روباه. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ثعلب. (اقرب الموارد) ، گروهی اندک از مردم که با آنها غزا نمایند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
روباه. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). ثعلب. (اقرب الموارد) ، گروهی اندک از مردم که با آنها غزا نمایند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
نام بلاد ماوراءالنهر است از بخارا و سمرقند و خجند و مابین اینها. (معجم البلدان) ، اهل طخرستان، قومی از ترک و خلج. (منتهی الارب) (آنندراج) ، قومی از هند که ایشان را شوکت و منزلتی بود. هیاطل و هیاطله مانند آن است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
نام بلاد ماوراءالنهر است از بخارا و سمرقند و خجند و مابین اینها. (معجم البلدان) ، اهل طخرستان، قومی از ترک و خلج. (منتهی الارب) (آنندراج) ، قومی از هند که ایشان را شوکت و منزلتی بود. هیاطل و هیاطله مانند آن است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
هل، درختی کوتاه با گل های ریز سفید شبیه گل باقلا که بیشتر در هندوستان به ثمر می رسد و از سه سالگی به بار می نشیند، میوۀ این درخت که کوچک صنوبری و به اندازۀ بند انگشت با پوست تیره رنگ و دانه های خوش بو که برای خوش بو ساختن برخی از خوراکی ها به کار می رود، لاچی، هال، خیربوا، قاقله، شوشمیر
هِل، درختی کوتاه با گل های ریز سفید شبیه گل باقلا که بیشتر در هندوستان به ثمر می رسد و از سه سالگی به بار می نشیند، میوۀ این درخت که کوچک صنوبری و به اندازۀ بند انگشت با پوست تیره رنگ و دانه های خوش بو که برای خوش بو ساختن برخی از خوراکی ها به کار می رود، لاچی، هال، خیربُوا، قاقُلِه، شوشمیر
پیکر انسان، مجسمه یا حیوان، تنه، کنایه از انسان یا حیوان درشت و تنومند، صورت ظاهری، تعویذی که به بازو یا عضوی از بدن می بستند، معبد، بتخانه، برای مثال چنان دان که این هیکل از پهلوی / بود نام بتخانه ار بشنوی (عنصری - ۳۶۲)، تصویر
پیکر انسان، مجسمه یا حیوان، تنه، کنایه از انسان یا حیوان درشت و تنومند، صورت ظاهری، تعویذی که به بازو یا عضوی از بدن می بستند، معبد، بتخانه، برای مِثال چنان دان که این هیکل از پهلوی / بُوَد نام بتخانه ار بشنوی (عنصری - ۳۶۲)، تصویر
معروف است و به عربی قاقلۀ صغار میگویند، (برهان)، دوایی است که به هندی الایچی سفید نامند، ظاهراً این معرب هیل است که به یای مجهول باشد و به عربی قاقلۀصغار را گویند، (غیاث اللغات)، هل، هیل بوا، خیربوا، (یادداشت مؤلف) (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : فلفل و میخک و بزباز و کبابه ی چینی جوز بویا بود و هیل و قرنفل در کار، بسحاق اطعمه
معروف است و به عربی قاقلۀ صغار میگویند، (برهان)، دوایی است که به هندی الایچی سفید نامند، ظاهراً این معرب هیل است که به یای مجهول باشد و به عربی قاقلۀصغار را گویند، (غیاث اللغات)، هل، هیل بوا، خیربوا، (یادداشت مؤلف) (ذخیرۀ خوارزمشاهی) : فلفل و میخک و بزباز و کبابه ی ْ چینی جوز بویا بود و هیل و قرنفل در کار، بسحاق اطعمه
گروه مردم باسلاح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، لشکر بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). لشکر بسیاری که کار آنان در جنگ یکی باشد. (از اقرب الموارد) ، جمل ٌ هیضل ٌ، شتر شگرف دراز بزرگ. (از اقرب الموارد)
گروه مردم باسلاح. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، لشکر بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). لشکر بسیاری که کار آنان در جنگ یکی باشد. (از اقرب الموارد) ، جمل ٌ هیضل ٌ، شتر شگرف دراز بزرگ. (از اقرب الموارد)
