جدول جو
جدول جو

معنی هیر - جستجوی لغت در جدول جو

هیر
آوازی که بدان راندن ستور خواهند:
در بار هجوشان کشم از گوش تا به دم
خواهم به چوب رانم و خواهم به هیر و هر،
سوزنی (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
هیر
آتش رامیگویند و به عربی نار خوانند، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، طاعت و عبادت، (آنندراج) (برهان)، به زبان علمی اهل هند طلا را گویند، (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
هیر
(هََ / هی)
ایر. ایر. (منتهی الارب). نصف اول از شب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هیّر، باد شمال. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). و رجوع به هیّر شود
لغت نامه دهخدا
هیر
دهی از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل، دارای 1842 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
هیر
بگیر، بردار
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آهیر
تصویر آهیر
(پسرانه)
آتش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زهیر
تصویر زهیر
(پسرانه)
نام یکی از شعرای عرب در دوران جاهلیت، نام چندتن از شخصیتهای تاریخی از جمله نام یکی از یاران حسین (ع) که در روز عاشورا به شهادت رسید، از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری ایرانی در سپاه کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ظهیر
تصویر ظهیر
(پسرانه)
پشتیبان، یاور، ظهیرالدین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهیر
تصویر شهیر
معروف و مشهور میان مردم، نامدار، نامور، نامی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهیر
تصویر مهیر
ماه، قمر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظهیر
تصویر ظهیر
یار و یاور، مددکار، هم پشت، پشتیبان
فرهنگ فارسی عمید
(ظَ)
هم پشت. مدد. یار. یاور. مددکار. ظهره. ظهره. پشتیوان. پشتیبان. یاریگر. کمک. ج، ظهراء. (مهذب الاسماء) : و الملائکه بعد ذلک ظهیر. (قرآن 4/66).
بدان منگر ای خواجه گر ظاهری
نبینی همی مرد دین را ظهیر.
ناصرخسرو.
پشت احکام قران بود به شمشیر خدای
بهتر از تیغ سخن را نبود هیچ ظهیر.
ناصرخسرو.
نان پارۀ خویشتن بجستم
از شاه، ظهیر دولت و داد.
مسعودسعد.
ظهیر ملّت و ملک و نصیر دولت و دین
به راستی و سزا بودش از خلیفه خطاب.
مسعودسعد.
عالم عادل مؤید مظفر منصور ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت. (گلستان) ، نیم روز. گرمگاه. ظهیره. ظهر، دردپشت رسیده. مبتلی به پشت درد، قوی پشت از شتر و جز آن: بعیر ظهیر،شتر قوی (مذکر و مؤنث در آن یکسان است)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ثمر درختی در هند که در دباغی و صباغی بکارمی برند. (ناظم الاطباء). ثمر هلیله. هلیلج. حلیله، گندیدن. بدبو شدن. (فرهنگ فارسی معین). متعفن شدن. بدبو و عفن شدن، برشته شدن. قیاس کنید با بو دادن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ یُ)
ریهیده شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). تهور. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). فرودریدن بنا. (ناظم الاطباء). رجوع به تهور شود
لغت نامه دهخدا
(زُ هََ)
ابن نعیم البانی، مکنی به ابوعبدالرحمن. وی تابعی و سیستانی الاصل بود و درعلم و بزرگی بدان جایگاه بود که هیچکس اندر عالم فضل او را منکر نیارست شد. (یادداشت مرحوم دهخدا) (از تاریخ سیستان ص 19). رجوع به صفه الصفوه ج 4 ص 4 شود
ابن هشام بن مغیره بن عبدالله بن عمر بن مخزوم. وی یکی از کسانی بود که در نقض صحیفه ای که قریش علیه بنی هاشم نوشتند اقدام کرد. رجوع به الاصابه و تاریخ گزیده چ امیرکبیر شود
ابن القین البجلی. یکی از اصحاب امام حسین (ع) که در واقعۀ روز عاشورا به شهادت رسید. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 46 و 51 و 53 شود
ابن حسن بن علی سرخسی، مکنی به ابونصر شافعی. متوفی به سال 454 هجری قمری او راست: الانباء عن الانبیاء. تاریخ الخلفا. رجوع به کشف الظنون ج 1 ص 171 و 293 شود
ابن حرب. از ائمۀ ثقات است. (منتهی الارب). رجوع به ابوخیثمه در همین لغت نامه و اعلام زرکلی و تاریخ الخلفا و ضحی الاسلام شود
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
ظهیرالدین طاهر بن محمد الفاریابی، مکنی به ابوالفضل، ملک الکلام و صدرالحکماء. دولتشاه سمرقندی در تذکره گوید: شاعری است به غایت اهل و فاضل ودر شاعری مرتبۀ عالی دارد چنانکه بعضی از اکابر و افاضل متفقند که سخن او نازکتر و باطراوت تر از سخن انوری است و بعضی قبول نکرده اند و از خواجه مجدالدین همگر فارسی در این باب فتوی خواسته اند، او حکم کرده که سخن انوری افضل است فی کل حال. در شیوۀ شاعری مشارالیه است و در علم و فضل بی نظیر. اصل او از فاریاب است اما در روزگار اتابیک قزل ارسلان بن اتابیک ایلدگزبه عراق و آذربایجان افتاده و مداح قزل ارسلان بوده وخواجه ظهیر شاگرد استاد رشیدی سمرقندی است که قصۀ مهر و وفا به نظم آورده و داد سخنوری در نظم آن داستان داده و در باب خواجه ظهیرالدین بزرگان گفته اند:
دیوان ظهیر فاریابی
در کعبه بدزد اگر بیابی.
و عوفی گوید: در دولت اتابیک ابوبکر آسایشها یافت و چنین شنیدم از بزرگی که شبی در مجلس اتابیک ابوبکر این رباعی بگفت:
ای ورد ملائکه دعای سر تو
سر نیست زمانه را به جای سر تو
با دشمن تو نیام شمشیر تو گفت
سرّ دل من باد قضای سر تو.
تمامت دیوان ظهیر مطبوع و مصنوع است وشعر او لطفی دارد که لطف او هیچ شعر دیگر ندارد. وفات ظهیر در 598 هجری قمری در تبریز بود. از ممدوحین وی حسام الدین اردشیر بن علاءالدوله حسن از طبقۀ دوم ملوک آل باوند (567 تا 602) و طغانشاه حاکم نیشابور (569تا 581) و محمد بن ایلدگز و قزل ارسلان و نصرهالدین ابوبکر از اتابکان آذربایجان را میتوان نام برد. خاقانی و جمال الدین عبدالرزاق - که ترکیب بند مفصل و شیوائی در مدح ظهیرالدین فاریابی که او نیز در ستایش جمال الدین ابیاتی گفته دارد - از معاصرین ظهیر هستند. ازاشعار اوست:
سپیده دم که شدم محرم سرای سرور
شنیدم آیت توبوا الی الله از لب حور
به گوش جان من آمد نداء حضرت قدس
که ای خلاصۀ تقدیرو زبدۀ مقدور
جهان رباط خراب است بر گذرگه سیل
