جدول جو
جدول جو

معنی هیز - جستجوی لغت در جدول جو

هیز
چشم چران، مخنث، بدکار، پشت پایی، بی شرم، برای مثال گفتم همی چه گویی ای هیز گلخنی / گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی (عسجدی - لغت نامه - هیز)
تصویری از هیز
تصویر هیز
فرهنگ فارسی عمید
هیز
حیز، (حاشیۀ فرهنگ اسدی)، مخنث، (برهان) (فرهنگ اسدی)، بغا، (حاشیۀ فرهنگ اسدی)، حیز نیز گویند اما به زبان پهلوی حرف حا، کم آید، (حاشیۀ فرهنگ اسدی)، مخنث و پشت پائی، در فارسی ’های’ هوز با ’حای’ حطی بدل میشود، (برهان) :
گفتم همی چه گویی ای هیز گلخنی
گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی،
عسجدی،
چه زنی طعنه که با هیزان هیزند همه
که توئی هیز و توئی مسخره و شنگ و مشنگ،
خطیری (از فرهنگ اسدی)،
،
به لغت پهلوی، دول گرمابه بان، (فرهنگ اسدی) (برهان)، که بدان آب بر اطراف حمام ریزند و شست و شو دهند و در این زمان به دولچه معروف است، (برهان)
لغت نامه دهخدا
هیز
بیشرم، بدکار
تصویری از هیز
تصویر هیز
فرهنگ لغت هوشیار
هیز
مخنث، بدکار
تصویری از هیز
تصویر هیز
فرهنگ فارسی معین
هیز
امرد، پشت پایی، کونی، مخنث، مفعول، ملو، نرم شانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
هیز
ترسو، بزدل، کسی که در تصمیم گیری مردد است
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهیز
تصویر بهیز
(پسرانه)
نیرومند (نگارش کردی: بههز)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیزان
تصویر هیزان
(دخترانه)
نیرومند، توانا (نگارش کردی: هزان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جهیز
تصویر جهیز
جهیزیه، برای مثال ور دوست دست می دهدت هیچ گو مباش / خوش تر بود عروس نکوروی بی جهیز (سعدی۲ - ۴۶۱)
اسب چابک و تندرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیزم دان
تصویر هیزم دان
جایی که هیزم انبار کنند، هیمه دان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیزم
تصویر هیزم
چوب خشک یا شاخۀ خشک درخت که به درد سوزاندن می خورد، هیمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیزم کش
تصویر هیزم کش
کسی که هیزم برای فروش جمع می کند، کسی که هیزم برای سوزاندن می برد، برای مثال میان دو کس جنگ چون آتش است / سخن چین بدبخت هیزم کش است (سعدی - ۱۷۲)
فرهنگ فارسی عمید
(هََ زَ)
لیث هیزب، شیر توانا. (منتهی الارب) (آنندراج). الحدید. یقال: لیث هیزب، ای حدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
وقاد. وقید. وقود. (منتهی الارب). حطب. هیمه. چوب برای سوختن. چوب خشک سوختنی. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشتۀ هیزم بدو برداشتند.
رودکی.
هیزم خواهم همی دو امنه ز جودت
جو دو جریب و دو خم سیکی چون خون.
ابوالعباس (از فرهنگ اسدی).
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همه هیزم آورد پرخاشجوی.
فردوسی.
بیامد دوان پهلوان شادکام
برآورد هیزم فراوان به بام.
فردوسی.
بی وفا هست دوخته به دو نخ
بدگهر هست هیزم دوزخ.
عنصری.
عشق آتش تیز و هیزم تاخ منم
گر عشق بماند همچنین آخ تنم.
صفار.
وانکس که بود بی هنر چو هیزم
جز درخور نار سقر نباشد.
ناصرخسرو.
دو عاشق را بهم خوشتر بود روز
دو هیزم را بهم خوشتر بود سوز.
سعدی.
بعضی به کسر زاء ضبط کرده اند به استناد این بیت نظامی:
همه سختی از بستگی لازم است
چو در بشکنی خانه پرهیزم است.
نظامی.
و این بیت از مولوی:
آدمی راآدمیت لازم است
عود را گر بو نباشد هیزم است.
مولوی.
و این خطا است زیرا که اختلاف توجیه جائز داشته اند فکیف که روی متحرک گردیده باشد. (آنندراج).
- هیزم دان، جای هیزم. محطب. هیزم خانه.
- هیزم سوختن:
یکی هولناک آتش افروختند
نشستند و هیزم همی سوختند.
