دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 34 هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 18/5 هزارگزی جنوب باختری شوسۀ مراغه به میانه واقع شده. منطقه ای است کوهستانی و دارای هوای معتدل سالم میباشد. جمعیت آن 165 تن ترک زبان است. از چشمه مشروب میشود و محصولاتش غلات میباشد. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 34 هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 18/5 هزارگزی جنوب باختری شوسۀ مراغه به میانه واقع شده. منطقه ای است کوهستانی و دارای هوای معتدل سالم میباشد. جمعیت آن 165 تن ترک زبان است. از چشمه مشروب میشود و محصولاتش غلات میباشد. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
وقتی از شب. (منتهی الارب). وقت و هنگام، بخصوص هنگام از شب. (ناظم الاطباء) : مضی هتی من اللیل، یعنی هزیع، ثلث یا ربع آن. (معجم متن اللغه). ج، اهتاء. (معجم متن اللغه). هت ء (ه / ه ت ء)
وقتی از شب. (منتهی الارب). وقت و هنگام، بخصوص هنگام از شب. (ناظم الاطباء) : مضی هتی من اللیل، یعنی هزیع، ثلث یا ربع آن. (معجم متن اللغه). ج، اهتاء. (معجم متن اللغه). هت ء (هَِ / هََ ت ْ ءْ)
وقت. هنگام. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب). هزیع. بیشتر در شب و گاهی در مورد روز هم استعمال شود. (معجم متن اللغه). قسمتی از زمان. هت ء. هت ء. هتی ٔ. هتاء. هیتاء. هیتاء. هتاءه. هتاء. هتاء
وقت. هنگام. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب). هزیع. بیشتر در شب و گاهی در مورد روز هم استعمال شود. (معجم متن اللغه). قسمتی از زمان. هَت ء. هِت ْءْ. هَتی ٔ. هِتاء. هیتْاءْ. هیتاء. هَتاءه. هُتاءَ. هِتَاءْ
در دفتر خانه یوسف خان افشار می بود و شعرش بد نیست. این ابیات از اوست: دلی ز کوی تو ناآشنا نمی آید که صد جهان ستمش در قفا نمی آید. # الفت میان این دل و غمهای عشق او جایی رسیده است که من هیچکاره ام. # به آشنایی بیگانه ای دلم گرم است که خویش را به من از ننگ آشنا نکند. (از مجمعالخواص صادقی کتابدار ص 242 از ترجمه فارسی). همتی از شعرای دورۀ شاه عباس صفوی است
در دفتر خانه یوسف خان افشار می بود و شعرش بد نیست. این ابیات از اوست: دلی ز کوی تو ناآشنا نمی آید که صد جهان ستمش در قفا نمی آید. # الفت میان این دل و غمهای عشق او جایی رسیده است که من هیچکاره ام. # به آشنایی ِ بیگانه ای دلم گرم است که خویش را به من از ننگ آشنا نکند. (از مجمعالخواص صادقی کتابدار ص 242 از ترجمه فارسی). همتی از شعرای دورۀ شاه عباس صفوی است
وجود. بودن. بود. حیات. زندگی. (یادداشت به خط مؤلف) : خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژّی و کاستی. فردوسی. از اوی است پیدا مکان و زمان پی مور بر هستی او نشان. فردوسی. به هستی ّ یزدان گوایی دهند روان تو را آشنایی دهند. فردوسی. اگر خویشتن را شناسی درست به هستیش هستو شوی از نخست. اسدی. به هستی ّ یزدان سراسر گواست گوایان خاموش، گوینده راست. اسدی. ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا. ناصرخسرو. چو دید طلعت نورانی بهشتی تو کند به ساعت بر هستی خدای اقرار. مسعودسعد. پشت پایی زد خرد را روی تو رنگ هستی داد جان را بوی تو. خاقانی. تو را که از مل و مال است مستی و هستی خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا. خاقانی. ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا. خاقانی. گر مقام نیست هستان دانمی هستی خود در میان افشاندمی. خاقانی. کنون ز هستی من بیش از این دو حرف نماند دلی چو چشمۀ میم و قدی چو حلقۀ نون. ظهیر فاریابی. نگهدارندۀ بالا و پستی گوا برهستی او جمله هستی. نظامی. اندر ایشان تاخته هستی ّ تو از نفاق و ظلم و بدمستی ّ تو. مولوی. مرا با وجود تو هستی نماند به یاد توام خودپرستی نماند. سعدی. سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی. سعدی. هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را. حافظ. طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری. حافظ. ای دل مباش خالی یک دم ز عشق و مستی وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی. حافظ. ترکیب ها: - هستی آزاد. هستی بخش. هستی جاودانه. هستی دوروزه. هستی صرف. هستی فروش. هستی ناکس. رجوع به این مدخل ها شود. ، مال. دارایی. ثروت. غنا. تمول. (یادداشتهای مؤلف) : گر هستیم نه هست، چه باک است، گو مباش چون حاجتیم نیست به هستی، توانگرم. سیدحسن غزنوی. زآنکه هستی سخت مستی آورد عقل از سر، شرم از دل می برد. مولوی. درد عشق از تندرستی خوشتر است ملک درویشی ز هستی بهتر است. سعدی. که سفله خداوند هستی مباد جوانمرد را تنگدستی مباد. سعدی. ، خودبینی و خودپسندی و انانیت. (برهان) ، (اصطلاح فلسفه) نزد محققان اشاره به ذات بحت است که وجود مطلق عبارت از اوست و آن وجودی است عین وجودات که بی وجود او هیچ ذره را وجودی نیست و به وجود او موجود است لا غیر تعالی شأنه. (برهان). فرقۀ آذرکیوان بدین معنی آورده اند. