جدول جو
جدول جو

معنی هنواتن - جستجوی لغت در جدول جو

هنواتن
کسی را مورد توهین و تنبیه قرار دادن، بدگویی کردن، بد زبانی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نواختن
تصویر نواختن
نوازیدن، نوازش کردن، دلجویی کردن
ساز زدن
بر زمین زدن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(هََ تی ی)
منسوب به هنتاته که از قبیلۀ مصموده است. رجوع به صبح الاعشی شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نزدیکان و مقربان درگاه احدیت را گویند. (برهان). برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
نهری است بین خوزستان و ارجان و بر آن ولایتی واقع است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هَِ دِ نِ پُ سَ)
دهی است از بخش حومه شهرستان خوی. دارای 90 تن سکنه، آب آن از رود قطور و محصول عمده اش غله، حبوب، کرچک، کدو و کار دستی مردم جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
سعی کردن. جهد نمودن. کوشش کردن (؟) ، خم شدن. خمیده گشتن ؟، در هم کشیده شدن (؟). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ)
نوازش نمودن. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). شفقت نمودن. ملاطفت کردن. مهربانی کردن. (ناظم الاطباء). تفقدکردن. (فرهنگ فارسی معین) : مهلب بن ابی صفره چون از حرب ازارقه بپرداخت به نزدیک حجاج آمد و حجاج او را بنواخت و خلعت داد. (ترجمه طبری بلعمی).
از او شادمان گشت و بنواختش
به نوّی یکی پایگه ساختش.
فردوسی.
کی نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
فریدون فرزانه بنواختشان
ز راه سزا پایگه ساختشان.
فردوسی.
اگرچه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیز از دردسر وز گرانی.
منوچهری.
از آن پس نریمان یل رانواخت
زبهرش بسی خسروی هدیه ساخت.
اسدی.
امیر وی را بنواخت و نیکوئی گفت و بازگشت. (تاریخ بیهقی ص 125). خلعتها راست کردند و درپوشیدند و پیش آمدند و امیر ایشان را بنواخت. (تاریخ بیهقی ص 544). خوارزمشاه ایشان را بنواخت و مثال داد تا قهندز را درپیچیدند. (تاریخ بیهقی ص 348). وصیت پدر و احوال تقریر کرد، ملک او را بنواخت و عطا داد. (قصص الانبیاء ص 177). هیچکس ایمان نیاورد مگر یک تن که او همه را بکشت و آن کس را بنواخت. (قصص الانبیاء ص 193). بعد از آن ملک مصر ایشان را (ابراهیم و همراهانش را) بنواخت. (مجمل التواریخ). او را پیش آوردند و یوسف را بنواخت. (مجمل التواریخ). سلطان او را نعمت و خواسته می داد و اعتماد بر او زیادت می کرد و می نواخت. (نوروزنامه). پادشاه هر چهار را بنواخت و هر یک را منصبی ارزانی داشت. (سندبادنامه ص 321).
بلی از فعل من فضل تو بیش است
اگر بنوازیم بر جای خویش است.
نظامی.
چه فرزندی تو با این ترکتازی
که هندوی پدرکش را نوازی.
نظامی.
جز در تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو که خواهد نواخت ؟
نظامی.
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم
رواست گر بنوازی و گر برنجانی.
سعدی.
بندۀ حلقه به گوش ار ننوازی برود
لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه به گوش.
سعدی.
، انعام دادن. (ناظم الاطباء)، عطا دادن. خلعت و تشریف دادن. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، دست کشیدن به سر و روی کسی برای دلجوئی. (فرهنگ فارسی معین). کشیدن دست بر سر و روی کسی نمودن مهربانی را. ناز کردن. (یادداشت مؤلف) :
گرفتش به بر تنگ و بنواختش
گرامی بر خویش بنشاختش.
فردوسی.
چنانچون نوازند فرزند را
نوازد جوان خردمند را.
فردوسی.
برآمد جم از جای و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش.
فردوسی.
مرا که خواهد گفتن که دوست را منواز
که گفت خواهد معشوق را مخواه و مخوان ؟
فرخی.
نه مرا خوش بنوازی نه مرا بوسه دهی
این سخن دارد جانا به دگر سوی دری.
فرخی.
به هنگام رفتن چو ره را شناخت
نشاندش پدر پیش و چندی نواخت.
اسدی.
تو را ازبهر آن فرستادیم که مراعات یتیمان کنی و پدر یتیمان باشی، چرا یتیم را ننواختی ؟ (قصص الانبیاء)، کشیدن دست بر روی چیزی برای دریافتن درشتی و نرمی و همواری و ناهمواری آن. رجوع به یک نواخت شود. (یادداشت مؤلف)، مانند دوست و یا برادر معامله کردن. (ناظم الاطباء)، تسلی دادن. خاطرنوازی کردن. رجوع به شواهدذیل معنی اول شود:
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد ز راه
به چربی سخن گوی و بنوازشان
به مردانگی سر برافرازشان.
فردوسی.
چنانکه از کرم او سزد مرا بنواخت
امید کرد و زبان داد و کرد کار آسان.
فرخی.
بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند و خلعت داد و بنواخت و به جای او کرامتها کرد. (نوروزنامه).
مهتر ارچه بزند بنوازد
که یکی لا و هزارش نعم است.
خاقانی.
وآنکه را دوست به انصاف بزد
منوازش که سزای ستم است.
خاقانی.
، به مراد رسانیدن. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). خواهش و میل دیگری را به جای آوردن. (ناظم الاطباء). خواهش کسی را برآوردن. (فرهنگ فارسی معین)، خوش کردن. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج)، گرامی داشتن. پاس داشتن. حرمت نهادن:
به رسم خسروی بنواختندش
ز خسرو هیچ وانشناختندش.