بتخانه. (برهان) (مهذب الاسماء). عبادت خانه ترسایان که در آن صور و تماثیل باشد. بتخانه است به زبان پهلوی. (لغت نامۀاسدی). خانه ترسایان که در آن پیکر مریم علیها سلام باشد. (منتهی الارب). کلیسیای ترسایان. بهارخانه. بتکده. دارالاصنام. بیت الصنم. (منتهی الارب). پرستشگاه بت. بیت الصور. (مفاتیح خوارزمی). بیت النار. آتشکده. معبد. بتخانه. مولانا جلال دوانی گوید: هیکل به معنی صورت و پیکر و حکماء خانه ای چند میساختند در طالعهای خاص در آن خانه طلسمات نقش میکردند بنام کواکب سبعه و آن خانه ها را تعظیم میکردند و عبادت مینمودند و میرغیاث الدین منصور به معنی بدن آورده اما در عربی نیز این لفظ را آورده و به هیاکل جمع بسته اند: چنان دان که این هیکل از پهلوی بود نام بتخانه ار بشنوی. عنصری. تو گفتی هیکل زردشت گشته ست ز بس لاله همه صحرا سراسر. لبیبی. - هیکل الروم، هیکل روم، نام بتخانه ای که در روم بوده است. (غیاث اللغات) (آنندراج) : دبیرستان کنم در هیکل روم کنم آئین مطران را مطرا. خاقانی. - هیکل النار، آتشکده. ، تعویذ. حرز. دعا که به بازو بندند چشم زخم را: حور را حرز و هیکل است آن خط که سنائی بر آن نهاد نمط. سنائی. هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت هم به تعویذده شعبده گر باز دهید. خاقانی. این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است کایمن کند ز هول سباع و شر هوام. خاقانی. خاص از برای وسوسۀ دیو نفس را شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی. سعدی. - هیکل کردن، چون حمائل بندی، حلقه ای را از یک سوی دوش به زیر بغل جانب مقابل بردن: قرآن را هیکل کردن، حمایل کردن قرآن خرد. (یادداشت مؤلف). - هیکل وار، همانند هیکل. حمایل وار: دشمنانش همره غولند اگر خود بهر حرز هشت حرفش هفت هیکل واردر بر ساختند. خاقانی. ، نقش و تصویر. نقش و نگار: بر آن لوح چون خط یونانیان چهل حرف و شش هیکل اندر میان. اسدی (گرشاسبنامه ص 188). - هیکل بستن، کستی بستن. زنار بستن. به کمر بستن بندی که نزد زرتشتیان کشتی یا کستی نام دارد و برهمنان و ترسایان زنار اصطلاح کرده اند: بدان خانه شد شاه یزدان پرست فرودآمد آنجا و هیکل ببست. فردوسی. - ، کنایه از مردن و وفات یافتن. (برهان)
بتخانه. (برهان) (مهذب الاسماء). عبادت خانه ترسایان که در آن صور و تماثیل باشد. بتخانه است به زبان پهلوی. (لغت نامۀاسدی). خانه ترسایان که در آن پیکر مریم علیها سلام باشد. (منتهی الارب). کلیسیای ترسایان. بهارخانه. بتکده. دارالاصنام. بیت الصنم. (منتهی الارب). پرستشگاه بت. بیت الصور. (مفاتیح خوارزمی). بیت النار. آتشکده. معبد. بتخانه. مولانا جلال دوانی گوید: هیکل به معنی صورت و پیکر و حکماء خانه ای چند میساختند در طالعهای خاص در آن خانه طلسمات نقش میکردند بنام کواکب سبعه و آن خانه ها را تعظیم میکردند و عبادت مینمودند و میرغیاث الدین منصور به معنی بدن آورده اما در عربی نیز این لفظ را آورده و به هیاکل جمع بسته اند: چنان دان که این هیکل از پهلوی بود نام بتخانه ار بشنوی. عنصری. تو گفتی هیکل زردشت گشته ست ز بس لاله همه صحرا سراسر. لبیبی. - هیکل الروم، هیکل روم، نام بتخانه ای که در روم بوده است. (غیاث اللغات) (آنندراج) : دبیرستان کنم در هیکل روم کنم آئین مطران را مطرا. خاقانی. - هیکل النار، آتشکده. ، تعویذ. حرز. دعا که به بازو بندند چشم زخم را: حور را حِرز و هیکل است آن خط که سنائی بر آن نهاد نمط. سنائی. هیکل و نشره و حرزی که اجل بازنداشت هم به تعویذدِه شعبده گر باز دهید. خاقانی. این نامه هفت عضو مرا هفت هیکل است کایمن کند ز هول سباع و شرِ هوام. خاقانی. خاص از برای