جدول جو
جدول جو

معنی همرو - جستجوی لغت در جدول جو

همرو
(هََ)
امرود. نوعی از درختهای شمال ایران. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عمرو
تصویر عمرو
(پسرانه)
نام پسر لیث دومین پادشاه صفاری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هیرو
تصویر هیرو
(پسرانه)
گل ختمی (نگارش کردی: هر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرو
تصویر مهرو
(دخترانه)
ماهرو، آنکه رویی زیبا چون ماه دارد، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سرداران بهرام چوبین سردار ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از همره
تصویر همره
همراه، رفیق، موافق، هم قدم، دو تن که با هم راه بروند، آنچه قابل حمل و جابه جایی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم رو
تصویر هم رو
رو به رو، مقابل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همچو
تصویر همچو
مانند، مثل، مشابه، همانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هم رو
تصویر هم رو
باهم رونده، همراه، هم سفر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهرو
تصویر مهرو
آنکه چهره ای زیبا مانند ماه دارد
فرهنگ فارسی عمید
شجاع و بهادر،
نام معشوقۀ اندروس، (ناظم الاطباء)، نام زن اندروس است و هارو جزیره ای داشت در میان دریا و شبها آتش افروختی تا اندروس به فروغ آتش شناکنان آمدی وپیش هارو رفتی، یک شب بادی شد و آتش را بکشت و اندروس در میان دریا گم شد و بمرد، (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
قسمی از آلات طرب. نوعی طنبور شبیه به دیگدان و این طنبوری بسیار قدیم است و از نام وصفی آن پیداست که نامی فارسی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هَُ پُ)
دهی است از دهستان میداود (سرگچ) بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز، واقع در 18 هزارگزی جنوب خاوری باغ ملک و 18 هزارگزی جنوب خاوری راه اتومبیل رو باغ ملک به ایذه. ناحیه ای است کوهستانی معتدل و مالاریایی و دارای 500 تن سکنه است. آب آن از رود و چشمه و محصولاتش غلات و برنج میباشد. اهالی به زراعت مشغولند. راه مالرو دارد. ساکنین آن از طایفۀ ممبینی هستند. معدن گچ در آنجا وجود دارد. این آبادی از محلهای کله پیر، دورتو، پس کره و سرسورد تشکیل شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ماهروی. مهروی. ماه رو. که رویی چون ماه دارد، مجازاً زیبا و جمیل:
طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم
در راه جام و ساقی مهرو نهاده ایم.
حافظ.
نکته ای دلکش بگویم خال آن مهرو ببین
عقل و جان را بستۀ زنجیر آن گیسو ببین.
حافظ.
رجوع به مه روی شود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام شهری از اسپانیا از ایالت لوگرونو که ده هزار تن سکنه دارد. کرسی ناحیه ای است و تجارت مردم آن شراب است
لغت نامه دهخدا
(هََ را)
زن بابانگ وفریاد درشت آواز پلیدزبان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَهْ)
دو تن که به یک راه روند. همراه:
دراز است راهش وگر کوته است
پراکندگانیم اگر همره است.
فردوسی.
تو چنگ فزونی زدی در جهان
گذشتند از تو بسی همرهان.
فردوسی.
بدانید و سرتاسر آگه بوید
همه ساله با بخت همره بوید.
فردوسی.
به ره چون روی هیچ تنهامپوی
نخستین یکی نیک همره بجوی.
اسدی.
راستی با علم چون همره شدند
این از آن پیدا نباشد آن ازاین.
ناصرخسرو.
هرکه را هست انده بیشی
همره اوست کفر و درویشی.
سنائی.
مروزی و رازی افتد در سفر
همره و هم سفره پیش همدگر.
مولوی.
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد، بس همره نالایقیم.
مولوی.
همره عقل و یار جان علم است
در دو گیتی حصار جان علم است.
اوحدی.
با وی رقیب همره و آری چنین بود
دائم خمار با می و خار است با رطب.
ابن یمین.
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
حافظ.
ملول از همرهان بودن دلیل کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی.
حافظ.
