جدول جو
جدول جو

معنی همجه - جستجوی لغت در جدول جو

همجه
(هََ مَ جَ)
نوعی از مگس ریزه شبیه پشه که بر روی گوسپند و خر نشیند، گوسپند لاغر، مردم فرومایۀگول، میش کلانسال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، همج. (منتهی الارب). رجوع به همج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از همزه
تصویر همزه
نام حرف «ء»
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهجه
تصویر مهجه
خون، خون دل، روح، روان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همره
تصویر همره
همراه، رفیق، موافق، هم قدم، دو تن که با هم راه بروند، آنچه قابل حمل و جابه جایی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از همزه
تصویر همزه
صد و چهارمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۹ آیه، لمزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمجه
تصویر سمجه
سمج، سرداب، نقب، راه زیرزمینی، زندان زیرزمینی، آغل گوسفند در کوه یا زیر زمین، سنب
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ جَ)
کمان نرم. (منتهی الارب). ج، هرج. (اقرب الموارد) ، نوع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ جَ / جِ)
رجوع به سمج شود، ماله، یعنی آلتی که از لیف کنند و بدان آهار بجامه درمالند. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(صَ مَ جَ)
قندیل. لغت رومی است. ج، صمج. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). رجوع به صمج شود
لغت نامه دهخدا
(لُ جَ)
ناشتاشکن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
گلۀ شتر ازچهل تا و بیشتر از آن، یا از سی تا صد، یا از هفتادتا صد، یا اندکی کم از صد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، سختی گرما. (منتهی الارب). شدت سرمای زمستان و شدت گرمای تابستان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ جَ)
سخن متتابع و پیاپی، آمیزش آوازهای زائد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
غوک ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ضفدع ماده. ج، هاجات. تصغیر آن هویجه. هییجه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَ)
جان و روح. (غیاث اللغات). روح. (از اقرب الموارد). جان. (السامی) (مهذب الاسماء) (آنندراج) ، خون یا خون دل. (از اقرب الموارد) (آنندراج). خون میان دل. (غیاث اللغات). خون که در درون دل است. سویداء. حبهالقلب. ثمرهالقلب. (از یادداشتهای مؤلف) ، خلاصۀ هرچیز. (غیاث اللغات). خالص از هرچیزی. ازهری گفته است: بذلت له مهجتی، أی بذلت له نفسی و خالص ما اقدر علیه. ج، مهج، مهجات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هاجْ جَ)
چشم به مغاک فرورفته. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : عین هاجه، ای غائره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(غَ /غُ جَ)
جرعه. (مهذب الاسماء) (تاج العروس). پس خوردۀ آب یعنی جرعه ای. (از غیاث اللغات). یک آشام از آب و شراب و پس خورده. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ شَ)
جنبش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، زیروزبرشدگی ملخ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، پیش وپس رفتگی مردم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به همش شود
لغت نامه دهخدا
(هََ زَ / زِ)
نام نخستین حرف از حروف الفبای فارسی و عربی است. آن را از حروف حلق خوانند و گاه آن را پس از الف، دومین حرف به حساب آورند. شکل آن در آغاز کلمه چون الف است با این تفاوت که همزه خود حرکت میگیرد. در وسط و آخر کلمه به صورت شبیه عین (ء) نوشته میشود. در حساب جمّل مانند الف برابر یک به شمار آید. (از یادداشتهای مؤلف). حرف اول از حروف مبانی. ج، همزات. (از اقرب الموارد) :
آن برگهای شاسپرم بین و شاخ او
چون صدهزار همزه که بر طرف مد بود.
منوچهری.
، کندگی، مانند هزمه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَهْ)
دو تن که به یک راه روند. همراه:
دراز است راهش وگر کوته است
پراکندگانیم اگر همره است.
فردوسی.
تو چنگ فزونی زدی در جهان
گذشتند از تو بسی همرهان.
فردوسی.
بدانید و سرتاسر آگه بوید
همه ساله با بخت همره بوید.
فردوسی.
به ره چون روی هیچ تنهامپوی
نخستین یکی نیک همره بجوی.
اسدی.
راستی با علم چون همره شدند
این از آن پیدا نباشد آن ازاین.
ناصرخسرو.
هرکه را هست انده بیشی
همره اوست کفر و درویشی.
سنائی.
مروزی و رازی افتد در سفر
همره و هم سفره پیش همدگر.
مولوی.
گفت ای ناقه چو هر دو عاشقیم
ما دو ضد، بس همره نالایقیم.
مولوی.
همره عقل و یار جان علم است
در دو گیتی حصار جان علم است.
اوحدی.
با وی رقیب همره و آری چنین بود
دائم خمار با می و خار است با رطب.
ابن یمین.
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش.
حافظ.
ملول از همرهان بودن دلیل کاردانی نیست
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی.
حافظ.
رجوع به همراه شود
لغت نامه دهخدا
(عُ / عَ جَ)
ناقه متلویه. (اقرب الموارد). ناقه ای که پیچ پیچان می رود
لغت نامه دهخدا
(زِ مِجْ جَ)
زمجهالظلیم، نوک شترمرغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ مِ جَ)
شتر ماده ای که بعلتی آب نخورد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: ناقه خمجه
لغت نامه دهخدا
(تَ فَ فُ)
زیاده کردن در خبر، مترددانه رفتن یا گام نزدیک و بشتاب نهادن و بندی وار رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَُ مَ)
قریه ای است به چهارفرسنگی میان جنوب و مغرب منامه. (فارسنامۀ ناصری). در بحرین است
لغت نامه دهخدا
تصویری از هملجه
تصویر هملجه
از ریشه پارسی رهواری: در ستور
فرهنگ لغت هوشیار
همراه: ملول ازهمرهان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی. (حافظ)
فرهنگ لغت هوشیار
نام نخستین حرف از حروف الفبای فراسی و عربی است یاالف حرف اول از حروف الفبای فارسی میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاجه
تصویر هاجه
ماده غوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهجه
تصویر مهجه
مهجه در فارسی: جان (روح)، خون دل روح روان، خون دل، جمع مهج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لمجه
تصویر لمجه
ناشتا شکستن، ناشتا شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمجه
تصویر سمجه
زشت ناپسند، بیشرم بیحیا، جمع سماج سمجاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمجه
تصویر دمجه
راه
فرهنگ لغت هوشیار
((هَ زِ))
حروف صامتی که به صورت «ء» نوشته می شود و ممکن است ساکن باشد مانند، رأی. یا مانند، جرئت، نشانه ای به صورت «ء» روی «ها»ی غیرملفوظ به جای «یا» ی اضافه مانند، خانه حسن که تلفظ می شود خانه ی حسن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهجه
تصویر مهجه
((مُ جَ یا جِ))
روح، روان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همجهت
تصویر همجهت
همسو
فرهنگ واژه فارسی سره