وسوسۀ دیو نفس را شاید گر این سخن بنویسی به هیکلی. سعدی. - هیکل کردن، چون حمائل بندی، حلقه ای را از یک سوی دوش به زیر بغل جانب مقابل بردن: قرآن را هیکل کردن، حمایل کردن قرآن خرد. (یادداشت مؤلف). - هیکل وار، همانند هیکل. حمایل وار: دشمنانش همره غولند اگر خود بهر حرز هشت حرفش هفت هیکل واردر بر ساختند. خاقانی. ، نقش و تصویر. نقش و نگار: بر آن لوح چون خط یونانیان چهل حرف و شش هیکل اندر میان. اسدی (گرشاسبنامه ص 188). - هیکل بستن، کستی بستن. زنار بستن. به کمر بستن بندی که نزد زرتشتیان کشتی یا کستی نام دارد و برهمنان و ترسایان زنار اصطلاح کرده اند: بدان خانه شد شاه یزدان پرست فرودآمد آنجا و هیکل ببست. فردوسی. - ، کنایه از مردن و وفات یافتن. (برهان)
مقصود از هیکل در بیشتر مواضع کتاب مقدس هیکل اورشلیم است که در کوه سوریا بنا شده بود و شباهت چادر جماعت میداشت و در کتاب مقدس سه هیکل مذکور است. اول هیکل سلیمان میباشد. داود اراده داشت که هیکلی از برای خداوند بسازد اما خداوند وعده فرمود که پسرش سلیمان آن هیکل را تمام خواهد کرد. دوم هیکل زروبابل. کوروش پادشاه ایران در سال 536 قبل از میلاد امر فرمودکه بعضی از یهود اسرای بابل مراجعت کنند علیهذا عده کثیری با زروبابل که حکمران ایشان بود مراجعت نمودند در سال دومین بنای هیکل ثانی را گذاشت. سوم هیکل هیردیس. پس از آنکه هیکل زروبابل تخمیناً 500 سال برپا بود آثار خرابی در او پیدا شد و باعث گردید که هیردیس اعظم آن را تعمیر فرماید. (قاموس کتاب مقدس)
مقصود از هیکل در بیشتر مواضع کتاب مقدس هیکل اورشلیم است که در کوه سوریا بنا شده بود و شباهت چادر جماعت میداشت و در کتاب مقدس سه هیکل مذکور است. اول هیکل سلیمان میباشد. داود اراده داشت که هیکلی از برای خداوند بسازد اما خداوند وعده فرمود که پسرش سلیمان آن هیکل را تمام خواهد کرد. دوم هیکل زروبابل. کوروش پادشاه ایران در سال 536 قبل از میلاد امر فرمودکه بعضی از یهود اسرای بابل مراجعت کنند علیهذا عده کثیری با زروبابل که حکمران ایشان بود مراجعت نمودند در سال دومین بنای هیکل ثانی را گذاشت. سوم هیکل هیردیس. پس از آنکه هیکل زروبابل تخمیناً 500 سال برپا بود آثار خرابی در او پیدا شد و باعث گردید که هیردیس اعظم آن را تعمیر فرماید. (قاموس کتاب مقدس)
هیأت. صورت و تنه مردم. (برهان). صورت و شکل. (غیاث اللغات). ریخت. کالبد. پیکر. (منتهی الارب). صورت و شخص. ج، هیاکل. (اقرب الموارد) : در مسکنی که هیچ نفرساید فرسوده گشت هیکل مسکینم. ناصرخسرو. بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی. ناصرخسرو. روح القدس براقش وزقدر هیکل او خورشید میخ زر است اندر پی نعالش. خاقانی. تا شود این هیکل خاکی غبار پای به پایت سپرد روزگار. نظامی. پس چو آهن گرچه تیره هیکلی صیقلی کن صیقلی کن صیقلی. مولوی. - بدهیکل، بی اندام. سخت زشت و کریه اندام: بدهیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی. (گلستان). - خوش هیکل، زیبا. قشنگ. باندام. - دیوهیکل، به شکل و ریخت و صورت دیو: ز لاحولم آن دیوهیکل بجست پری پیکر اندر من آویخت دست. سعدی. - هیکل خاکی غبار، کنایه از جسد و قالب آدمی باشد. (برهان) (آنندراج). - هیکل دار،باهیکل. جسیم. درشت. تنومند. ضخیم. ، هر بنای بلند. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هر بنایی که عظیم و رفیع باشد. (برهان) ، هر حیوان ضخیم و طویل. (اقرب الموارد). هر حیوانی که گنده و جسیم و ضخیم باشد. (برهان). خر بزرگ. (مهذب الاسماء). جثۀ بزرگ و اسب درازجسم. (غیاث اللغات). اسب دراز ضخیم. (منتهی الارب). - فرس هیکل، مرتفع. (اقرب الموارد). - هیکل رضوان، بهشت. کنایه از بهشت است. (برهان) (آنندراج). ، گیاه دراز تمام بالیده. (منتهی الارب). گیاهی که دراز و بزرگ و رسیده باشد و همچنین است درخت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). واحد آن هیکله است. (اقرب الموارد) ، شکوه