گمان مبر که به یک مشت گل شود معمور
بر آستان فنا دل منه که جای دگر
برای عشرت تو برکشیده اند قصور
مگر تو بی خبری کاندر این مقام ترا
چه دشمنان حسودند و دوستان غیور
بکوش تا به سلامت به مأمنی برسی
که راه سخت مخوف است و منزلی بس دور
ببین که تا چه نشیب وفراز در پیش است
زآستان عدم تا به پیشگاه نشور
ترا مسافت دور و دراز در پیش است
بدین دوروزه اقامت چرا شوی مغرور
تو در میان گروهی غریب مهمانی
چنان مکن که به یکبارگی شوند نفور
ببین که تا شکمت سیر و تنت پوشیده ست
چه مایه جانورند از تو خسته و رنجور
چه بارهاست ز تو بر تن سوام و هوام
چه داغهاست ز تو بر دل وحوش و طیور
به دشت جانوری خار میخورد غافل
تو تیز میکنی از بهر سلب او ساطور
کناغ چند ضعیفی ز خون دل بتند
به محفل آری کین اطلس است و آن سیفور
بدان طمع که دهان خوش کنی ز غایت حرص
نشسته ای مترصد که قی کند زنبور
ز کرم مرده کفن برکشی و درپوشی
میان اهل مروت که داردت معذور
به وقت روز شود همچو صبح معلومت
که با که باخته ای عشق در شب دیجور
به باده دست میالای کآن همه خون است
که قطره قطره چکیده ست از دل انگور
دل مرا چو گریبان گرفت جذبۀ حق
فشاند دامن همت به خاکدان غرور
بشد ز خاطرم اندیشۀ می و معشوق
برفت از سرم آواز بربط و طنبور
ز هرچه کردم و گفتم کنون پشیمانم
به جز دعاو ثناء خدایگان صدور
وزیر مشرق و مغرب نصیر دولت و دین
که باد رایت عالیش تا ابدمنصور
نه بر حدیقۀ فکرش وزیده باد غلط
نه بر صحیفۀ عزمش نشسته گرد فتور
ز طول و عرض جهان کمال او صد ره
مهندسان خرد معترف شده به قصور
نشسته در دل و چشم ملوک هیبت او
چنانکه صولت می درطبیعت مخمور
زهی دقایق لطفت خفی چو جرم سها
ولیک گشته چو خورشید در جهان مشهور
صریر کلک تو درکشف مشکلات جهان
چنانکه نغمۀ داود در اداء زبور
به زیر دامن افلاک خلقت آن مجمر
که کرد جیب افق را پر از بخار بخور
به گرد خطۀ اسلام حفظت آن خندق
که می نیابد شعری ̍ بر او مجال عبور
سوی حریم خلافت ترا همان آتش
نموده راه که اول کلیم را سوی طور
تو روی با علمی کرده ای که رایت صبح
به زیر سایۀ آن گم شود به وقت ظهور
ترا به حبل متین است اعتصام چه باک
اگر گسسته شود رشتۀ سنین و شهور
چراغ بخت تو زآن شمع برفروخته اند
که آفتاب به پروانه خواهد از وی نور
نهال جاه تو زآن حوض یافته ست نما
که از ترشح اوحاصل آمده ست بحور
فراست تو چو افکند نور بر عالم
نماند در تتق غیب هیچ سر مستور
همای همت تو گردنان گردون را
ز عجز و ضعف چو عصفور دید و ما العصفور
همیشه تا نتوان کرد حصر دورفلک
ترا چو خور به فلک باد عمر نامحصور
صلاح ملک و ملل بر عنایتت مبنی
دوام دین و دول بر کفایتت مقصور.
قصیده:
تا غمزۀ تو تیر جفا بر کمان نهاد
خوی تو رسم خیره کشی در جهان نهاد
بس جان نازنین که بلا را نشان شده
زآن تیرها که غمزۀتو در کمان نهاد
صبری که در میان غمم دستگیر بود
از دست محنت تو قدم بر کران نهاد
عیبی که چشم عقل بدوزد ز تیرگی
دست زمانه در سر زلفت عیان نهاد
و اندیشه ای که گم شود از لطف در ضمیر
گردون به راز با کمرت در میان نهاد
بر ره نشسته دیده که تا چون وفا شود