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 274 شود، مخلوق و موجود. (ناظم الاطباء) ، گیتی و جهان و عالم. (ناظم الاطباء). آفرینش. عالم مخلوقات: نگه دارندۀ بالا و پستی گوا بر هستی او جمله هستی. نظامی. بر سر هستی قدمش تاج بود عرش بدان مائده محتاج بود. نظامی. ای همه هستی ز تو پیدا شده خاک ضعیف از توتوانا شده. نظامی. قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی. (گلستان) ، (اصطلاح صوفیانه) بقا. بقأباﷲ: چو هستی است مقصددر او نیست گردم که از خود در آن قاصدا میگریزم. خاقانی
وجود. بودن. بود. حیات. زندگی. (یادداشت به خط مؤلف) : خداوند هستی و هم راستی نخواهد ز تو کژّی و کاستی. فردوسی. از اوی است پیدا مکان و زمان پی مور بر هستی او نشان. فردوسی. به هستی ّ یزدان گوایی دهند روان تو را آشنایی دهند. فردوسی. اگر خویشتن را شناسی درست به هستیش هستو شوی از نخست. اسدی. به هستی ّ یزدان سراسر گواست گوایان خاموش، گوینده راست. اسدی. ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی که جز یک چیز را یک چیز نَبْوَد علت انشا. ناصرخسرو. چو دید طلعت نورانی بهشتی تو کند به ساعت بر هستی خدای اقرار. مسعودسعد. پشت پایی زد خرد را روی تو رنگ هستی داد جان را بوی تو. خاقانی. تو را که از مل و مال است مستی و هستی خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا. خاقانی. ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا. خاقانی. گر مقام نیست هستان دانمی هستی خود در میان افشاندمی. خاقانی. کنون ز هستی من بیش از این دو حرف نماند دلی چو چشمۀ میم و قدی چو حلقۀ نون. ظهیر فاریابی. نگهدارندۀ بالا و پستی گوا برهستی او جمله هستی. نظامی. اندر ایشان تاخته هستی ّ تو از نفاق و ظلم و بدمستی ّ تو. مولوی. مرا با وجود تو هستی نماند به یاد توام خودپرستی نماند. سعدی. سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی. سعدی. هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را. حافظ. طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری. حافظ. ای دل مباش خالی یک دم ز عشق و مستی وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی. حافظ. ترکیب ها: - هستی آزاد. هستی بخش. هستی جاودانه. هستی دوروزه. هستی صِرف. هستی فروش. هستی ناکس. رجوع به این مدخل ها شود. ، مال. دارایی. ثروت. غنا. تمول. (یادداشتهای مؤلف) : گر هستیم نه هست، چه باک است، گو مباش چون حاجتیم نیست به هستی، توانگرم. سیدحسن غزنوی. زآنکه هستی سخت مستی آورد عقل از سر، شرم از دل می برد. مولوی. درد عشق از تندرستی خوشتر است ملک درویشی ز هستی بهتر است. سعدی. که سفله خداوند هستی مباد جوانمرد را تنگدستی مباد. سعدی. ، خودبینی و خودپسندی و انانیت. (برهان) ، (اصطلاح فلسفه) نزد محققان اشاره به ذات بحت است که وجود مطلق عبارت از اوست و آن وجودی است عین وجودات که بی وجود او هیچ ذره را وجودی نیست و به وجود او موجود است لا غیر تعالی شأنه. (برهان). فرقۀ آذرکیوان بدین معنی آورده اند. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 274 شود، مخلوق و موجود. (ناظم الاطباء) ، گیتی و جهان و عالم. (ناظم الاطباء). آفرینش. عالم مخلوقات: نگه دارندۀ بالا و پستی گوا بر هستی او جمله هستی. نظامی. بر سر هستی قدمش تاج بود عرش بدان مائده محتاج بود. نظامی. ای همه هستی ز تو پیدا شده خاک ضعیف از توتوانا شده. نظامی. قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی. (گلستان) ، (اصطلاح صوفیانه) بقا. بقأباﷲ: چو هستی است مقصددر او نیست گردم که از خود در آن قاصدا میگریزم. خاقانی
در تداول عامه، ساده. تنها. تهی. خالی. بی خورش. خشک. کفت : نان پتی، قفار. نان تهی. نان خالی. خبز کفت. (منتهی الارب). آب پتی، آب تهی. آب خالی. آب محض. دوغ پتی، دوغ بی کره و روغن و بسیار آب، برهنه. عور. روت: پاپتی. - قلیه پتی، جیروویر، جغوربغور. حسرهالملوک. و آن طعامی است فقرا را از رودۀ خردکرده که با روغن و پیاز سرخ کنند و سرکه بر آن مزید کنند. و گاه از جگر خردکرده سازند. ، آشکار
در تداول عامه، ساده. تنها. تهی. خالی. بی خورش. خشک. کفْت ْ: نان پتی، قفار. نان تهی. نان خالی. خبز کفت. (منتهی الارب). آب ِ پتی، آب ِ تهی. آب ِ خالی. آب ِ محض. دوغ پتی، دوغ بی کره و روغن و بسیار آب، برهنه. عور. روت: پاپتی. - قلیه پتی، جیروویر، جَغوربَغور. حسرهالملوک. و آن طعامی است فقرا را از رودۀ خردکرده که با روغن و پیاز سرخ کنند و سرکه بر آن مزید کنند. و گاه از جگر خردکرده سازند. ، آشکار