جدول جو
جدول جو

معنی همپا - جستجوی لغت در جدول جو

همپا
کسی که پا به پای دیگری راه برود، همراه
تصویری از همپا
تصویر همپا
فرهنگ فارسی عمید
همپا
(هَِ مْ مَ)
دهی است از بخش تکاب شهرستان مراغه که 879 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه ها و محصول عمده اش غله، بادام، حبوب و کرچک و کاردستی مردم گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
همپا
کسی که بهمراهی دیگری بجای رود رفیق راه همراه. یا همپای کسی رفتن، با او همراه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
همپا
همراه، هم سفر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همتا
تصویر همتا
(دخترانه)
نظیر، مانند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هما
تصویر هما
(دخترانه)
فرخنده، مبارک، مرغ سعادت، نام دختر گشتاسب پادشاه کیانی و خواهر اسفندیار، پرنده ای با جثه بزرگ که قدما می پنداشتند سایه اش بر سر هر کسی بیفتد به سعادت و خوشبختی میرسد، از شخصیتهای شاهنامه، نام دختر بهمن اسفندیار ملقب به چهرزاد
فرهنگ نامهای ایرانی
پرنده ای با چثۀ درشت از تیرۀ لاشخورها و شبیه شاهین. قدما می پنداشتند خوراکش استخوان است و سایه اش بر سر هرکس بیفتد به سعادت و کامرانی خواهد رسید و در میمنت و سعادت به او مثل می زدند، برای مثال غلیواج از چه میشوم است؟ از آنکه گوشت برباید / هما ایرا مبارک شد، که قوتش استخوان باشد (عنصری - ۳۲۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همپایه
تصویر همپایه
کسی که با دیگری در یک درجه و پایه باشد، دو نفر که دارای شغل و مقام نظیر هم باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همتا
تصویر همتا
مثل، مانند، شریک، هم جنس، برابر، همسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمپا
تصویر چمپا
نوعی برنج نامرغوب، برنج گرده، در علم زیست شناسی نوعی گل یاس
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
همراه. (غیاث) :
خروشان گاودم با او به یک جا
چنان چون دو سراینده به هم پا.
فخرالدین اسعد.
وهم در سرعت گمان دارد که او هم پای اوست
وهم همراهی ّ هم پا برنتابد بیش از این.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
ضمیر است برای تثنیۀ مؤنث و مذکر. (یادداشت مؤلف). ایشان دو مرد یا ایشان دو زن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
همتای. همزاد. همجنس. (برهان) ، نظیر و مانند. (برهان). عدیل. همانند. قرین. شبیه. (یادداشتهای مؤلف) :
شه نیمروز آنکه رستمش نام
سوار جهاندیده همتای سام.
فردوسی.
به پور گرامی سپرد آن سپاه
که فرزند او بود و همتای شاه.
فردوسی.
نیابم دگر نیز همتای او
به رفتار و زور و به بالای او.
فردوسی.
ایا شاهی که از شاهان نیامد کس تو را همسر
ایا میری که از میران نباشد کس تو را همتا.
فرخی.
بر من بیهده تر زآن به جهان کس نبود
که خداوند مرا جوید همتای و قرین.
فرخی.
زهی خسروی کز همه ی خسروان
به مردی تو را نیست همتا و یار.
فرخی.
خبر هرگز نه مانند عیان است
یقین دل نه همتای گمان است.
فخرالدین گرگانی.
خداوند بزرگ است و نیست او را همتا. (تاریخ بیهقی). فلان خیلتاش را... که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی).
تأویلش از خزانه تو آن یابی
کز خلق نیست هیچ کسش همتا.
ناصرخسرو.
نشناخته مر خلق را، چه جویی
آن را که ندارد وزیر و همتا.
ناصرخسرو.
تا چنان گشتی که او را همتا نبود. (مجمل التواریخ و القصص).
آبنوسم در بن دریا نشستم با صدف
خس نیم تا بر سر آیم کف شود همتای من.
خاقانی.
عقل چه همتای توست کز تو زند لاف عشق
می نشناسد حریف، خیره سری می کند.
خاقانی.
ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی
ظل حق فرداست همتا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
بکر معانیم که همتاش نیست
جامه به اندازۀ بالاش نیست.
نظامی.
گفت گفتم آن شکایتهای تو
با گروه طوطیان همتای تو.
مولوی.
پس تو همتای نقش دیواری
که همین چشم و گوش و لب داری.
سعدی.
دو صورت که گفتی یکی نیست بیش
نمودی در آیینه همتای خویش.
سعدی.
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آیینه توان دید مگر همتایت.
سعدی.
ضرورت است بلا دیدن و جفا بردن
ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی.
سعدی.
- بی همتا، بی مانند. بی نظیر: مردمان چنان دانند که میان من و آن مهتر بی همتا ناخوشی است. (تاریخ بیهقی).
بی نظیری چو عقل بی همتا
ناگزیری چو جان ناگذران.
عطار.
