جدول جو
جدول جو

معنی هوور - جستجوی لغت در جدول جو

هوور
(هو وِ)
هربرت کلارک. (1874-1964 میلادی). نام رئیس جمهور اتازونی از سال 1929 تا 1933 م
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هوبر
تصویر هوبر
(پسرانه)
دربردارنده نیکی، نام میرآخور داریوش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوار
تصویر هوار
(پسرانه)
قشلاق، خیمهسلطان در قشلاق (نگارش کردی: ههوار)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوگر
تصویر هوگر
(پسرانه)
انس گرفتن، عادت کردن (نگارش کردی: هگر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هودر
تصویر هودر
هر چیز زشت و زبون، زشت رو و بدخو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هوار
تصویر هوار
آنچه از سقف یا دیوار خانه فروریزد، آوار،
صدای فروریختن سقف یا بنا، داد و فریاد، جار و جنجال
هوار کشیدن: داد کشیدن، جار و جنجال کردن
هوار زدن: داد کشیدن، جار و جنجال کردن، هوار کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
شجره هشور، درختی که برگش زود بیفتد. (منتهی الارب). هشره. رجوع به هشره شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
آنچه برافتد از دانۀ انگور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ زِ)
قلعه ای است از اعمال موصل. (منتهی الارب). دژ منیعی است از اعمال موصل در طرف شمال آن که تا موصل سی فرسخ فاصله دارد. از هکاریه شمرده میشود. و از آنجا تا عمادیه سه میل مسافت است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ زَوْ وَ)
سست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هََ صْ وَ)
شیر. (از اقرب الموارد) : و تحت ثیابه اسدٌ هصور، ای قوی. (منتهی الارب) : سلطان چون شیر هصور و فحل غیور بر عقب ایشان تا به حد هزاراسف رسید. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
جمع واژۀ هول. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هول شود
لغت نامه دهخدا
(هََ قَوْ وَ)
دراز گنده اندام گول. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است ازبخش اسدآباد شهرستان همدان که 330 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و رودخانه و محصول عمده اش غله، انگور، حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(هَُ وَ / وِ زِ)
دهی است جزء دهستان ابرشیوه و پشت کوه بخش حومه شهرستان دماوند. دارای 460 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
هجار بستن شتر را و تنگ برکشیدن. (منتهی الارب). سخت کردن هجار به ریسمان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هوس:
در قدح کن ز حلق بط خونی
همچو روی تذرو و چشم خروس
رزم بر بزم اختیار مکن
هست ما را به خود هزار هووس.
ابن یمین (از یادداشت مؤلف).
و رجوع به هوس شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ مِ)
همر. شاعر مشهور یونان قدیم در قرن نهم قبل از میلاد. اشعار حماسی وی معروف است. گویند در آخر عمر نابینا شد و از شهری به شهری میرفت و اشعار رزمی خود را به نوای چنگ می خواند. منظومه های مشهور ایلیاد و ادیسه که به اغلب زبانها ترجمه شده از او است
لغت نامه دهخدا
(قَع ع)
نیک دراز گردیدن گیاه و انبوه و تمام شدن آن، افتادن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام ماهی است در تاریخ قبط محدث. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
عنکبوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ بْ بو)
مورچۀ ریزه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، در لغت نبطی، ریزه برگی که از کشت بر زمین ریزد و قابل خوردن حیوانات باشد. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
جمع واژۀ هبر. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). رجوع به هبر شود، سنگهای بزرگ بر پشتها. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
موزۀ لوور، موزۀ معروفی به پاریس و آن از حیث احتواء بر آثار ایران قدیم برتر از دیگر موزه هاست
لغت نامه دهخدا
(گَوَ کَ تَ / تِ)
دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل. واقع در 30000 گزی جنوب باختری اردبیل و3000 گزی شوسۀ اردبیل به هروآباد. کوهستانی و هوای آن معتدل و سکنۀ آن 75 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
باد صبا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ سَوْ وُ)
ثور. رجوع به ثور شود. (معنی مصدری)
لغت نامه دهخدا
(هوشْ وَ)
صاحب هوش. هوشمند:
دو پرمایه بیداردل پهلوان
یکی هوشور پیر و دیگر جوان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از هوار
تصویر هوار
آنچه از سقف یا دیوار خانه فرو ریزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبور
تصویر هبور
تننده جولاهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوور
تصویر لوور
فرانسوی لوزک هم آوای تک تک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوار
تصویر هوار
((هَ))
آنچه از سقف یا دیوار خانه فرو ریزد، صدای فرو ریختن سقف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوار
تصویر هوار
داد و فریاد، سر و صدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هودر
تصویر هودر
((دَ))
هر چیز زشت و زبون
فرهنگ فارسی معین
هوبره که نام پرنده ای است
فرهنگ گویش مازندرانی