نظامی.
ملک فرمود تا بنواختندش
به هر گامی نثاری ساختندش.
نظامی.
، ستودن. تعریف کردن. (ناظم الاطباء) : و امیر همگان را به زبان نواخت. (تاریخ بیهقی)، تملق کردن. خوشامد گفتن. (ناظم الاطباء)، نگهداری کردن. پروردن:
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم.
فردوسی.
چو گربه نوازی کبوتر برد
چو فربه کنی گرگ یوسف درد.
سعدی.
، برکشیدن:
به شادی بساز و ازاین در مرو
که یزدانت شاید نوازد ز نو.
فردوسی.
چرا آنکه ناکس تر آن را نوازی ؟
(از تاریخ بیهقی ص 384).
تا بشنود جهان که فلک مرغ را نواخت
بلقیس نامه داد و سلیمان شعار کرد.
خاقانی.
خبیث را چو تعهد کنی و بنوازی
به دولت تو نگه می کند به انبازی.
سعدی.
، از ساز و نقاره آواز برآوردن. (غیاث اللغات). ساز زدن. (ناظم الاطباء). آلت موسیقی را به صدا درآوردن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. به آوا درآوردن آلتی از آلات موسیقی. (یادداشت مؤلف) :
رودکی چنگ برگرفت و نواخت
باده انداز کو سرود انداخت.
رودکی.
قمری همی سراید اشعار چون جریر
صلصل همی نوازد یک جای بم ّ و زیر.
منوچهری.
نوبهار آمد و آورد گل تازه فراز
می خوشبوی فرازآور و بربط بنواز.
منوچهری.
خود نداند نواخت چون چنگم
همه همچون رباب داند زد.
جمال الدین.
زآن نوازش ها کز اودارد دل مجروح من
جانم از مدحش نوائی می نوازد هر زمان.
خاقانی.
به هر پرده که او بنواخت آن روز
ملک گنجی دگر پرداخت آن روز.
نظامی.
هر رود که با غنا نسازد
برّد چو غناگرش نوازد.
نظامی.
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم.
سعدی.
، به آهنگ بلند ساز زدن. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود، بانگ زدن. (از انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج)، سراییدن. (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). تغنی کردن. (ناظم الاطباء). سرودن.آواز خواندن. (فرهنگ فارسی معین)، کوک کردن ساز را:
ور نوای مدیح خواهی زد
رودکردار طبع را بنواز.
مسعودسعد.
مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ
که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد.
سعدی.
اگر چو چنگ به بر درکشد زمانه تو را
بس اعتماد مکن کآنگهت زند که نواخت.
سعدی.
، در اصطلاح کشتی گیران، برزمین زدن حریف را. (غیاث اللغات از شرح گل کشتی)، زدن. زدن با تمام کف دست به سختی. گویند: یک سیلی بر او نواخت. (یادداشت مؤلف). ضربه وارد آوردن
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
ستیزه کردن. نزاع نمودن (؟). (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
مقابل نواختن. رجوع به نواختن شود
لغت نامه دهخدا
(لُ)
مقابل نوشتن. رجوع به نوشتن شود
لغت نامه دهخدا
(زْ / زِ)
بلغت زند و پازند بمعنی نوشتن باشد و ’شنونمی’ یعنی ’نویسم’ و ’شنونید’ یعنی ’بنویسید’. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ)
جمع واژۀ هناه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گِ رَ شُ دَ)
رجوع به نواختن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
نام قلعۀ بلخ است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
جمع هندو: شنوده ایم که هندوان خود را در آتش اندازند، هندوستان: بفرمود کز روم و از هندوان سواران جنگ ویلان و گوان... کمربسته خواهیم سیصد هزار ز دشت سواران نیزه گذار. (شا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواستن
تصویر نواستن
بی میل بودن در خوراک (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
دست کشیدن بسر و روی کسی برای دلجویی، نوازش کردن تفقدکردن ملاطفت کردن: بنده حلقه بگوش ار ننوازی برود لطف کن لطف که بیگانه شود حلقه بگوش. (گلستان. چا. فروغی. بخ. 21)، خواهش کسی را برآوردن بمرادرسانیدن، آلت موسیقی را بصدا درآوردن ساززدن، آوازخواندن سرودن، بر زمین زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هندوان
تصویر هندوان
((هِ دُ))
جمع هندو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواختن
تصویر نواختن
((نَ تَ))
نوازش کردن، دلجویی کردن، ساز زدن، زدن، کتک زدن، نواخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عنوان
تصویر عنوان
پاژنام، سرنویس، فرنام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از قنوات
تصویر قنوات
کاریزها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نوشتن
تصویر نوشتن
تحریر، کتابت
فرهنگ واژه فارسی سره
دلجویی کردن، ملاطفت کردن، موردتفقدقراردادن، نوازش کردن، به نوادرآوردن، ساززدن، زدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
نوازش کردن، تیمار داشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
پژمردن، افسرده شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
عبور کردن از آب آبگیر یا رود، گیر کردن چای، آب یا غذا در
فرهنگ گویش مازندرانی
نیمه خشک شدن درخت و گیاه، پارچه ای تر که در حال خشک شدن باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
ضربه ناگهانی وارد ساختن
فرهنگ گویش مازندرانی
پلاسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نشستن
فرهنگ گویش مازندرانی
هندوانه
فرهنگ گویش مازندرانی
نشان دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
دعوا کرد، درگیر شد
فرهنگ گویش مازندرانی