- نیست همتا، بی همتا: جالینوس... نیست همتاتر آمد در علم طب و... نیز بی همتاتر بود در معالجت اخلاق. (تاریخ بیهقی).
، متناسب. جور. هم آهنگ:
خانه خود بازرود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟
رودکی.
به ایران نه مردی به بالای او
نبینم همی اسب همتای او.
فردوسی.
کنیزی را که هم بالای او بود
به حسن و چابکی همتای او بود.
نظامی.
، همنشین. دوست. مصاحب:
چون یار موافق نبود تنها بهتر
تنها به صد بار چو نادانت همتا.
ناصرخسرو.
، همسر. (برهان). جفت. یار:
کدام آهو افکند خواهی به تیر
که ماده جوان است و همتاش پیر.
فردوسی.
بدو گفت سودابه همتای شاه
ندیدند بر گاه شاه و سپاه.
فردوسی.
یگانه گهر گرچه والا بود
نکوتر چو جفتیش همتا بود.
اسدی.
جهانجوی بر رسم آبای خویش
پریزاده را کرد همتای خویش.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ملامت و ایذا. (آنندراج) (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
مرغی است که استخوان میخورد. بر سر هرکه سایۀ او افتد به دولت و سلطنت رسد. (غیاث). همای. پشتش سیاه مایل به خاکستری، سینه اش حنایی بی نقش، دو شاخ مانند شاخ بوم و ریش زیبا و بالهایی از قره قوش بلندتر دارد. (یادداشت مؤلف). در ادبیات فارسی او را مظهر فرّ و شکوه دانند و به فال نیک گیرند:
تو فرّ همایی و زیبای گاه
تو تاج کیانی و پشت سپاه.
فردوسی.
درفشی ز پیل سیه پیکرش
همایی ز یاقوت سرخ از برش.
فردوسی.
نیکوتر از بهاری، زیباتر از نگاری
چابک تر از تذروی فرخ تر از همایی.
فرخی.
زاغ حرص و همای همت را
ریزۀ استخوان نمی یابم.
خاقانی.
خوانده به چتر شاه بر چرخ آیهالکرسی ز بر
چترش همایی زیر پر عرش معلا داشته.
خاقانی.
تا همایم خوانده ای در کام دل
هرنواله استخوان می آیدم.
خاقانی.
با جهل مجوی زهد ازیرا
کز جغد نیامدت همایی.
نظامی.
فرّهمای ملکی داشتی
اوج هوای فلکی داشتی.
نظامی.
چون تو همایی شرف کار باش
کم خور و کم گوی و کم آزار باش.
نظامی.
که هریک بود در میدان همایی
به دعوی گاه نخجیر اژدهایی.
نظامی.
بدین طاوس کرداری، همایی
روان شد چون تذروی در هوایی.
نظامی.
و رجوع به همای شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چنپا. قسمی برنج خوب مرغوب وخوردنی که در گیلان عمل آید. نوعی برنج مرغوب که محصول گیلان است، نوعی یاس. قسمی گل یاس. نوعی گل یاس سفید و معطر. چنپا. رجوع به چنپا شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دهی است از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که 422 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و چاه. محصول عمده اش غله، پنبه و لبنیات و کاردستی زنان قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
میرزا صادق دیباچه نگار، از مردم مرو. (دانشوران خراسان ص 251)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
هما واﷲ، به معنی اما واﷲ است. برای تحقیق تالی خود آید. تقول: هما ان زیداً عاقل، یعنی درحقیقت او عاقل است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از همپایه
تصویر همپایه
کسی که از حیث مقام و رتبه با دیگری مساوی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هما
تصویر هما
فرخنده، مرغ خوب
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بادیگری دریک پالکی و کجاوه نشیند، همردیف: خانجان بانگاه رذل کسی که خود را همپالگی مرد بزرگی دیده است در چهره متعجب او نگریست و بتردید گفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همتا
تصویر همتا
همجنس، همزاد، همانند، قرین، شبیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چمپا
تصویر چمپا
قسمی برنج که محصول گیلان است، نوعی گل یاس معطر
فرهنگ لغت هوشیار
((هُ))
پرنده ای افسانه ای که به باور قدما اگر سایه اش بر سر کسی بیفتد آن شخص سعادتمند می شود، نامی است از نام های زنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همتا
تصویر همتا
((هَ))
نظیر، مانند، معادل، مساوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هم پا
تصویر هم پا
((هَ))
همراه، رفیق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همتا
تصویر همتا
بدیل، نظیر، مشابه
فرهنگ واژه فارسی سره
برابر، عدیل، قرین، کفو، مانند، مثل، نظیر، همال، همانند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محاذی، موازی، هم دوش، همراه، هم سفر، هم گام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پادشاه بود یا مرد بزرگ.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
رفیق راه و هم سفر، موافق، جفت رحم پس از زایمان، موجود خیالی
فرهنگ گویش مازندرانی
چراغ وسیله ای برای روشنایی، گردسوز، لامپا
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی برنج خزری و نامرغوب
فرهنگ گویش مازندرانی
نگهبان، مراقب
فرهنگ گویش مازندرانی