جدول جو
جدول جو

معنی هوشته - جستجوی لغت در جدول جو

هوشته
گیر کرد، چسبید
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هشته
تصویر هشته
فروگذاشته، گذاشته شده، طلاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوشته
تصویر نوشته
پیچیده شده، برای مثال نوشته به دستار چیزی که برد / چنان هم که بستد به بیژن سپرد (فردوسی - ۳/۳۷۵)، درنوردیده شده، طی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوشته
تصویر نوشته
کتابت شده، مکتوب، سخن و مطلب مکتوب
نامه، قبض، رسید
کنایه از سرنوشت
کنایه از حتمی، مقدّر
فرهنگ فارسی عمید
(نَ وَ تَ / تِ)
پیچیده. درنوردیده. (برهان قاطع). نوردیده:
نوشته به دستار چیزی که برد
چنان هم نوشته به بیژن سپرد.
فردوسی.
، طی شده. گذشته. ماضی: از روزگار گذشته و قرن های نوشته. (ترجمه محاسن اصفهان ص 118)
لغت نامه دهخدا
(وَ قَ)
دهی جزو دهستان وسط بخش طالقان شهرستان تهران. کوهستانی وسردسیری است. سکنۀ آن 667 تن. آب آن از چشمه و رودخودکاوند و محصول آنجا غلات دیمی و آبی، سیب زمینی، میوه جات مختلفه و شغل اهالی زراعت است. عده ای برای تأمین معاش به مازندران رفته و برمیگردند. صنایع دستی آنان گلیم، جاجیم و کرباس بافی است. بنای امامزاده یوسف در مزرعۀ بادامستان این ده از ابنیۀ قدیمی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(تَ / هََ تَ)
زمین نشیب. ج، هوت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، راه سرازیر بسوی آب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ شَ)
فتنه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، برانگیختگی، اضطراب و اختلاط. ج، هوشات. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). هوشات اللیل، یعنی حوادث و مکروه آن. (اقرب الموارد). حدیث: ایاکم و هوشات اللیل و هوشات الاسواق. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ / هََ تَ / تِ)
گذاشته. (برهان). نهاده. هلیده، رهاکرده. (برهان). رهاشده، فروگذاشته. (برهان) ، آویخته. (برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هوشه
تصویر هوشه
گروه در آمیخته، آشوب پریشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشته
تصویر نوشته
نوردیده طی شده. تحریر شده:جمع نوشتجات، نامه مراسله: (بخط او پس از آن نوشته ای بافتند که بتازی بدوستی نوشته بود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هشته
تصویر هشته
گذاشته رهاکرده، ترک کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوشته
تصویر نوشته
((نِ وِ تِ))
تحریر شده، نامه، مراسله، رسید، سند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هشته
تصویر هشته
((هِ تِ))
گذاشته، رها کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نوشته
تصویر نوشته
تالیف، مطلب، مکتوب
فرهنگ واژه فارسی سره
اثر، خط، دستخط، رقعه، رقیمه، عریضه، کاغذ، کتیبه، مراسله، مرقوم، مرقومه، مسطور، مکتوب، مندرج، منشور، نامه، نبشته
متضاد: گفته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اشاره ی بی ادبانه، لفظی برای آگاهانیدن کسی به این منظور
فرهنگ گویش مازندرانی
جوانه، نهال، اخگر، چوبی بلند که آتش تنور و اجاق را با آن هم زده یا جا
فرهنگ گویش مازندرانی
با شتاب رفتن، گیر کردن غذا در گلو
فرهنگ گویش مازندرانی
از اصوات برای راندن پرندگان
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی توهین به افراد بسیار بلند قامت
فرهنگ گویش مازندرانی
رمه های گوسفندان گم شده، کسی که لقمه در گلویش گیر کرده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
خودش
فرهنگ گویش مازندرانی
برشته
فرهنگ گویش مازندرانی
دو گاوی که برای شخم به هم بندند، جفت، لنگه ی هر چیز، یک.، بره ای در اثر ترس یا شوک وارده از گله جدا و متواری شود
فرهنگ گویش مازندرانی