جدول جو
جدول جو

معنی هوز - جستجوی لغت در جدول جو

هوز
دومین گروه از مجموعۀ کلمات مصنوعی حروف ابجد
تصویری از هوز
تصویر هوز
فرهنگ فارسی عمید
هوز
آواز تند و تیز مانند صدایی که از ظرف فلزی برآید، برای مثال باز بانگ اندر او فتاد به هوز / آهو آزاد شد ز پنجۀ یوز (نظامی۴ - ۷۰۹)
تصویری از هوز
تصویر هوز
فرهنگ فارسی عمید
هوز
(هََ)
گلۀ گوسفند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
هوز
(هََ وْ وَ)
دومین صورت از صور هشتگانه حروف جمّل که شامل سه حرف ’ه’ و ’و’ و ’ز’ و به ترتیب برابر با پنج و شش و هفت است:
به هر لغت که تو گویی سخن توانی گفت
که اصل هر لغتی را تو ابجد و هوزی.
منوچهری.
- هاء هوز، هاء دوچشم. هاء گرد. مقابل حاء حطی
لغت نامه دهخدا
هوز
(هََ وْ وَ)
نام ملکی از ملوک حمیر است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
هوز
آواز تند و تیز را گویند مانند صدایی که از طاس برنجی و امثال آن برآید، (برهان) :
باز بانگ اندراوفتاد به هوز
آهو آزاد شد ز پنجۀ یوز،
نظامی
لغت نامه دهخدا
هوز
آواز تند وتیز مانند صدائی که از ظرف فلزی بر آید دومین کلمه مصنوعی از کلمات ابجد که مرکب است از ه، و، ز
فرهنگ لغت هوشیار
هوز
آواز تند و تیز مانند صدایی که از طاس برنجی و امثال آن برخیزد، آواز (بانگ)
تصویری از هوز
تصویر هوز
فرهنگ فارسی معین
هوز
((هَ وَّ))
دومین کلمه ساخته شده از حروف ابجد مرکب از، ه و ز
تصویری از هوز
تصویر هوز
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هوم
تصویر هوم
(پسرانه)
نام گیاهی مقدس نزد ایرانیان باستان، ازشخصیتهای شاهنامه، نام مردی پرهیزکار و عابدی کوه نشین از نژاد فریدون در زمان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هود
تصویر هود
(پسرانه)
نام پیامبر قوم عاد، نام سوره ای در قرآن کریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هور
تصویر هور
(دخترانه)
خورشید، آفتاب، خور، خورشید، از شخصیتهای شاهنامه، نام دانایی پرهیزکار در زمان بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هوزان
تصویر هوزان
(دخترانه و پسرانه)
یاد گرفتن، نرگس نو شکفته، بسیار دانا، شاعر قصیده سرا، شخصی که از حادثه ای باخبر است (نگارش کردی: هزان، هژان)
فرهنگ نامهای ایرانی
(اَ هَْوَ)
نام تیراندازی بوده بغایت قادرانداز در زمان انوشیروان، گویند با سیف ذویزن همراه شده بود، پادشاه حبشه را به تیر نخست کشت و ملکش را گرفت. (برهان) (هفت قلزم). کلمه محرف ’وهرز’ و ’اوهزر’ است، بمعنی الی و الا (حرف استثناء) ، گاه بطور شرطی استعمال شود، گاه برای تبعیض و گاه به معنی بل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام اهواز است. (برهان). قال التوزی: الاهواز تسمی بالفارسیه هرمشیر... و ابوزید گوید اهواز را هرمزشهر گویند... و هوزمشیر مبدل هرمزشهر است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هُو زَ نَ / نِ)
هوو. وسنی. ضره (در طالقان قزوین)
لغت نامه دهخدا
نرگس شکفته را گویند، (برهان)، آیا دگرگون شدۀ کلمه موژان نیست ؟ (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ)
هر گرد و غبار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرغی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوز
تصویر خوز
دشمنی، خصومت، عداوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روز
تصویر روز
از طلوع آفتاب تا غروب که هوا روشن است روز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته بوزه اسب تند رو اسب جلد، مرد تیز هوش صاحب ادراک مقابل کودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جوز
تصویر جوز
وسط چیزی، گردو، گذشتن از جای و پس افکندن آنرا برفتن از وی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوز
تصویر اوز
غو خپله مرد درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوزان
تصویر هوزان
محرف ومصحف موژان و موجان گل نرگس نیم شکفته را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
کلماتی که اززبان آرامی ماخوذاست ودرکتیبه ها وکتابها ورسایل پهلوی بخط پهلوی ثبت میشده ولی درموقع قرائت ترجمه پهلوی آن خوانده میشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوش
تصویر هوش
ذهن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قوز
تصویر قوز
گوژ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هول
تصویر هول
هراس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سوز
تصویر سوز
حرارت
فرهنگ واژه فارسی سره
آب تنی
فرهنگ گویش مازندرانی
شنا، آب تنی
فرهنگ گویش مازندرانی
به سرعت کسی را تعقیب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بیرون کردن، راندن
فرهنگ گویش مازندرانی
شنا کردن، غوطه خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی
آبگیری که در آن شنا کنند، محل شنا کردن
فرهنگ گویش مازندرانی