار گرفته است. صحابه پل ارتباطی بین پیامبر و نسل های بعدی مسلمانان بودند.
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ رَ)
تیمره الکبری و تیمره الصغری، دو ده است به اصفهان. (منتهی الارب). در اصفهان 60 روستای قدیمی غیر از روستاهای جدید وجود داشت و تیمرهالکبری و تیمره الصغری در شمار آن روستاها ذکر شده است. (از معجم البلدان). در تاریخ قم چند جای از تیمره (از روستاهای جاست) نام برده می شود و مخصوصاً در ص 73 وجه تسمیۀ تیمرۀ صغری و تیمرۀ کبری را از قول ابن مقفع بیان می کند و با توضیحی که یاقوت در ذیل همین کلمه از قول هیثم بن عدی درباره وسعت اصفهان میدهد: ’... مساحت اصفهان هشتاد فرسخ در هشتاد فرسخ بود. ’... بنابراین وجود تیمرۀ کبری و صغری در اصفهان و قم مباینتی نخواهد داشت: شهر قم را از برای آن قم نام کردند که در ابتدای حال مستنقع میاه بوده است یعنی جای جمع شدن آبها و آب تیمره و انار بدن زمین... جمع می شدو هیچ منفذی و رهگذری نبود. از اطراف تیمره و انار آب می آمد و بدین موضع جمع می شد. (تاریخ قم صص 20-21). تیمرۀ کبری، ابن مقفع گوید که آن را به تیمر اکبرین خراسان نام نهاده اند. تیمرۀ صغری، به تیمر اصغر بن خراسان نام کرده اند و گویند این هر دو تیمره جای جمع شدن آب رودخانه ها بوده است... (تاریخ قم ص 73)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هیمنه
تصویر هیمنه
پر گستردن، آمین گفتن، نگهبانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
همراه: ملول ازهمرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیمه
تصویر هیمه
هیزم: (کافران) هیمه سقراند سگان دوزخ اند
فرهنگ لغت هوشیار
حیز. توضیح به جای حظی صحیح نیست زیرا کلمه فارسی و بشکل هیز به های هوز باید نوشته شود. صاحب فرهنگ رشیدی گویدهیز مخنث که مردم حیز گویند و سپهر کاشانی در کتاب براهین العجم (باب یازدهم) گوید: هیز مخنث بود و اینکه حیز بجای ها حای بی نقطه نویسند غلط محض است چه این لغت پارسی است و در فارسی حای غیر منقوطه نیامده است. با این حالت صاحب بهار عجم آنرا به حای حطی ظبط کرده است وبیت ذیل را به میرزا عبدالغنی قبول نسبت داده است: حذر ز صحبت زاهد حیات اگر خواهی که حیز باشد وبزی دیر در جهان مثل است (خیام پور) اما تلفظ حاء در بعضی لهجه های ایرانی از جمله دزفول و شوشتر وجود دارد و حیز لهجه ایست در هیز توضیح، مولف برهان نویسد قفاهیر بروزن مشاهیر صورت خوب و روی نیکو را گویند و ظاهرا این اشتباه از غلط خواندن شعر نصاب بر او عارض شده در این بیت: ریه شش قفاهیره و وجه روی فخذران عقب پاشنه رجل پای. که قفا بمعنی هیره پس گردن است و این لغتی است در فارسی قدیم و صاحب برهان هر دو کلمه را با یکدیگر ترکیب نموده و یکی پنداشته و آن را بمعنی صورت و روی خوب ظبط کرده است. توضیح، خستین بار مرحوم ادیب نیشابوری متوجه این معنی شده و هیره بیاء مجهول خواند بمعنی پشت گردن (برخی هیز بمعنی مخنث را از همین ماده دانند چنانکه پشت نیز بهر دو مهنی مزبور در فارسی استعمال شود) (برهان قاطع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیمه
تصویر هیمه
((هِ مِ))
هیزم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیمنه
تصویر هیمنه
((هَ مَ نِ))
آمین گفتن، نگهبانی کردن، در فارسی، وقار، شکوه
فرهنگ فارسی معین
سطوت، وقار، هیبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوب خشک، حطب، هیزم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شپشک بدن مرغ
فرهنگ گویش مازندرانی
هیزم
فرهنگ گویش مازندرانی