جدول جو
جدول جو

معنی همادی - جستجوی لغت در جدول جو

همادی
(هََ)
کلی و همگی. (انجمن آرا). همگی و تمامی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
همادی
کلی
تصویری از همادی
تصویر همادی
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هادی
تصویر هادی
(پسرانه)
هدایت کننده، راهنما، از نامهای خداوند، از القاب پیامبر (ص)، لقب امام علی نقی (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از جمادی
تصویر جمادی
ماه پنجم و ششم از سال هجری قمری
جماد بودن
جمادی اول: ماه پنجم از سال هجری قمری، جمادی الاول
جمادی ثانی: ماه ششم از سال هجری قمری، جمادی الثانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رمادی
تصویر رمادی
آنچه به رنگ خاکستر است، خاکستری، خاکسترگون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تمادی
تصویر تمادی
مداومت کردن بر کاری، ستیزه کردن، دراز شدن، ممتد شدن، دراز شدن مدت
فرهنگ فارسی عمید
(قُ)
دهی است در بحرین از عبدالقیس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منسوب به رماد و رماده. خاکستری. تیره. خاکسترگون. خاکستررنگ. رجوع به ’گرگ دیزه’ شود، دارویی است مخصوص چشم از ترکیبهای قدیم که سازندۀ آن معلوم نیست. اشک چشم و رطوبتهای غریبه را خشک می کند و موجب قوت باصره و معالج درد چشم اطفال است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی) ، منسوب است به رماده فلسطین و یمن. رجوع به رماده شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
معلوم نیست که مولدش کجاست. اکثر عمر خود را در عراق گذراند. یک بار به خراسان سفر کرد. مردی کم سخن بود و این مطلع از اوست:
جانا منم ز دست فراق تو مرده ای
خون در تنم نمانده چو نار فشرده ای.
(از مجالس النفائس امیر علیشیر نوایی ص 120 از ترجمه فارسی).
وی از معاصران نوایی و از شعرای قرن نهم هجری بوده است
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
نام یکی از دهستانهای بخش ششتمد شهرستان سبزوار که تابستانی گرم و آبهایی تلخ و شور دارد. به علت دوری از مرکز شهر اغلب کمینگاه سارقان است. آبادیها در میان تپه ماهورها واقع شده است. تعداد قراء آن 23 و سکنۀ آن 8950 تن است. زراعت قابل ملاحظه ندارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
رجوع به همایی شود
لغت نامه دهخدا
(هََ ذی ی)
شتر تیزرو و سبک رفتار، شتابی، سختی گرما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
همال بودن (شدن). قرین شدن. همطرازی. برابری:
فرزند ضیاءالدین کز همت والا
خورشید فلک را نپسندد به همالی.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(هََ)
منسوب به همان که ظاهراً قریه ای است در عراق. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هََ دْ دا دی ی)
عقبه بن سنان بن سعد بن جابرالدارع الهدادی، مکنی به ابوبشر از مردم بصره است. از هیثم بن شراج و غسان بن مضر روایت دارد. محمد بن یونس الکدیمی و یحیی بن صاعد را از وی روایت است. (اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(هََ دْ دا دی ی)
منسوب به هداد که بطنی از ازد است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یوسف بن هارون الکندی، مکنی به ابوعمر. ترجمه حال او را حافظ ابوعبداﷲ الحمیدی در کتاب ’جذوه المقتبس’ آورده و چنین نویسد: ’گویا یکی از اجداد وی از مردمان ’رماده’ (موضعی در مغرب) بوده است. و او شاعری است بسیارشعر و سریعالقول و به جهت اشتغال در فنون نظم آثارش بین خاص و عام اشتهار و رواج کامل دارد و حتی بعضی از بزرگان ادب درباره وی گفته اند که: شعر به کنده آغاز شد و به کنده ختم گردید و مراد آنها امروءالقیس و متنبی و یوسف بن هارون است. و خود شاعر در قصیدۀ مدحیه ای که بهنگام ورود اسماعیل بن القاسم القالی به اندلس سروده اشاره به این قول کرده و گوید:
من حاکم بینی و بین عذولی
الشجو شجوی و العویل عویلی.
و رسیدن ابی علی القالی به اندلس در سال 330 هجری قمری اتفاق افتاده است. وسپس حمیدی وقایع و شمارۀ اشعار وی را ذکر می کند و از جمله گوید: مدتی در زندان بسر برد و از تألیفات او کتابی است در طیر. ابن بشکوال در کتاب ’الصله’ آرد که ’النوادر’ از آثار اوست. وفات وی بنا بقول ابن حیان در سال 403 هجری قمری اتفاق افتاده است. (از وفیات الاعیان ابن خلکان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شهری است در عراق و مرکز استان دیلم است و در نزدیکی فرات بین عراق و سوریه قرار دارد. (از اعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
مصطفی بن جعفر عمادی رومی، ملقب به صنعاﷲ. فقیه و مفسر اواخر قرن دهم و اوایل قرن یازدهم هجری قمری رجوع به صنعاﷲافندی و مآخذ ذیل شود: معجم المؤلفین ج 12 ص 245. هدیه العارفین بغدادی ج 2 ص 439
علی بن ابراهیم بن عبدالرحمان عمادی. شاعر و فقیه دمشق است در نیمۀ دوم قرن یازدهم و اوایل قرن دوازدهم هجری قمری رجوع به علی عمادی شود
لغت نامه دهخدا
(قُ دی ی)
درشت اندام سطبر. (منتهی الارب). رجوع به قمد شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
تیره ای از شعبه شیبانی ایل عرب، که از ایلات خمسۀ فارس است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 87)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
مرکّب از: عماد + یاء مصدری، ستون بودن:
بسته در زنجیر، شادی چون کند؟
چوب اشکسته، عمادی چون کند؟
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تَ حَشْ شُ)
ستیهیدن در چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لجاج کردن و ادامه دادن در آن. (از اقرب الموارد) : از شدت حال و تمادی ایام محنت و تراکم امواج کربت و مقاسات شداید غربت نالش کرد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، به نهایت رسیدن، درازشدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تمادی
تصویر تمادی
یکدیگر را ستودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حمادی
تصویر حمادی
کوشش بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جمادی
تصویر جمادی
نام دو ماه از ماههای قمری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمادی
تصویر رمادی
خاکستری: رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همایی
تصویر همایی
((هُ))
همای بودن، مانند هما بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جمادی
تصویر جمادی
((جَ))
ماه پنجم و ششم از ماه های قمری، جمادی الاول، جمادی الثانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تمادی
تصویر تمادی
((تَ))
طول دادن، به درازا کشیدن، مداومت کردن بر کاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مادی
تصویر مادی
گیتایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هادی
تصویر هادی
رهنما
فرهنگ واژه فارسی سره
آموخته
فرهنگ گویش مازندرانی
شراکت
فرهنگ گویش مازندرانی
زمین بایر، زمین هموار و پهن
فرهنگ گویش مازندرانی