همگی. همه. (از آنندراج) : دل سپاه و رعیت بدوگرفت قرار بدو فتاد امید جهانیان همگین. فرخی. زرّ تو و سیم تو همه خلق جهان راست وین حال بدانند همه گیتی همگین. فرخی. بی گمان گردی اگر نیک بیندیشی که بدل خفته ست این خلق همی همگین. ناصرخسرو. شاخها ازبرای خدمت را کوژ کردند پشتها همگین. مسعودسعد. در هم شدند لشکر، بر هم زدند همگین آن تاجهای زرین وآن تختهای سیمین. امیرمعزی
همگی. همه. (از آنندراج) : دل سپاه و رعیت بدوگرفت قرار بدو فتاد امید جهانیان همگین. فرخی. زرّ تو و سیم تو همه خلق جهان راست وین حال بدانند همه گیتی همگین. فرخی. بی گمان گردی اگر نیک بیندیشی که بدل خفته ست این خلق همی همگین. ناصرخسرو. شاخها ازبرای خدمت را کوژ کردند پشتها همگین. مسعودسعد. در هم شدند لشکر، بر هم زدند همگین آن تاجهای زرین وآن تختهای سیمین. امیرمعزی
کوهی در ایران. (برهان). کوهی است مشهور از جبال خراسان که در آنجا میان طوس سردار ایران و پسران سپهدار توران جنگ عظیمی واقع شدو شکست به سپاه طوس افتاد. (انجمن آرا) : دو روز این یکی رنج بر تن نهیم دو دیده به کوه هماون نهیم. فردوسی. علف تنگ بوداندر آن رزمگاه از آن بر هماون کشیدم سپاه. فردوسی. بیچاره عدو بر تو کند سود به چاره گر کوه هماون بتوان سود به هاون. قطران. شکرلب نوش از بوم هماون سمن رنگ و سمن بوی و سمن تن. فخرالدین اسعد
کوهی در ایران. (برهان). کوهی است مشهور از جبال خراسان که در آنجا میان طوس سردار ایران و پسران سپهدار توران جنگ عظیمی واقع شدو شکست به سپاه طوس افتاد. (انجمن آرا) : دو روز این یکی رنج بر تن نهیم دو دیده به کوه هماون نهیم. فردوسی. علف تنگ بوداندر آن رزمگاه از آن بر هماون کشیدم سپاه. فردوسی. بیچاره عدو بر تو کند سود به چاره گر کوه هماون بتوان سود به هاون. قطران. شکرلب نوش از بوم هماون سمن رنگ و سمن بوی و سمن تن. فخرالدین اسعد
همچو. مانند. چون. نظیر: ایستاده دید آنجا دزد غول روی زشت و چشمها همچون دغول. رودکی. انگشت بر رویش مانند بلور است پولاد بر گردن او همچون لاد است. خسروانی. گویی همچون فلان شدم نه همانا هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟ منجیک. فلک مر جامه ای را ماند ازرق ورا همچون طراز خوب کرکم. منجیک. ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی همچون زبر چشم یکی محکم بالو. شاکری. یکی بیشه ای دید همچون بهشت که گفتی سپهر اندر او لاله کشت. فردوسی. چو بشنید مهراب شد شادمان به رخ گشت همچون گل ارغوان. فردوسی. چو بیرون شد از شهر خود با سپاه بر او روز همچون شب آمد سیاه. فردوسی. همچون رطب اندام و چو روغنش سراپای همچون شبه زلفان وچو پیلسته ش آلست. عسجدی. بیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوار ایدون چو کبک و راست رو همچون کلنگ. منوچهری. تاک رز را دید آبستن چون داهان شکمش خاسته همچون دم روباهان. منوچهری. مردم اندرخور زمانه شده ست نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد. کسائی. ... بیشتری از جهان گرفته و میگیرد، تو نیز همچون پدر باشی. (تاریخ بیهقی). چه مرد است آنکه همچون هم نباشد مر او را در جهان گفتار و کردار. مسعودسعد. هیچ جنبنده نیست اندر زمین و نه هیچ پرنده اندر هوا که نه ایشان نیز همچون امتی اند. (ترجمه تفسیر طبری). همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه). بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. (کلیله و دمنه). زیر آن اژدهای همچون قیر می شد از ریزش آب معنی گیر. نظامی. لیکن بر کوه قاف پیکر همچون الف است هیچ در بر. نظامی. شب روشن روان ماه جهانتاب گدازان گشت همچون برف در آب. نظامی. عمر همچون جوی نونو میرسد مستمری مینماید در جسد. مولوی. دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست. مولوی. دگر با ما مگو ای باد گلبوی که همچون بلبلم دیوانه کردی. سعدی. به گیتی بتر زین نباشد بدی جفابردن از دست همچون خودی. سعدی. کافر ار قامت همچون بت زیبای تو بیند بار دیگر نکند سجدۀ بتهای رخامی. سعدی
