جدول جو
جدول جو

معنی هکشی - جستجوی لغت در جدول جو

هکشی
نوعی خورشت کدو، کدو را آب پز کرده، پس از خشک شدن آب دیگ، آن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشی
تصویر کشی
خوبی، خوشی، برای مثال بنالد مرغ با خوشی، ببالد مور با کشی / بگرید ابر با معنی، بخندد برق بی معنی (منوچهری - ۱۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
(هََ مَ شا)
امراءه همشی، زن بسیارسخن و بسیارفریاد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دهی است از دهستان خورش رستم از بخش شاهرود شهرستان هروآباددارای 315 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دهی است از بخش سلوانا از شهرستان ارومیه که 130 تن سکنه دارد. آب آن از کوهستان و محصول عمده اش غله و توتون و کاردستی مردم جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان خمیر بخش مرکزی شهرستان بندرعباس. واقع در صد هزارگزی شمال باختری بندرعباس، سر راه فرعی لار به بندرعباس. با 103تن سکنه. مزرعۀ گرمون جزء این دهکده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
حالت و چگونگی کش. تندرستی. خوشی. گشی هم آمده است. (برهان). خوبی:
که افزونی از دوست بستایدش
بلندی و کشی بیفزایدش.
فردوسی.
نکوئی سپاه است و شاهش تویی
کشی آسمان است و ماهش تویی.
فردوسی.
آن به کشی رتبت میدان خسرو روز جنگ
وین به خوبی شمسۀ ایوان خسرو روزبار.
فرخی.
هست در آن بس کشی جامه زتن در کشی
در کشی و برکشی بنده ت را بر چکاد.
منوچهری.
بمهر و خنده و بازی و خوشی
بدو گفت ای همه خوبی و کشی.
(ویس و رامین).
تا بجهان کشی است و خوشی صد ره
خوش زی و کش با سمن رخان پریوش.
سوزنی.
آن را که به طبع در کشی نیست
پروای خوشی وناخوشی نیست.
نظامی.
غیرچستی و کشی و روحنت
حق مر او را داده بد نادر صفت.
مولوی.
جان آتش یافت زان آتش کشی
جان مرده یافت از وی جنبشی.
مولوی.
، غنج. ناز. (زمخشری). دلال. کرشمه. ادا و اطوار دلربا. دلبری. خوشخرامی:
چون ریاضتش کند رایض چون کبک دری
بخرامد بکشی در ره و برگردد باز.
منوچهری.
چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان کشی روان زیر محامل.
منوچهری.
بنالد مرغ با خوشی ببالد مورد باکشی
بگرید ابر با معنی بخندد برق بی معنی.
منوچهری.
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دو صد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهری.
چو بشنید این سخن ویس پریزاد
بشرم و ناز و کشی پاسخش داد.
(ویس و رامین).
نماید دوست چندان ناز و کشی
که در مهرش نماند هیچ خوشی.
(ویس ورامین).
همی کشی کنم با تو همی ناز
به نیک و بد مکافاتت کنم باز.
(ویس و رامین).
بدش دختری لاله رخ کز پری
ربودی دل از کشی و دلبری.
اسدی.
عطاروار یک چند از کبر و ناز و کشی
سنبل به عنبر تر بر سر همی سرشتی.
ناصرخسرو.
درآمد از در حجره بصد هزار کشی
فرونشست به پیشم چو صد هزار نگار.
مسعودسعد.
در شهد چه خوشی ست که در کام تو نیست
با کبک چه کشی ست که در گام تو نیست.
سنائی.
شعر و شطرنج همی دانی و بس
زین دوسه بازی و زان بیتی پنج
نه در آن داری از حکمت بهر
نه در این داری از فکرت خنج
زین و زان چند بود بر که و مه
مر ترا کشی و فیریدن و غنج.
سوزنی.
کز شگرفی و دلبری و کشی
بوده یاری سزای نازکشی.
نظامی.
آمدند از کشی و رعنائی
با هزاران هزار زیبایی.
نظامی.
ای پیش تو لعبتان چینی حبشی
کش چون تو صنوبر نخرامد به کشی.
سعدی (رباعیات).
، کبر. تکبر. مقابل تواضع:
به پیروزی اندر تو کشی مکن
اگر تو نوی هست گیتی کهن.
فردوسی.
چو بنوازدت شاه کشی مکن
و گرچه پرستنده باشی کهن.
فردوسی.
سپهبد زکشی و گند آوری
نبد آگه از جستن داوری.
فردوسی.
نباشد دوستی را هیچ خوشی
چو باشد دوستی با عجب و کشی.
(ویس و رامین).
به کشی بر فلک بردی تن خویش
ز عجب آتش زدی در خرمن خویش.