آن وعده ها که لطف تو در گوش جان نهاد
در خط شوم ز سبزه خطّ تو هر زمان
تا لب چرابر آن لب شکّرفشان نهاد
بر سر زنم ز غیرت زلفت که از چه روی
سر بر کنار تازه گل و ارغوان نهاد
اینگونه مشکلات که در راه عشق تست
دل بر وفای عهد تو مشکل توان نهاد
دانم یقین که نشکند الا ثنای شاه
مهری که عشوۀتو مرا بر زبان نهاد
منت خدای را که به نام خدایگان
بر چرخ پیر مسند بخت جوان نهاد
دست زمانه گوهر شاهی به فال نیک
در آستین حکم قزل ارسلان نهاد
شاه جهان مظفردین خسرو عجم
کز فخر پای بر سر هفت آسمان نهاد
در تنگنای بیضۀ تدبیر عدل او
نقاش طبع صورت مرغ شیان نهاد
قدرش رکاب با فلک اندر رکاب شد
فرمانش با زمانه عنان در عنان نهاد
ای صفدری که در صف هیجا ترا خرد
همتای پیل جنگی و شیر ژیان نهاد
از انتقام عدل تو با ضعف خویش کبک
در چشم باشه و دل باز آشیان نهاد
چشم بنفشه صورت قهرت به خواب دید
سر چون عدوت بر سر زانو از آن نهاد
بر بام هفت قلعۀ گردون هزار شب
حزم تو پای بر زبر پاسبان نهاد
تو بی قرینی از همه اقران از آن قبل
نامت زمانه خسرو صاحبقران نهاد
دستت سبک مخالف دین را به باد داد
زآن بادها که در سر گرز گران نهاد
جاه تو اسب بر سر مهر سپهر تاخت
جود تو داغ بر دل دریا و کان نهاد
جز سرمۀ اجل نبرد حسرتی که دهر
در چشم دشمن تو به نوک سنان نهاد
تیر تو مسرعی است که پیش از زه کمان
تقدیر مژدۀ ظفرش در دهان نهاد
آن سر که چرخ از سر تکلیف برگرفت
در امتثال حکم تو بر آستان نهاد
تا در قبول عقل نیاید که آدمی
دل بر بقاء مملکت جاودان نهاد
جاوید زی که نوبت ملک ترا قضا
در وجه دفع ف تنه آخر زمان نهاد.
همو راست:
شرح غم تو لذت شادی به جان دهد
لعل لب تو طعم شکر در دهان دهد
طاوس جان به جلوه درآید ز خرّمی
گر طوطی لبت به حدیثی زبان دهد
شمعی است چهرۀ تو که هر شب ز نور خود
پروانۀ عطا به مه آسمان دهد
خلقی ز پرتو تو چو پروانه سوختند
کس نیست کز حقیقت رویت نشان دهد
زلفت به جادوئی ببرد هر کجا دلی است
وآنگه به چشم و ابروی نامهربان دهد
هندو ندیده ام که چو ترکان جنگجوی
هرچ آیدش به دست به تیر و کمان دهد
جز زلف و چهرۀ تو ندیدم که هیچ کس
خورشید را ز ظلمت شب سایبان دهد
مقبل کسی بودکه ز خورشید عارضت
هجرانش تا به سایۀ زلفت امان دهد
گر در رخم بخندی بر من منه سپاس
کآن خاصیت همی رخ چون زعفران دهد
وقت است اگر لب تو به عهد مزوّری
بیمار عشق را شکر و ناردان دهد
مائیم و آب دیده که سقّای کوی دوست
صد مشک از این متاع به یک تای نان دهد
آن بخت کو که عاشق رنجور قوتی
با این دل ضعیف و تن ناتوان دهد
وآن طاقت از کجا که صدائی ز درد دل
در بارگاه خسرو خسرونشان دهد
فریاد من زطارم گردون گذشت و نیست
امکان آن که زحمت آن آستان دهد
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان دهد
در موضعی که چون دم روح القدس ز باد
نصرت همای رایت او راروان دهد
تیغش ز کلۀ سر بی مغز دشمنان
نسرین چرخ را چو هما استخوان دهد
در برگ ریز عمر عدو صرصر اجل
نوروز را طبیعت فصل خزان دهد
واطراف باغ معرکه را تیغ آب رنگ
از خون کشتگانش گل و ارغوان دهد
تردامنی ّ دشمنش از روی خاصیت
رنگ از برون جوشن و برگستوان دهد
