جمع واژۀ همه. و به معنی همه و مجموع. (برهان) : مر مرا حاجت آمده ست امروز به سخن گفتن شما همگان. فرخی. همگان حال من شنیدستید بلکه دانسته اید و دیده عیان. فرخی. چند گاهی است که در آرزوی روی تو بود صدر دیوان و بزرگان خراسان همگان. فرخی. بود آن همگان را غرض و مصلحت خویش این را غرض و مصلحت شاه جهان است. منوچهری. نیست یک تن به میان همگان اندر به این چنین زانیه باشند بچه ی هر عنبی. منوچهری. همگان می گفتند که حال بوسعید چون شود با حاصلی بدین عظیمی ؟ (تاریخ بیهقی). پس از آنکه حصار ستده آمد لشکر دیگر دررسید و همگان آفرین کردند. (تاریخ بیهقی). مقرر گشت همگان را که کار وزارت قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). پرکینه مباش از همگان دایم چون خار نه نیز زبون باش به یک بار چو خرما. ناصرخسرو. ازبهر قضا خواستن و خوردن رشوت فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند. ناصرخسرو. عقل و معقول هر دوان جفتند همگان جفت کردۀ سبحان. ناصرخسرو. با هرکس منشین و مبر از همگان نیز بر راه خرد رو، نه مگس باش و نه عنقا. ناصرخسرو. همه چیز را همگان دانند. (قابوسنامه). ازتو شادی است قسمت همگان غم دل قسم من چرا باشد؟ مسعودسعد. چون بخواند همگان خیره بماندند. (کلیله و دمنه). لیکن همگان را بندۀ دینار و درم می بینم. (کلیله و دمنه). سر من دار که چشم از همگان بردارم دست من گیر که دست از دوجهان بردارم. سعدی. از همگان بی نیاز و بر همه مشفق از همه عالم نهان و بر همه پیدا. سعدی