رجوع به همراه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ)
نام کوهی است در بلاد هذیل. و برخی گویند که کوهی است در سراه و نام آن عمرو بن عدوان باشد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ مْ مَ رِ)
گنده پیر کلانسال، شترمادۀ بسیارشیر، سگ ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
حرکت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
درم و دینار. (برهان). برساختۀ دساتیر است. (حواشی معین بر برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
در اصطلاح عامیانه، دمر. نگون. منکب. به روی افتاده. بر روی خفته. مقابل ستان. (یادداشت مؤلف). مقابل طاقباز. به روی افتاده و پیشانی بر زمین نهاده و دمر خوابیده. ضد ستان خوابیده. (ناظم الاطباء). رجوع به دمر شود، حالت وارون بر زمین نهادگی ظرفی یا کتابی و امثال آن، چنانکه لب کاسه یا جام یا پیاله ای را بر زمین نهند به جای ته و پایۀ آن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دمر شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
روبه رو. هم صورت. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَمْرْ)
جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از بنی صخر، از جذام، از قحطانیه را تشکیل میدهند. مسکن آنان در صرخد از بلاد شام بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب ص 304، و السبائک ص 48)
جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از لخم، از قحطانیه را تشکیل میدهند. مسکن آنان در اطفیحیۀ مصر بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب ص 305، و البیان و الاعراب ص 62)
جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از درمأبن ثعلبه، از طی، از قحطانیه را تشکیل میدهند. مسکن آنان در مصر و شام بود. (ازالاعلام زرکلی از السبائک ص 58 و نهایهالارب ص 303)
جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از بلی، از قضاعه از قحطان را تشکیل میدهند. و مسکن آنان در صعید مصر بود. (از اعلام زرکلی از نهایهالارب ص 302)
جدی است جاهلی. و فرزندان او بطنی از حرب، از عرب حجاز را تشکیل میدهند. (از اعلام زرکلی از نهایهالارب ص 303، و معجم قبائل العرب ص 828)
جدی است جاهلی. از بنی زهیر، از جذام. مسکن فرزندان او در دقهلیه و مرتاحیۀ مصر بوده است. (از الاعلام زرکلی از نهایهالارب ص 303)
نام شیطان فرزدق است. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
اسم علم است اشخاص را، واو آن زائد است و فقط در دو حالت رفع و جر بر آن افزوده گردد تا با ’عمر’ اشتباه نشود، اما درحالت نصب چون آخر آن الف میگیرد ’عمراً’ میشود. وچون ’عمر’ بعلت غیرمنصرف بودن قبول تنوین نمیکند لذا عمرو در این حالت با آن اشتباه نمیشود و احتیاجی به واو نخواهد داشت. ج، عمرون، أعمر، عمور. رجوع به اقرب الموارد، منتهی الارب و ناظم الاطباء شود.
- ام ّعمرو، کفتار. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به ام شود.
- عمرو و زید، بجای فلان و بهمان. رجوع به همین ماده در ردیف خود شود
ابن کرکره، مکنی به ابومالک. یکی از فصحای عرب و ربیب ابوالبیداء رباحی بود. وی در بادیه خواندن آموخت و درحضر صنعت وراقی ورزید. در نحو و لغت مذهب بصریان داشت. و کتاب خلق الانسان و کتاب الخیل از اوست. (از الفهرست ابن الندیم). رجوع به معجم الادباء ج 6 ص 91 شود
ابن ابرهه ذی المنار. از تبابعۀ یمن. و از آنجا که او مردی ظالم و ستمگر بود به ذوالاذعار ملقب گشت. رجوع به ذوالاذعار و مآخذ ذیل شود: الاعلام زرکلی ج 5 ص 236. التیجان ص 133. تاج العروس ج 5 ص 225. ابن خلدون ج 2 ص 51. السبائک ص 20
ابن عثمان بن حکم بن شعره، مکنی به ابوالحسین. از مشایخ مصر در قرن سوم هجری. رجوع به نامۀ دانشوران ج 3 ص 91 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
امرود. (الابنیه عن حقایق الادویه).
لغت نامه دهخدا
تصویری از همرج
تصویر همرج
پوشیدگی، آمیختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همرش
تصویر همرش
جنبش
فرهنگ لغت هوشیار
همراه: ملول ازهمرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هم رو
تصویر هم رو
باهم رونده هم سفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هارو
تصویر هارو
شجاع و بهادر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هپرو
تصویر هپرو
ربودن چیزی راازدست کسی قاپیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمرو
تصویر دمرو
کسی که دمر دراز کشیده: (بچه دمروست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همچو
تصویر همچو
((~. چُ))
چون، مانند، همچون
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هپرو
تصویر هپرو
((هَ پَ))
ربودن چیزی را از دست کسی، قاپیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همسو
تصویر همسو
همجهت، هم جهت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمرو
تصویر کمرو
خجالتی
فرهنگ واژه فارسی سره