(ویس و رامین).
منش برآسمان دارد به کشی
ابا مردم بیامیزد به خوشی.
(ویس و رامین).
نه تو آن زلیخای گردنکشی
که بر ماه و خورشیدکردی کشی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
کشی مکن به جامه که مردان را
ننگ است و عار کشی و عیاری.
ناصرخسرو.
، اهتزاز. حرکت از سرخوشی. طرب. حرکت به ناز: چون ایشان سماع کنند هیچ درخت بهشت نماند الا به کشی درآید. (تفسیر ابوالفتوح ج 4 ص 254)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به کش که قریه ای است در سه فرسخی جرجان بالای کوه. (از انساب سمعانی) ، منسوب به کش که قریه ای است نزدیک سمرقند. (الانساب) ، منسوب به شهر کش یا سبز به ماوراءالنهر. رجوع به کش شود، ماهروی اهل شهرکش:
سرای تو پر سرو و پرماه و پرگل
ز یغمائی و کشی و خلخانی.
فرخی.
- ترک کشی، ماهرویی که از ناحیت کش برخاسته است. ترکی که اهل کش است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
عمل کشیدن و همواره بصورت ترکیبی استعمال میشود در تمام معانی اعم از نقل و حمل یا تحمل یا پیمودن و نظایر آن. (یادداشت مؤلف).
- آب کشی، عمل کشیدن آب. استخراج آب از چاه. بیرون آوردن آب از آب انبار.
- ، عمل حمل آب. عمل بردن آب.
- ، خارج کردن آب از برنج پخته بوسیلۀ آبکش.
- ابریشم کشی، عمل چرخهائی که ابریشم را از پیله بدر می آورد.
- اتوکشی، عمل کشیدن اتو به روی پارچه.
- ، مغازه هائی که لباس را اتو و تمیز می کنند.
- اسباب کشی،حمل اسباب و اثاث از مکانی بمکانی دیگر.
- بارکشی، حمل بار. بردن بار.
- بندکشی، وصل بند از نقطه ای به نقطۀ دیگر.
- ، درز آجر یا خشت و امثال آن را با گل و گچ یا سیمان پرکردن به وسیلۀ ماله های خاص.
- تریاک کشی، عمل تدخین تریاک. عمل شرب تریاک.
- جاروکشی، عمل کشیدن جارو برای پاک کردن.
- جاکشی، قوادی. قرطبانی. غلطبانی.
- جدول کشی، جدول بندی کنار باغچه یا کنار خیابان یا حاشیۀ صفحه و امثال آن.
- جوجه کشی، بیرون آوردن جوجه از تخم مرغ با ماشین آلات.
- چپق کشی، عمل تدخین با چپق.
- چینه کشی، دیوار گلی ساختن با نهادن لایه های گل روی هم.
- خاک کشی،عمل بردن خاک از محلی به محل دیگر.
- خطکشی، عمل کشیدن خط بر وی صفحه ای یا سطحی و امثال آن.
- دردکشی، تحمل درد و رنج.
- دردی کشی، عمل دردکش. رجوع به همین عنوان شود.
- دلکشی، دلبری. طنازی.
- زباله کشی، حمل آشغال و خاکروبه.
- زه کشی، نقب در زمین های پرآب زدن و استخراج آب کردن.
- زیرپاکشی، کسب خبر از کسی نمودن.
- ستم کشی، تحمل ستم و ظلم.
- سرکشی، طغیان. قیام. سر از طاعت باز زدن.
- سیگارکشی، عمل کشیدن سیگار.
- ، باکسی به غیر حلال آرمیدن. زنا کردن.
- سیم کشی، وصل کردن سیم از یک محل به محل دیگر. ایجاد شبکه ای از سیم در بنا برای برق و تلفن و غیره.
- شاخ و شانه کشی، نقشه کشی برای آزار کسی.
- شیره کشی، بیرون آوردن شیرۀ انگور از انگور. عصاری. بیرون کردن عصارۀ دانه ها.
- ، شراب و تدخین شیرۀ تریاک.
- عرق کشی، عمل خارج کردن عرق از انگور یا از موادی که می توان با تقطیر عرق از آنها بدست آورد.
- عصاکشی، کشیدن عصای کور رهبری او را.
- فانوس کشی، عمل حمل فانوس در پیشاپیش اشخاص در شب برای رهبری و روشن داشتن راه.
- قشون کشی، عمل بردن لشکر به مکانی. لشکر کشی.
- قلیان کشی، شرب تنباکو با قلیان.
- کاه کشی، حمل کاه از مکانی به مکانی دیگر.
- کرایه کشی، حمل بار و مسافر با اخذ کرایه.