همچو. مانند. چون. نظیر: ایستاده دید آنجا دزد غول روی زشت و چشمها همچون دغول. رودکی. انگِشت برِ رویش مانند بلور است پولاد برِ گردن او همچون لاد است. خسروانی. گویی همچون فلان شدم نه همانا هرگز چون عود کی تواند شد توغ ؟ منجیک. فلک مر جامه ای را ماند ازرق ورا همچون طراز خوب کرکم. منجیک. ای عشق ز من دور که بر من همه رنجی همچون زبر چشم یکی محکم بالو. شاکری. یکی بیشه ای دید همچون بهشت که گفتی سپهر اندر او لاله کشت. فردوسی. چو بشنید مهراب شد شادمان به رخ گشت همچون گل ارغوان. فردوسی. چو بیرون شد از شهر خود با سپاه بر او روز همچون شب آمد سیاه. فردوسی. همچون رطب اندام و چو روغَنْش سراپای همچون شبه زلفان وچو پیلسته ش آلست. عسجدی. بیش بین چون کرکس و جولان کننده چون عقاب راهوار ایدون چو کبک و راست رو همچون کلنگ. منوچهری. تاک رز را دید آبستن چون داهان شکمش خاسته همچون دم روباهان. منوچهری. مردم اندرخور زمانه شده ست نرد چون شاخ و شاخ همچون نرد. کسائی. ... بیشتری از جهان گرفته و میگیرد، تو نیز همچون پدر باشی. (تاریخ بیهقی). چه مرد است آنکه همچون هم نباشد مر او را در جهان گفتار و کردار. مسعودسعد. هیچ جنبنده نیست اندر زمین و نه هیچ پرنده اندر هوا که نه ایشان نیز همچون امتی اند. (ترجمه تفسیر طبری). همچون کسانی نباشند که مشت در تاریکی زنند. (کلیله و دمنه). بادی پیدا آید و آن را در حرکت آرد تا همچون آب پنیر گردد. (کلیله و دمنه). زیر آن اژدهای همچون قیر می شد از ریزش آب معنی گیر. نظامی. لیکن برِ کوه قاف پیکر همچون الف است هیچ در بر. نظامی. شب روشن روان ماه جهانتاب گدازان گشت همچون برف در آب. نظامی. عمر همچون جوی نونو میرسد مستمری مینماید در جسد. مولوی. دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست. مولوی. دگر با ما مگو ای باد گلبوی که همچون بلبلم دیوانه کردی. سعدی. به گیتی بتر زین نباشد بدی جفابردن از دست همچون خودی. سعدی. کافر ار قامت همچون بت زیبای تو بیند بار دیگر نکند سجدۀ بتهای رخامی. سعدی
جمع واژۀ همه. و به معنی همه و مجموع. (برهان) : مر مرا حاجت آمده ست امروز به سخن گفتن شما همگان. فرخی. همگان حال من شنیدستید بلکه دانسته اید و دیده عیان. فرخی. چند گاهی است که در آرزوی روی تو بود صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان. فرخی. بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش این را غرض و مصلحت شاه جهان است. منوچهری. نیست یک تن به میان همگان اندر به این چنین زانیه باشند بچه ی هر عنبی. منوچهری. همگان می گفتند که حال بوسعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی ؟ (تاریخ بیهقی). پس از آنکه حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند. (تاریخ بیهقی). مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). پرکینه مباش از همگان دایم چون خار نه نیز زبون باش به یک بار چو خرما. ناصرخسرو. ازبهر قضا خواستن و خوردن رشوت فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند. ناصرخسرو. عقل و معقول هر دوان جفتند همگان جفت کردۀ سبحان. ناصرخسرو. با هرکس منشین و مبر از همگان نیز بر راه خرد رو، نه مگس باش و نه عنقا. ناصرخسرو. همه چیز را همگان دانند. (قابوسنامه). ازتو شادی است قسمت همگان غم دل قسم من چرا باشد؟ مسعودسعد. چون بخواند همگان خیره بماندند. (کلیله و دمنه). لیکن همگان را بندۀ دینار و درم می بینم. (کلیله و دمنه). سر من دار که چشم از همگان بردارم دست من گیر که دست از دوجهان بردارم. سعدی. از همگان بی نیاز و بر همه مشفق از همه عالم نهان و بر همه پیدا. سعدی
