جدول جو
جدول جو

معنی همر - جستجوی لغت در جدول جو

همر
(هَُ مِ)
هومر. امروس. امیروس. اومرس. اومیروس. شاعر ملی یونان کهن است که ایلیاد واودیسه دو اثر معروف منسوب به اوست. محققان و منتقدان این دو اثر را از یک گوینده نمی دانند. (از فرهنگ بیوگرافی وبستر). زندگی او را در قرن نهم قبل از میلاد نوشته اند. وی در اواخر عمر با چشم نابینا در شهرها می گشت و اشعار خود را بر مردم می خواند. (اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
همر
(هََ مِ)
درشت اندام فربه، ریگ بسیار. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
همر
(قَ)
ریختن چیزی را، ریخته شدن چیزی، دوشیدن شیر پستان، سخن بسیار گفتن، سخت سم به زمین زدن اسب، رنج دادن بسیاری شیر ناقه را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دادن. (منتهی الارب). دادن از مال. (از اقرب الموارد) ، شکستن چیزی را، ویران ساختن چیزی را. (منتهی الارب). ویران ساختن بنا. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
همر
همواره، پیوسته
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اهمر
تصویر اهمر
شغال، پستانداری گوشت خوار و از خانوادۀ سگ که از پرندگان کوچک و اهلی تغذیه می کند، شگال، گال، تورک، توره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همره
تصویر همره
همراه، رفیق، موافق، هم قدم، دو تن که با هم راه بروند، آنچه قابل حمل و جابه جایی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همراهی
تصویر همراهی
همراه بودن با یکدیگر، هم سفری، کنایه از موافقت، کنایه از اعانت، یاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همراه
تصویر همراه
رفیق، برای مثال همراه اگر شتاب کند همره تو نیست / دل در کسی مبند که دل بستۀ تو نیست (سعدی - ۱۰۶)، موافق، هم قدم، دو تن که با هم راه بروند، آنچه قابل حمل و جابه جایی است
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مَ)
شغال را گویند وآن جانوریست مانند سگ لیکن از سگ کوچکتر است. (برهان) (هفت قلزم). و رجوع به انجمن آرا و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
مردبسیارگوی. مهمار. (منتهی الارب). بیهوده گوی. پرگو
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
درم و دینار. (برهان). برساختۀ دساتیر است. (حواشی معین بر برهان)
لغت نامه دهخدا
با خود آوردن کسی یا چیزی را: و سه پسر خالد و بوزنجر و سلطان مهدی که سلیل صلب شاهزاده مشارالیه بودند و هنوز در صغرسن همراه بیاورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همراه
تصویر همراه
آنکه در راه با کسی رود، موافق، رفیق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همرالوپی
تصویر همرالوپی
فرانسوی شب کوری از بیماری ها چشم
فرهنگ لغت هوشیار
همراهی: قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
هم سفرشدن، شرکت کردن اتفاق کردن: بر خوان شیران یک شبی بوزینه ای همراه شد استیزه رو گرنیستی او را کجا شیراز کجا. (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همراه کردن
تصویر همراه کردن
سفر کردن، شخصی یا چیزی را باتفاق کسی فرستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همراهی کردن
تصویر همراهی کردن
هم سفرشدن باکسی، موافقت کردن با کسی، هم صحبت شدن، یاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همرش
تصویر همرش
جنبش
فرهنگ لغت هوشیار
برنگ چیزی درآمدن: و در کوره قریحت زیرکان تابی یابد همرنگ زر شود، سجیه و عادت کسی را اتخاذ کردن: بگریز ای میر اجل، از ننگ ما از ننگ ما زیرا نمی دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما. (دیوان کبیر) یا همرنگ جماعت شدن، به آداب وعادات جماعت رفتار کردن: آدمی برای آنکه از قافله عقب نماند باید همرنگ جماعت شود)
فرهنگ لغت هوشیار
همراه: ملول ازهمرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همرج
تصویر همرج
پوشیدگی، آمیختگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همراز
تصویر همراز
محرم اسرار
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند تن که یک اندازه از عمرشان گذشته هم سن هم سال، دو مرد که دو خواهر را در حباله نکاح خویش دارند باجناق همپاچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همراه
تصویر همراه
همسفر، متفق، متحد، به اتفاق (در طی طریق)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همراستا
تصویر همراستا
به موازات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همراه با
تصویر همراه با
به انضمام، به اضافه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همرایی
تصویر همرایی
اجماع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همرزم
تصویر همرزم
رقیب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همریش
تصویر همریش
باجناق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همریگی
تصویر همریگی
توارث، وراثت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از همراه
تصویر همراه
به اتفاق، انضمام، توام، رفیق
فرهنگ واژه فارسی سره
متقارب، همگرا، یک جهت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رفیق راه و هم سفر، موافق، جفت رحم پس از زایمان، موجود خیالی
فرهنگ گویش مازندرانی
جوانه ی تمشک که آن را پوست کنند و با افزودن نمک تناول نمایند
فرهنگ گویش مازندرانی