؟
- هیزم شکاف، هیزم شکن:
هیزم شکاف پیری فرزانه گاه نزع
میگفت با قرینش و میمرد ناگزیر.
؟
- هیزم شکستن:
ترا تیشه دادم که هیزم شکن
ندادم که دیوار مسجد بکن.
سعدی.
- هیزم شکن، آنکه هیمه های بزرگ را برای سوختن به قطعات کوچک و خرد شکند:
هست چو انگشت کژب و بر سر آن کژب
غرچۀ هیزم شکن تبر زده یک بار.
سوزنی.
- هیزم شکنی، شغل و عمل هیزم شکن.
- هیزم فروش، حطاب. (دهار) :
گل از بوستان باده نوشان برند
خس و خارهیزم فروشان برند.
سعدی.
- هیزم کش، کسی که هیمه جمع میکند و برای سوخت فراهم می آورد. آنکه چوبهای ریزه را در آتش اندازد تا درگیرد. (آنندراج) :
میان دو کس جنگ چون آتش است
سخن چین بدبخت هیزم کش است.
سعدی.
- هیزم کشی، شغل و عمل هیزم کش: پیشۀ ایشان شبانی و هیزم کشی و مزدوری بودی. (فارسنامۀ ابن بلخی).
- امثال:
چوب صندل بو ندارد هیزم است.
دو هیزم را بهم بهتر بود سوز.
سعدی.
هیزم تر به کسی فروختن.
هیزم تر دود برآرد نه نور
لغت نامه دهخدا
قحبگی، رجوع به هیز شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
پشت. قفا. (یادداشت مرحوم دهخدا). مرحوم ادیب پیشاوری میفرمودند هیزه در نواحی پیشاور به معنی پشت و قفا است و کلمه حیز به معنی اهریمنی آن نیز از اینجا است و لفظ هیره یا حیرۀ شعر نصاب الصبیان را نیز همین کلمه میدانستند:
ریه شش قفا حیره و وجه روی
فخذ ران عقب پاشنه رجل پای.
(از یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ عَ)
ترس و خوف، بانگ و خروش پیکار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هیرازمای، رستنیی باشد که آن را به عربی نعناع گویند، اگر زن پیش از جماع قدری از آن بخود برگیرد آبستن نشود و بعضی گویند این لغت رومی است، (برهان)، رجوع به هیرازمای و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود
لغت نامه دهخدا
(قَ)
ابریشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هیزم کش
تصویر هیزم کش
برنده هیزم، کسی که درهیزم برای فروش می برد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیز
تصویر بیز
در ترکیب بمعنی (بیزنده) آید: خاک بیز مشک بیز موبیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیز
تصویر دیز
رنگ، لون، رنگ خاکستری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهیز
تصویر جهیز
اسباب و کالا جهت عروس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قهیز
تصویر قهیز
از ریشه پارسی کژ ابریشم پست پارچه یابریشمی پست کژی کژیک برکنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیزم
تصویر هیزم
چوب خشک یا شاخه خشک درخت که بدرد سوزاندن میخورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ریز
تصویر ریز
هر چیز خرد و بسیار کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهیز
تصویر جهیز
((جَ))
اسب چابک و تندرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جهیز
تصویر جهیز
((جَ))
واژه ای است گرفته شده از عربی به معنی اسباب و اثاثیه ای که عروس با خود به خانه داماد می برد، جهیزیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیزم تر فروختن
تصویر هیزم تر فروختن
کنایه از بدی کردن به کسی و خصومت اورا برانگیختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هیزم
تصویر هیزم
((هِ زُ))
هیمه، چوبی که برای سوختن به کار می رود
هیزم تر به کسی فروختن: کنایه از بدی کردن به کسی و خصومت اورا برانگیختن
فرهنگ فارسی معین
جهاز، جهیزیه، توسن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوب خشک، حطب، هیمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن هیزم در خواب جنگ و فتنه و غصه و غم است. هیزم یا هیمه را معبران نشان جنگ افروزی دانسته اند و شاید ریشه آن همان شعر سعدی باشد که سخن چین بدبخت هیزم کش است- میان دو کس جنگ چون آتش است. به هر حال، هیزم را فتنه و جنگ دانسته اند و چنانچه خود شما به جمع کردن هیزم ها مشغول باشید، شما جنگ افروزی و فتنه می کنید. منوچهر مطیعی تهرانی
فرهنگ جامع تعبیر خواب
ناپاکی
فرهنگ گویش مازندرانی
ترس و وحشت
فرهنگ گویش مازندرانی