- کرّه کشی، عمل بدست آوردن کرۀ اسب یا چهارپا از طریق آبستن کردن و زایاندن مادینۀ آن.
- کود (کوت) کشی، حمل کود (کوت) و فضلات جانوران به مزرعه برای تقویت زمین زراعتی.
- کینه کشی، انتقام. کینه خواهی.
- گردن کشی، سرکشی. طغیان.
- گل کشی، حمل گل برای بنایی. عمل کارگر گل کار.
- لحاف کشی، کنایه از قوادی است.
- لشکرکشی، قشون کشی. سپاه بردن.
- لوله کشی، وصل کردن لوله بین نقاط معین برای رساندن آب.
- ماست کشی، کنایه از قوادی است.
- مرده کشی، حمل مرده به گورستان.
- ناوه کشی، حمل ناوه در بنایی. عمل بردن مواد بنائی با ناوه به پای کار.
- نفطکشی، حمل نفط با وسائل. رجوع به هریک از این کلمات مرکب ّ در جای خود شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
عمل کشتن. حاصل مصدر از کشتن است ولی همواره بصورت ترکیبی بکار می رود. (یادداشت مؤلف).
- آدم کشی، قتل نفس. کشتن انسان.
- ، خونریزی. جنگ. جدال.
- برادرکشی، عمل کشتن برادر.
- ، همنوع کشی. هم شهری کشی. آنکه را چون برادر است کشتن.
- بره کشی، کشتن بره.
- ، کنایه از رواج کار یا لفت و لیس در امر مالی است.
- پدرکشی، کشتن پدر.
- ، کنایه از انجام دادن مذمومترین کارهاست.
- حق کشی، ناحق روا داشتن. حق زیر پاگذاری.
- خودکشی، انتحار.
- شپش کشی، کشتن شپش.
- ، کنایه از ایرادگیری زیاد در امری و مته بخشخاش گذاری.
- مردم کشی، آدم کشی. انسان کشی
لغت نامه دهخدا
(کُ شا)
جمع واژۀ کشیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بِ چِ گُ تَ)
گفتن الصلاه به آواز بلند برای دعوت به نماز میت یا نماز عیدین. رجوع به صلاهکش شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ لَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان که 200 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه مرک و محصول عمده اش غله، حبوب، چغندرقند و صیفی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5). رجوع به هله شی شود
لغت نامه دهخدا
(وُ تَ)
هکذا. رجوع به هکذا شود:
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دیمه را گویند، و آن زراعتی است که به آب باران حاصل شود. (برهان). بخس نیز گویند. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(هََ کْ)
شراب. (انجمن آرا). شراب انگوری. (برهان) ، تردد. (برهان) (سروری) ، خربزۀ نارسیده. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(هََ کْ / هََ)
سرگشته و متردد، در نسخۀ سروری به فتح هاء و ضم کاف به معنی تردد آمده است. (انجمن آرا). سرگشته و حیران و پریشان. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ شا)
وادیی است در راه مکه. (منتهی الارب). زمین فرازی است که نباتات بسیار در آن روید و در راه شام به مدینه و به مکه قرار دارد. زمین مسطح است. (معجم البلدان)
کریوه ای است در راه مکه در نزدیکی حجفه. از دریا پیداست. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ شی ی)
منسوب به هرش که نام جد خاندانی است. (از انساب سمعانی). شاید هم منسوب به ناحیت هرشی (ه شا) باشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از قرعهکشی
تصویر قرعهکشی
پانسه کشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشی
تصویر کشی
خوبی و خوشی
فرهنگ لغت هوشیار
ممال هکذا: هم چنین هکذا: از حکمیان خراسان کو شهید و رودکی بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هکری
تصویر هکری
زراعتی که باآب باران حاصل دهد، دیم دیمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشی
تصویر کشی
((کَ ش))
خوشی، تندرستی، خودستایی، غرور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هکری
تصویر هکری
((هُ))
زراعتی که با آب باران حاصل دهد، دیم
فرهنگ فارسی معین
خجول و کم جرأت
فرهنگ گویش مازندرانی
آب کشیده، خیس شده
فرهنگ گویش مازندرانی
دراز کشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بکش، بزن
فرهنگ گویش مازندرانی
بیگانه، کاسب و دهقانی که در محل کار خود غریب باشد، تنگ اسب، ژاکت
فرهنگ گویش مازندرانی
به یکباره چیزی را به سوی خود کشیدن، با دست یا چوب به کسی ضربه ی محکم زدن، چوب یا میله ای را از
فرهنگ گویش مازندرانی
آلوده، آغشته شده
فرهنگ گویش مازندرانی
دراز کشیدن به قصد خواب
فرهنگ گویش مازندرانی