راه نجات بسته شود بر زمین چنانک
مرگ از حذر عنان به ره کهکشان دهد
هر سرگرانیی که کند خصم تو به عمر
بازوش وقت حمله به گرز گران دهد
ای خسروی که حفظ تو هنگام اهتمام
گوگرد را ز صولت آتش امان دهد
هرجا که رأیت از در تدبیر درشود
تقدیر بر وسادۀ حکمش مکان دهد
پیرند چرخ و اختر و بخت تو نوجوان
آن به که پیر نوبت خود با جوان دهد
فرّ همای سلطنت آن را بود به حق
کش حکم توبه سایۀ چترش امان دهد
هر آهنی که در سر چوبی کنند راست
چون رمح تو چگونه قرار جهان دهد
اعجاز موسوی ندهد هر کجا کسی
چوبی شعیب وار به دست شبان دهد
صد قرن بر جهان گذرد تا زمام ملک
اقبال در کف چو تو صاحبقران دهد
در رزم رستمی تو و در بزم حاتمی
گردون ترا عنان قزح بهر آن دهد
با بحر برزنی چو به دستت قدح نهد
وز مهرکین کشی چو به دستت عنان دهد
هرکو چو تیغ با تو زبان آوری کند
قهرت جواب او به زبان سنان دهد
بر گرد بارگاه تو کیوان به شب بتافت
تا روز بوسه بر قدم پاسبان دهد
شاها خلایق از تو عزیز و توانگرند
درویشیم سزد که به دست هوان دهد؟
پوشیده زهره جامۀ زربفت و مشتری
محتاج خرقه ای است که در طیلسان دهد
در عهد چون تو شاهی کز فضلۀ سخات
هر روز چرخ راتب دریا و کان دهد
شاید که بعد خدمت یکساله در عراق
نانم هنوز خسرو مازندران دهد؟
تا آسمان چو کسوت شب را رفو کند
گه از شهاب سوزن و گه ریسمان دهد
بادی چنانکه کسوت عمر ترا قضا
یک سر طراز مملکت جاودان دهد.
و هم از اوست:
تراست لعل شکربار و در میان گوهر
میان لعل چرا کرده ای نهان گوهر
به خنده چون لب یاقوت رنگ بگشائی
ز شرم زرد شود همچو زعفران گوهر
رخم چو زرد شد از جزع دیده هر ساعت
فشانم از غم آن لعل درفشان گوهر
مرا به باد مده گرچه خاکسارم از آنک
به خاک تیره کند بیشتر مکان گوهر
اگرچه سیم و زرم نیست هست گوهر اشک
که نزد عقل به از صدهزار کان گوهر
سزد که ننگ نیاید ترا ز صحبت من
از آنکه ننگ ندارد ز ریسمان گوهر
چنان به چشم تو بی قیمتم ز بی درمی
که روز بزم به چشم خدایگان گوهر
همین بس است که الماس طبع من دارد
چو خنجر ملک شرق درمیان گوهر
خدایگان ملوک جهان طغان شه آنک
نثار می کند از جود بر جهان گوهر
ز بس که خون مخالف بریخت روز مصاف
گرفت در دل کان رنگ ارغوان گوهر
به یمن بخت چو گیرد قلم به دست کند
به صورت شبه ازنوک او روان گوهر
سپهرقدرا دست خرد نمی یابد
به قدر جود تو در گنج شایگان گوهر
اگر تو دست سخاوت کشیده تر نکنی
به هیچ کان ندهد هیچ کس نشان گوهر
خروس عدل تو تا پر زده ست در عالم
به جای بیضه نهاده ست ماکیان گوهر
زهی زمانه که بعد از هزار غصه و رنج
مرا نهاد ز مدح تو در دهان گوهر
زمانه گرچه بیازاردم نیازارم
کسی نیفکند از دست رایگان گوهر
اگرچه موج برآورد سالها دریا
به هیچ وقت نیفکند بر کران گوهر
قصیده ای که به مدح تو گفت بنده چو در
ردیف ساختش از بهر امتحان گوهر
در این دیار بسی شاعران باهنرند
که نور فکرت ایشان دهد به کان گوهر
سزد به نظم چنین گوهری کنند قیام
از آنکه خوب نماید به توأمان گوهر
همیشه تا که به هنگام نوبهار سحاب
کند نثار بر اطراف بوستان گوهر
نثار مجلست از چرخ گوهری بادا
که در حساب نیاید بهاء آن گوهر.