جَمعِ واژۀ همه. و به معنی همه و مجموع. (برهان) : مر مرا حاجت آمده ست امروز به سخن گفتن شما همگان. فرخی. همگان حال من شنیدستید بلکه دانسته اید و دیده عیان. فرخی. چند گاهی است که در آرزوی روی تو بود صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان. فرخی. بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش این را غرض و مصلحت شاه جهان است. منوچهری. نیست یک تن به میان همگان اندر به این چنین زانیه باشند بچه ی ْ هر عنبی. منوچهری. همگان می گفتند که حال بوسعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی ؟ (تاریخ بیهقی). پس از آنکه حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند. (تاریخ بیهقی). مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). پرکینه مباش از همگان دایم چون خار نه نیز زبون باش به یک بار چو خرما. ناصرخسرو. ازبهر قضا خواستن و خوردن رشوت فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند. ناصرخسرو. عقل و معقول هر دوان جفتند همگان جفت کردۀ سبحان. ناصرخسرو. با هرکس منشین و مَبُر از همگان نیز بر راه خرد رو، نه مگس باش و نه عنقا. ناصرخسرو. همه چیز را همگان دانند. (قابوسنامه). ازتو شادی است قسمت همگان غم دل قسم من چرا باشد؟ مسعودسعد. چون بخواند همگان خیره بماندند. (کلیله و دمنه). لیکن همگان را بندۀ دینار و درم می بینم. (کلیله و دمنه). سر من دار که چشم از همگان بردارم دست من گیر که دست از دوجهان بردارم. سعدی. از همگان بی نیاز و بر همه مشفق از همه عالم نهان و بر همه پیدا. سعدی
دهی است از بخش حومه شهرستان شهرضا. 814 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصولش غله، پنبه، لبنیات، میوه، و کاردستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
دهی است از بخش حومه شهرستان شهرضا. 814 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصولش غله، پنبه، لبنیات، میوه، و کاردستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
هم گونه. مانند. همانند: چه برسان پرّنده و چارپای چه همگونۀ دیو مردم نمای. اسدی. ماننده و همگونۀ جد و پدرخویش در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر. ناصرخسرو. ، همرنگ: از آن شد رنگ من همگونۀ برد تو کندی جوی و آبش دیگری برد. فخرالدین اسعد. رخم ز چشمم همچهرۀ تذرو شود چو تیره شب را همگونۀ غراب کنند. مسعودسعد
هم گونه. مانند. همانند: چه برسان پرّنده و چارپای چه همگونۀ دیو مردم نمای. اسدی. ماننده و همگونۀ جد و پدرخویش در صدر چو پیغمبر و در حرب چو حیدر. ناصرخسرو. ، همرنگ: از آن شد رنگ من همگونۀ برد تو کندی جوی و آبش دیگری برد. فخرالدین اسعد. رخم ز چشمم همچهرۀ تذرو شود چو تیره شب را همگونۀ غراب کنند. مسعودسعد
همه همگان: گویی که فلان فقید گفتست آن فخر امام بلخ بامین کاین خلق خدای را ببیند برعش بروز حشر همگین. (ناصرخسرو) دادند با و سعادت کلی از برج شرف ستارگان همگین. (معزی)، جمع همگینان (همگنان) : در پیغمبران نبشته است که همگینان آموزنده خدا باشند. هر که شنیده باشد از پدر و آموخت پیش من بیاید
همه همگان: گویی که فلان فقید گفتست آن فخر امام بلخ بامین کاین خلق خدای را ببیند برعش بروز حشر همگین. (ناصرخسرو) دادند با و سعادت کلی از برج شرف ستارگان همگین. (معزی)، جمع همگینان (همگنان) : در پیغمبران نبشته است که همگینان آموزنده خدا باشند. هر که شنیده باشد از پدر و آموخت پیش من بیاید
جمع همه و بهمان معنی همه مجموع: ازخل نهان زان شدن تا جمله ترا باشد گر هیچ پدیدستی زان همگانستی. (سنائی) حسن غریب تو مرا کرد غری دو جهان فردی تو چون نکند از همگان فرد مرا. (دیوان کبیر) گفتند (وزیررا) : رای ملک را چه مزیت دیدی بر فکر چندین حکیم ک گفت: بموجب آنکه انجام کار معلوم نیست ورای همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا. پس موافقت رای پادشاه اختیار کردم
جمع همه و بهمان معنی همه مجموع: ازخل نهان زان شدن تا جمله ترا باشد گر هیچ پدیدستی زان همگانستی. (سنائی) حسن غریب تو مرا کرد غری دو جهان فردی تو چون نکند از همگان فرد مرا. (دیوان کبیر) گفتند (وزیررا) : رای ملک را چه مزیت دیدی بر فکر چندین حکیم ک گفت: بموجب آنکه انجام کار معلوم نیست ورای همگان در مشیت است که صواب آید یا خطا. پس موافقت رای پادشاه اختیار کردم