جدول جو
جدول جو

معنی هوسم - جستجوی لغت در جدول جو

هوسم
(شَ)
ناحیتی است خرد به دیلمان از دیلم خاصه. (حدود العالم). از نواحی بلادجبل در پشت طبرستان و دیلم. (معجم البلدان). نام ولایتی است از مازندران مشهور به رودسر. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هوم
تصویر هوم
(پسرانه)
نام گیاهی مقدس نزد ایرانیان باستان، ازشخصیتهای شاهنامه، نام مردی پرهیزکار و عابدی کوه نشین از نژاد فریدون در زمان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوس
تصویر هوس
خواهش نفس، مرادف هوا، نوعی جنون، دیوانگی، سبکی عقل
هوس کردن: ( به چیزی میل پیدا کردن، آرزومند چیزی شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هوم
تصویر هوم
گیاهی دارای ساقۀ کوتاه و پرگره که شیرۀ سفیدی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وسم
تصویر وسم
داغ کردن، نشان کردن، علامت گذاشتن، داغ، نشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هوام
تصویر هوام
حشرات زهردار و موذی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موسم
تصویر موسم
وقت و زمان چیزی، هنگام رسیدن چیزی، وقت اجتماع مردم برای حج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توسم
تصویر توسم
به فراست دریافتن، با علامت و نشانی به چیزی پی بردن، وسمه کشیدن
فرهنگ فارسی عمید
(هََ سِ)
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان اسلام آباد غرب (شاه آباد) است. این دهستان در خاور و جنوب خاوری اسلام آباد واقع است. منطقه ای است کوهستانی و سردسیر. آب قراء آن قسمتی از رود خانه محلی و قسمتی از چشمه ها و قنوات تأمین میشود. حدود دهستان به شرح زیر است: از شمال به دهستان ماهیدشت، از باختر به بخش مرکزی شاه آباد، از جنوب به بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام، از خاور به دهستانهای هیلان وجلالوند. این دهستان از 33 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده جمعیت آن در حدود 10800 نفر و قراء مهم آن به شرح زیر است: کندهر، هرسم مرکزی دهستان، باریک نظام و توه سرخک. محصول عمده این دهستان غلات، چغندرقند، حبوبات، و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ مَ)
صاحب هوس
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ مَ)
هوسناکی. هوس داری
لغت نامه دهخدا
(مَ سِ)
هنگام هرچیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گه. گاه. هنگام. وقت. (یادداشت مؤلف). هنگام چیزی (و به فتح سین غلط است). (غیاث) (آنندراج) : چون درحد کهولت و موسم عقل و تجربت رسند... صحیفۀ دل را پر فواید بینند. (کلیله و دمنه).
دانی که خوشی او چه سان بود
چون عشق به موسم جوانی.
عطار.
هر خراج و هر صله که بایدت
آن زمان هر موسمی بفزایدت.
مولوی.
رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست
نهد به پای قدح هرکه شش درم دارد.
حافظ.
، فصل. (ناظم الاطباء). فصلی از فصول چهارگانه سال. (از یادداشت مؤلف).
- موسم بهار، فصل بهار. موسم ربیع. بهارگاه.
- موسم ربیع، فصل بهار. موسم بهار. بهارگاه: اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده. (گلستان).
- موسم گل، فصل گل. (ناظم الاطباء). اول بهار. (یادداشت مؤلف). بهار.
، بازارگاه عرب. ج، مواسم. (مهذب الاسماء). بازار عرب. (یادداشت مؤلف)، هنگام فراهم آمدن حاجیان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازار حاجیان. (زمخشری) (دهار). هنگام حج و غیر آن. (یادداشت مؤلف) : رسم آن بود که علم عمرو (ابن لیث) به مکه ایام موسم به جانب منبر نهادندی. (تاریخ سیستان)، جای گرد آمدن در حج. ج، مواسم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جای گردآمدن. (یادداشت مؤلف)، عید. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(هََ وْ وا)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ وام م)
جمع واژۀ هامّه. (منتهی الارب). به معنی حشرات الارض مثل مار وکژدم و راسو و مور و هر خزنده و گزنده است. (غیاث). در فارسی به تخفیف هم به کار رفته است:
بسا که تو به ره اندر زبهر دانگی سیم
شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام.
فرخی.
جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت
بس نفس شکر کز هوام برآمد.
خاقانی.
اندرافتادند درهم ز ازدحام
همچو اندر دوغ گندیده هوام.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
تشنگی سخت، نوعی از جنون و عشق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ وَ سَ)
رجاء. رجی. میل کاذب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ)
مهری که بدان سرهای خم را و مانند آنرا مهر کنند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، مهر چوبی بزرگ که بدان غله را در انبارمهر کنند. (ناظم الاطباء). مهر خرمن. (مهذب الاسماء) ، علامت و نشان، آیین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بلا. (منتهی الارب) (آنندراج). بلا و سختی. (ناظم الاطبا)
لغت نامه دهخدا
یکی از حکما که در صنعت کیمیا (زرسازی) بحث کرده و بعمل اکسیر تام دست یافته. (ابن الندیم از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هوام
تصویر هوام
جمع هامه، خسندگان، خرفستران، جانوران، زهردار، حشرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روسم
تصویر روسم
آیین روش، نشانه، مهر مهری که بدان خم ها و خرمن مهر کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوسم
تصویر اوسم
زیباتر خوشگل تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسم
تصویر توسم
بفراست دریافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موسم
تصویر موسم
هنگام هر چیزی، گه گاه، هنگام، وقت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وسم
تصویر وسم
داغ داغی که با آهن تفته کنند، نشان، داغ کردن، نشان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توسم
تصویر توسم
((تَ وَ سُّ))
به فراست دریافتن، وسمه کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موسم
تصویر موسم
((مَ س))
زمان، هنگام، فصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوام
تصویر هوام
((هَ مّ))
جمع هامه. حشرات موذی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از موسم
تصویر موسم
فصل
فرهنگ واژه فارسی سره
دور، دوره، زمان، عهد، فصل، گاه، موعد، نوبت، هنگام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ساده لوح
فرهنگ گویش مازندرانی
ضربت محکم زدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بخشی از زمین در حال شخم که ورزا در آن جا دور زند
فرهنگ گویش مازندرانی
رستم، نامی برای مردان
فرهنگ گویش مازندرانی
جدا شدن، سوا شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
هوا، آب و هوا
دیکشنری اردو به فارسی