ناحیتی است خرد به دیلمان از دیلم خاصه. (حدود العالم). از نواحی بلادجبل در پشت طبرستان و دیلم. (معجم البلدان). نام ولایتی است از مازندران مشهور به رودسر. (انجمن آرا)
ناحیتی است خرد به دیلمان از دیلم خاصه. (حدود العالم). از نواحی بلادجبل در پشت طبرستان و دیلم. (معجم البلدان). نام ولایتی است از مازندران مشهور به رودسر. (انجمن آرا)
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان اسلام آباد غرب (شاه آباد) است. این دهستان در خاور و جنوب خاوری اسلام آباد واقع است. منطقه ای است کوهستانی و سردسیر. آب قراء آن قسمتی از رود خانه محلی و قسمتی از چشمه ها و قنوات تأمین میشود. حدود دهستان به شرح زیر است: از شمال به دهستان ماهیدشت، از باختر به بخش مرکزی شاه آباد، از جنوب به بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام، از خاور به دهستانهای هیلان وجلالوند. این دهستان از 33 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده جمعیت آن در حدود 10800 نفر و قراء مهم آن به شرح زیر است: کندهر، هرسم مرکزی دهستان، باریک نظام و توه سرخک. محصول عمده این دهستان غلات، چغندرقند، حبوبات، و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان اسلام آباد غرب (شاه آباد) است. این دهستان در خاور و جنوب خاوری اسلام آباد واقع است. منطقه ای است کوهستانی و سردسیر. آب قراء آن قسمتی از رود خانه محلی و قسمتی از چشمه ها و قنوات تأمین میشود. حدود دهستان به شرح زیر است: از شمال به دهستان ماهیدشت، از باختر به بخش مرکزی شاه آباد، از جنوب به بخش شیروان چرداول شهرستان ایلام، از خاور به دهستانهای هیلان وجلالوند. این دهستان از 33 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده جمعیت آن در حدود 10800 نفر و قراء مهم آن به شرح زیر است: کندهر، هرسم مرکزی دهستان، باریک نظام و توه سرخک. محصول عمده این دهستان غلات، چغندرقند، حبوبات، و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
هنگام هرچیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گه. گاه. هنگام. وقت. (یادداشت مؤلف). هنگام چیزی (و به فتح سین غلط است). (غیاث) (آنندراج) : چون درحد کهولت و موسم عقل و تجربت رسند... صحیفۀ دل را پر فواید بینند. (کلیله و دمنه). دانی که خوشی او چه سان بود چون عشق به موسم جوانی. عطار. هر خراج و هر صله که بایدت آن زمان هر موسمی بفزایدت. مولوی. رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست نهد به پای قدح هرکه شش درم دارد. حافظ. ، فصل. (ناظم الاطباء). فصلی از فصول چهارگانه سال. (از یادداشت مؤلف). - موسم بهار، فصل بهار. موسم ربیع. بهارگاه. - موسم ربیع، فصل بهار. موسم بهار. بهارگاه: اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده. (گلستان). - موسم گل، فصل گل. (ناظم الاطباء). اول بهار. (یادداشت مؤلف). بهار. ، بازارگاه عرب. ج، مواسم. (مهذب الاسماء). بازار عرب. (یادداشت مؤلف)، هنگام فراهم آمدن حاجیان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازار حاجیان. (زمخشری) (دهار). هنگام حج و غیر آن. (یادداشت مؤلف) : رسم آن بود که علم عمرو (ابن لیث) به مکه ایام موسم به جانب منبر نهادندی. (تاریخ سیستان)، جای گرد آمدن در حج. ج، مواسم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جای گردآمدن. (یادداشت مؤلف)، عید. (المنجد)
هنگام هرچیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گه. گاه. هنگام. وقت. (یادداشت مؤلف). هنگام چیزی (و به فتح سین غلط است). (غیاث) (آنندراج) : چون درحد کهولت و موسم عقل و تجربت رسند... صحیفۀ دل را پر فواید بینند. (کلیله و دمنه). دانی که خوشی او چه سان بود چون عشق به موسم جوانی. عطار. هر خراج و هر صله که بایدت آن زمان هر موسمی بفزایدت. مولوی. رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست نهد به پای قدح هرکه شش درم دارد. حافظ. ، فصل. (ناظم الاطباء). فصلی از فصول چهارگانه سال. (از یادداشت مؤلف). - موسم بهار، فصل بهار. موسم ربیع. بهارگاه. - موسم ربیع، فصل بهار. موسم بهار. بهارگاه: اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده. (گلستان). - موسم گل، فصل گل. (ناظم الاطباء). اول بهار. (یادداشت مؤلف). بهار. ، بازارگاه عرب. ج، مواسم. (مهذب الاسماء). بازار عرب. (یادداشت مؤلف)، هنگام فراهم آمدن حاجیان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بازار حاجیان. (زمخشری) (دهار). هنگام حج و غیر آن. (یادداشت مؤلف) : رسم آن بود که علم عمرو (ابن لیث) به مکه ایام موسم به جانب منبر نهادندی. (تاریخ سیستان)، جای گرد آمدن در حج. ج، مواسم. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جای گردآمدن. (یادداشت مؤلف)، عید. (المنجد)
جمع واژۀ هامّه. (منتهی الارب). به معنی حشرات الارض مثل مار وکژدم و راسو و مور و هر خزنده و گزنده است. (غیاث). در فارسی به تخفیف هم به کار رفته است: بسا که تو به ره اندر زبهر دانگی سیم شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام. فرخی. جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت بس نفس شکر کز هوام برآمد. خاقانی. اندرافتادند درهم ز ازدحام همچو اندر دوغ گندیده هوام. مولوی
جَمعِ واژۀ هامَّه. (منتهی الارب). به معنی حشرات الارض مثل مار وکژدم و راسو و مور و هر خزنده و گزنده است. (غیاث). در فارسی به تخفیف هم به کار رفته است: بسا که تو به ره اندر زبهر دانگی سیم شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام. فرخی. جرم زمین تا قرار یافت ز عدلت بس نفس شکر کز هوام برآمد. خاقانی. اندرافتادند درهم ز ازدحام همچو اندر دوغ گندیده هوام. مولوی
مهری که بدان سرهای خم را و مانند آنرا مهر کنند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، مهر چوبی بزرگ که بدان غله را در انبارمهر کنند. (ناظم الاطباء). مهر خرمن. (مهذب الاسماء) ، علامت و نشان، آیین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بلا. (منتهی الارب) (آنندراج). بلا و سختی. (ناظم الاطبا)
مهری که بدان سرهای خم را و مانند آنرا مهر کنند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) ، مهر چوبی بزرگ که بدان غله را در انبارمهر کنند. (ناظم الاطباء). مهر خرمن. (مهذب الاسماء) ، علامت و نشان، آیین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، بلا. (منتهی الارب) (آنندراج). بلا و سختی. (ناظم الاطبا)