جدول جو
جدول جو

معنی هلکس - جستجوی لغت در جدول جو

هلکس
(هَِ لْ لَ)
گرسنگی سخت و جز آن. (منتهی الارب). هلقس. (از اقرب الموارد). رجوع به هلقس شود، مرد بسیارگوشت. (از منتهی الارب) ، ناکس زشتخوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتر سخت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هلکس
(هَِ کِ)
ناکس زشتخوی. (از اقرب الموارد). رجوع به هلّکس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هلکو
تصویر هلکو
(پسرانه)
کوهکوچک، تپه (نگارش کردی: ههک)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هرکس
تصویر هرکس
همه کس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تلکس
تصویر تلکس
دستگاهی مخابراتی با قابلیت ارسال و دریافت پیام به صورت چاپ شده، پیام چاپ شده ای که به وسیلۀ این دستگاه ارسال یا دریافت می شود
فرهنگ فارسی عمید
آلتی در منجنیق مانند کفۀ ترازو که در آن سنگ را قرار می داده و به طرف دشمن پرتاب می کرده اند
فرهنگ فارسی عمید
(هََ لْ لَ)
در تداول مردم قم چوب گازر است که به پارچه زنند تا شوخ آن برآید. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
میان هر دو طبقۀ زمین تا زمین هفتم، مردار هر چیزی هالک، مابین سر کوه و اسفل آن، همواری میان هر دو چیز، هرچه فروافتد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
جمع واژۀ هلکه. (منتهی الارب). رجوع به هلکه شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
چرمی که مانند کفۀ ترازو سازند و از سر چوب منجنیق آویزند و پر از سنگ کرده به جانب دشمن اندازند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(هَُ لَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان کازرون دارای 184 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(هَُ لْ لَ)
جمع واژۀ هالک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هالک شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ لَ)
جمع واژۀ هلکه. (از منتهی الارب). رجوع به هلکه شود
لغت نامه دهخدا
(لَ کِ)
شکس ٌ لکس ٌ، مرد دشوارخوی سرکش نافرمان بر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نِ کَ)
به معنی نالکس است که سر دیوار باشد و این لغت با لغت بالکس با بای ابجد ظاهراً تصحیف خوانی شده باشد. (برهان قاطع) (از آنندراج). کنگرۀ سر دیوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نام قبایلی که مصر را مسخر کردند
لغت نامه دهخدا
(هََ بَ)
کسی. (منتهی الارب) : ما فی الدار هلبس، یعنی کسی نیست که بدو انس توان گرفت. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ لْ لَ)
گرسنگی سخت. شدید از گرسنگی و جز آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، مرد گوشتناک. (منتهی الارب). مرد پرگوشت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ کا)
جمع واژۀ هالک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عِلْ لَ)
انبوه و بهم پیچیده: شعر علکس، کثیر متراکب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بِ کِ / بُ کُ)
سر دیوار. (برهان). کنگرۀ دیوار. (ناظم الاطباء). بلکن. نلکس. و رجوع به بلکن شود، مبتلی شدن به چیزی و درآویختن به آن. (منتهی الارب). برخورد کردن و تمایل یافتن به چیزی. (از اقرب الموارد از لسان) ، فاجر گردیدن. (منتهی الارب) ، ظفر یافتن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). جمع آن را برخی بلاّن دانسته اند. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(هََ کَلْ لَ)
درشت استوار. (منتهی الارب) ، شدید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ لَ)
جستن گلو. فواق. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ)
مردی است یمنی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ کِ)
نوعی کفش دهقانی از پوست کلفت. (دزی ج 2 ص 755)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
بیماری سل، و گویند سلاس بیماری عقل است و هلاس در بدن است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نزد پزشکان آن است که هضم عروقی از وظیفۀ خود بازماند و نتواند غذا را به بدن برساند. (کشاف اصطلاحات الفنون) (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لکس
تصویر لکس
دشوار خوی، سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرکس
تصویر هرکس
همه کس هرفرد همه کسان: (زهرمز هرکس که دانابدند بهرکارنیکوتوانابدند) (شا. بخ. 1446: 6)، هیچ کس (درمورجمله منفی) : (ذوق مواصلت شربتی گوارنده است که هرکس ازآن نشکیبد)، هرشخص عادی ومعمولی: (هرکس ازعهده این کار برنمی آید) توضیح گاه ضمیر و فعل آنرامفردآورندوگاه جمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلاس
تصویر هلاس
ششمار از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلکه
تصویر هلکه
بنگرید به هلاکت و خشکسال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلیس
تصویر هلیس
مارپیچ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تلکس
تصویر تلکس
دستگاه ماشین نویسی بمسافت دور
فرهنگ لغت هوشیار
مردن و نیست شدن چرمی که آنرامانندکفه ترازو می ساختند وازسرچوب منجنیق می آویختند وسپس آنرا پرازسنگ کرده بجانب دشمن می انداختند: (چون هلکی شدم بفن بسته منجنیق تن سنگ اراده اجل نشکند اربردهلک) (عمیدلوبکی)
فرهنگ لغت هوشیار
((تِ لِ))
دستگاه ارتباطی برای ارسال و دریافت پیام که با گرفتن شماره مخاطب دستگاه تله تایپ آن به کار می افتد و پیام را ثبت می کند
فرهنگ فارسی معین
از هم پاشیده، دله مفت خور
فرهنگ گویش مازندرانی
دست پاچه، شتاب زده
فرهنگ گویش مازندرانی