گویند که ظهیر از نیشابور به طریق سیاحت به اصفهان رفت و در آن حین صدرالدین عبداللطیف خجندی قاضی القضاه و مشارالیه آن ملک بود. روزی ظهیر به سلام خواجه رفت، دید که صدر خواجه مسکن فضلا و علماست. او سلام کرد و غریب وار به جائی نشست و التفاتی چنانکه خواست نیافت. تافته شد و این قطعه را بدیهه گفت وبه دست خواجه داد. قطعه:
بزرگوارا دنیا ندارد آن عظمت
که هیچ کس را زیبد بدان سرافرازی
شرف به فضل و هنر باشد و ترا همه هست
بدین نعیم مزوّرچرا همی نازی
ز چیست کاهل هنر را نمیکنی تمییز
تو نیز هم به هنر در زمانه ممتازی
به من نگه تو به بازی مکن از آنکه به فضل
دلم به گیسوی حوران نمیکند بازی
اگرچه نیست خوشت یک سخن ز من بشنو
چنانکه آن را دستور حال خود سازی
تو این سپر که ز دنیا کشیده ای در رو
به روز عرض مظالم چنان بیندازی
که از جواب سلامی که خلق را بر تست
به هیچ مظلمۀ دیگری نپردازی.
رجوع به لباب الالباب عوفی ج 2 ص 298 و تذکرۀ دولتشاه ص 109 شود
ابوبکر احمد بن علی بلخی. متوفی در 553 هجری قمری او راست: شرح الجامع الصغیر محمد بن حسن شیبانی، ممدوح مسعودسعد. رجوع به شواهد کلمه ظهیر شود
لغت نامه دهخدا
(ظَ)
فارسی. شهرزوری گوید شهاب الدین مقتول بصائر را نزد ظهیر خوانده بوده است. رجوع به تتمۀ صوان الحکمه ج 12 ص 8 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
لاغری بواسطۀ بیماری، غمناک و دلگیر. (ناظم الاطباء). به هر دو معنی رجوع به اشتینگاس شود
شکوفه دار و درخت پرشکوفه. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
پاک. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، طهران، طهاری، پاک کننده. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
بزرگ نام آور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نامی بلندآوازه. (از اقرب الموارد) ، جای معروف و مذکور. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (غیاث) ، مشهور. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- شهر شهیر، شهر معروف و مشهور. (ناظم الاطباء).
- شاعر شهیر، سخت مشهور. نامی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
زن کلان سرین که وی را در رفتن دمه برافتد. (منتهی الارب) (از آنندراج). آنکه ازگرانی بار تاسه و دمه بر وی افتد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
گداخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نهیر
تصویر نهیر
آب بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شهیر
تصویر شهیر
نامی بلند آوازه، مشهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهیر
تصویر بهیر
هندی بازاریان لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهیر
تصویر دهیر
شکننده خرد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهیر
تصویر جهیر
زیبا، بلند آواز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صهیر
تصویر صهیر
گداخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طهیر
تصویر طهیر
پاک کننده، پاک، شسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ظهیر
تصویر ظهیر
مددکار، پشتیبان، کمک
فرهنگ لغت هوشیار
ماه قمر: چو پشت آینه است اجسام اینجا شود چون روی آیینه مصفا. نه شمسی ماند آنجا نه مهیری نه ظلمی بینی آنجا نه منیری. (عطار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهیر
تصویر جهیر
((جَ))
بلندآواز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهیر
تصویر مهیر
((مَ))
ماه، قمر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ظهیر
تصویر ظهیر
((ظَ))
پشتیبان، یاری کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شهیر
تصویر شهیر
((شَ))
معروف، نامدار، نامور
فرهنگ فارسی معین