هیأت. صورت و تنه مردم. (برهان). صورت و شکل. (غیاث اللغات). ریخت. کالبد. پیکر. (منتهی الارب). صورت و شخص. ج، هیاکل. (اقرب الموارد) : در مسکنی که هیچ نفرساید فرسوده گشت هیکل مسکینم. ناصرخسرو. بحری است ژرف عالم کشتیش هیکل تو عمرت چو باد و گردون چون بادبان کشتی. ناصرخسرو. روح القدس براقش وزقدر هیکل او خورشید میخ زر است اندر پی نعالش. خاقانی. تا شود این هیکل خاکی غبار پای به پایت سپرد روزگار. نظامی. پس چو آهن گرچه تیره هیکلی صیقلی کن صیقلی کن صیقلی. مولوی. - بدهیکل، بی اندام. سخت زشت و کریه اندام: بدهیکلی که صخر جنی از طلعت او برمیدی. (گلستان). - خوش هیکل، زیبا. قشنگ. باندام. - دیوهیکل، به شکل و ریخت و صورت دیو: ز لاحولم آن دیوهیکل بجست پری پیکر اندر من آویخت دست. سعدی. - هیکل خاکی غبار، کنایه از جسد و قالب آدمی باشد. (برهان) (آنندراج). - هیکل دار،باهیکل. جسیم. درشت. تنومند. ضخیم. ، هر بنای بلند. (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هر بنایی که عظیم و رفیع باشد. (برهان) ، هر حیوان ضخیم و طویل. (اقرب الموارد). هر حیوانی که گنده و جسیم و ضخیم باشد. (برهان). خر بزرگ. (مهذب الاسماء). جثۀ بزرگ و اسب درازجسم. (غیاث اللغات). اسب دراز ضخیم. (منتهی الارب). - فرس هیکل، مرتفع. (اقرب الموارد). - هیکل رضوان، بهشت. کنایه از بهشت است. (برهان) (آنندراج). ، گیاه دراز تمام بالیده. (منتهی الارب). گیاهی که دراز و بزرگ و رسیده باشد و همچنین است درخت. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). واحد آن هیکله است. (اقرب الموارد) ، شکوه
گربه. (منتهی الارب). سنّور. (اقرب الموارد) ، درختان انبوه و درهم. (از منتهی الارب ذیل غطل). درختان و گیاهان درهم و انبوه. (از اقرب الموارد). صاحب منتهی الارب و تاج العروس غیطل را به این معنی جمع غیطله آورده اند. رجوع به غیطله شود، غیطل الضحی، آخر چاشت، یعنی آنگاه که خورشید در مشرق بشکل بودن وی در مغرب باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) جمع واژۀ غیطله. بمعنی درختان انبوه درهم. (منتهی الارب) (تاج العروس). رجوع به غیطل شود
گربه. (منتهی الارب). سِنَّور. (اقرب الموارد) ، درختان انبوه و درهم. (از منتهی الارب ذیل غطل). درختان و گیاهان درهم و انبوه. (از اقرب الموارد). صاحب منتهی الارب و تاج العروس غیطل را به این معنی جمع غیطله آورده اند. رجوع به غیطله شود، غیطل الضحی، آخر چاشت، یعنی آنگاه که خورشید در مشرق بشکل بودن وی در مغرب باشد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) جَمعِ واژۀ غَیطَلَه. بمعنی درختان انبوه درهم. (منتهی الارب) (تاج العروس). رجوع به غَیطَل شود
این واژه در فرهنگ معین آمده و از آن روی که کجایی بودن آن آشکار نگردیده ناگزیر باید آن را چنین نوشت: فیتل از گیاهان و شاید فیظل گیاهی است از تیره چتریان که علفی و پایااست و گلهایش بشکل گل حویج است و در سراسر مناطق معتدل افریقا و اروپا و آسیا می روید و در طب عوام به عنوان مدر و مقوی مصرف می شود
این واژه در فرهنگ معین آمده و از آن روی که کجایی بودن آن آشکار نگردیده ناگزیر باید آن را چنین نوشت: فیتل از گیاهان و شاید فیظل گیاهی است از تیره چتریان که علفی و پایااست و گلهایش بشکل گل حویج است و در سراسر مناطق معتدل افریقا و اروپا و آسیا می روید و در طب عوام به عنوان مدر و مقوی مصرف می شود