جدول جو
جدول جو

معنی هوالک - جستجوی لغت در جدول جو

هوالک
(هََ لِ)
جمع واژۀ هالک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هوال
تصویر هوال
(پسرانه)
خبر، رفیق (نگارش کردی: ههوا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هولک
تصویر هولک
آبلۀ دست و پا، تاول، بیماری آبله
مویز، انگور خشکیده، انگور سیاه خشک شده، کشمش، سکج، سیج، زبیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوالک
تصویر دوالک
دوال کوتاه و کوچک، دواله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوالک
تصویر شوالک
بوقلمون، پرنده ای از خانوادۀ ماکیان با پرهای سیاه رنگ و سر و گردن بی پر که قدرت پرواز ندارد
شوال، شوات، سرخاب، پیروج، ابوقلمون، پیل مرغ، حربا
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی صحرایی با برگ های دراز خوش بو و گل های کوچک که در جاهای مرطوب می روید و مصرف خوراکی و دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هالک
تصویر هالک
هلاک شونده، نیست شونده، هلاک کننده، نیست کننده
فرهنگ فارسی عمید
(وَ صی یَ کَ دَ)
آنجا. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل). اسم اشاره برای مکان دور، مرکب از هنا + ک خطاب + لام برای افادۀ بعد مکان
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ابن عمرو بن اسد بن خزیمه. مردی بود آهنگر و گویند اول کسی که کار آهن کرد او بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
مرده و هلاک شده. (ناظم الاطباء). مرده و نیست شونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، هلاّ ک، هلّک، هلکی ̍، هوالک که شاذ است.
- امثال:
فلان هالک فی الهوالک. (اقرب الموارد).
، مفازه هالک، مهلکه، من تعرض لها هلک، الهالک من السحائب، التی تصوب بالمطر ثم تقلع فلایکون مطر. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
قسمی سبزی کوهی خوردنی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)، صورتی از برگ (به معنی ورق) است. بزوالک ولیک هم برگ است: سرخ ولیک. سیاه ولیک. شال ولیک. وهمچنین ولگ: هزارولگ، و ولگم نیز همین است و بلگم وبلو و بلوه نیز همین است. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(هََ وْوا)
سرگشته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
گردکان بازی. (انجمن آرا). جوزبازی و گردکان بازی را گویند و بعضی گردون بازی را گفته اند و آن چرخی باشد که طفلان از چوب و خلاشه سازند و بر آب روان نصب کنند تا آب بر آن خورده به گردش درآید. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
آبلۀ دست و پا، هلاکت. (آنندراج) ، مویز که انگور خشک باشد. (آنندراج) (فرهنگ اسدی) :
چو روشن شد انگور همچون چراغ
بکردند انگور هولک به باغ.
صیدلانی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی).
، نقطه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی). لک:
چو هولک بر دو چشم دلبر افتاد
درون آمد ز پا آن سرو آزاد.
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(هََ لِ)
مردم سبک اندام. (منتهی الارب). جمع واژۀ هالس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ وْ وا لَ)
هولناک. (غیاث). در فرهنگهای عربی این صیغه دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(حَ لِ)
جمع واژۀ حالک، سخت سیاه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(عَ لِ)
جمع واژۀ عولک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به عولک شود
لغت نامه دهخدا
(سَ لِ)
سلسلۀ کوهستانی در آسیای مرکزی مابین چین و هندوستان که جبال هیمالیا نیز گویند و مرتفعترین نقاط این جبال دارای 8840 گز ارتفاع است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شُ لَ)
آلۀ شب. آنجا که گوسفندان شب به سر آرند. شوغا. شبگاه: ثایه، شوالک گوسفند. (مهذب الاسماء). آغل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
مصغر شوال است که سرخاب وبوقلمون باشد و عربان ابوبراقش خوانند. (برهان) (ازانجمن آرا) (از ناظم الاطباء) ، نام یک نوع مرغابی که رنگ پر و بال آن تغییر میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به شوات و شوار و شواد و شوال شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
تصغیر دوال است. (برهان) ، دوالی را گویند که بدان قمار بازند. (برهان) (غیاث) ، نوعی از قماربازی است که به دوال چرم می بازند. (غیاث) (آنندراج). رجوع به دوالک بازی شود.
- بازی دوالک، کنایه از مکر و حیله و نیرنگ سازی است:
با معجز انبیا چه باشد
زراقی و بازی دوالک.
ابوالفرج رونی
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
اشنه. دواله. دوالی. آلک. (ریاض الادویه) (بحر الجواهر). نام دارویی خوشبوی. (برهان) (از غیاث) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هولک
تصویر هولک
آبله دست وپا، هلاکت گردکان بازی کودکان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هالک
تصویر هالک
نیستگرای نیست شونده هلاک شده مرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از والک
تصویر والک
سیر جنگلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوالک
تصویر سوالک
پرسشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هالک
تصویر هالک
((لِ))
هلاک شونده، نیست شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والک
تصویر والک
((لَ))
سیر جنگلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دوالک
تصویر دوالک
((دَ لَ))
دوال کوچک و کوتاه
فرهنگ فارسی معین
فانی، قاتل، کشنده، مهلک
متضاد: باقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی سبزی کوهی
فرهنگ گویش مازندرانی
گوساله ای که تازه متولد شده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی