جدول جو
جدول جو

معنی هقز - جستجوی لغت در جدول جو

هقز
(هَِ / هََ)
قهز، که نوعی از جامه باشد پشمی سرخ یا سپید وگاهی ابریشم در آن آمیزند. (از منتهی الارب). صورتی از کلمه قهر (با راء مهمله) است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سقز
تصویر سقز
مادۀ صمغی چسبناک که از تنۀ درخت بنه گرفته می شود و از آن اسانسی به دست می آید که از مخلوط آن با موم لاک درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هیز
تصویر هیز
چشم چران، مخنث، بدکار، پشت پایی، بی شرم، برای مثال گفتم همی چه گویی ای هیز گلخنی / گفتا که چه شنیدی ای پیر مسجدی (عسجدی - لغت نامه - هیز)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هوز
تصویر هوز
دومین گروه از مجموعۀ کلمات مصنوعی حروف ابجد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هرز
تصویر هرز
آنچه بر اثر استفادۀ پیاپی کارکرد آن مختل شود، مثل پیچ ومهره یا چاقو، بی فایده، بی مصرف، گیاه بی مصرف که در میان گیاهان مفید می روید و به آن ها آسیب می زند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هوز
تصویر هوز
آواز تند و تیز مانند صدایی که از ظرف فلزی برآید، برای مثال باز بانگ اندر او فتاد به هوز / آهو آزاد شد ز پنجۀ یوز (نظامی۴ - ۷۰۹)
فرهنگ فارسی عمید
(سَقْ قِ)
تیره ای از ایل بهارلو (از ایلات خسمۀ فارس). (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86)
تیره ای از کلهر کردستان. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 62)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جامۀ پشمی سرخ مانند مرغزی و گاهی ابریشم راهم در آن خلط کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). و گویند آن خود ابریشم است و گویند جامه ای است سپید آمیخته با حریر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نوعی است از جامۀ پشمین چون مرغزی و گاه باحریر مخلوط است. (از معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
برجهیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ذَءْمْ)
مردن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به فقس شود
لغت نامه دهخدا
(سَقْ قِ)
نام قصبه ای است در کردستان کنار جادۀ سنندج و ساوجبلاغ میان قماجات و سرراهی در 186000 گزی سنندج قرار گرفته است. (یادداشت مؤلف). از بلوکات کردستان حد شمالی افشار شرقی تیلکوه و خورخوره جنوبی بانه و غربی بوکان. عده قراء 139 است. (جغرافیای سیاسی کیهان).
شهرستان سقز یکی از شهرستانهای یازده گانه استان پنجم کشور است این شهرستان در شمال استان 5 واقع شده و محدود است از طرف شمال به شهرستانهای مهاباد و مراغه از استان آذربایجان از طرف باختر به بخش دیواندره از شهرستان سنندج از طرف جنوب به کشور عراق (ارتفاعات شمالی پیشرفتگی درۀ شیلر) از طرف باختر به دهستان سردشت از شهرستان مهاباد. شهرستان سقز طبق تقسیمات کشور از دو بخش به نام بخش مرکزی و بخش بانه تشکیل شده است. شرح بخش بانه در جای خود داده شده و مشخصات مرکزی بشرح زیر است. حدود از طرف شمال به بخشهای تکاب و بوکان. از طرف باختر به بخش بانه. از جنوب بکشور عراق. منطقه بخش کوهستانی. هوای آن کوهستانی سردسیر میباشد. رودخانه جغتو یا زرینه رود که بدریاچۀ ارومیه منتهی میشود از ارتفاعات جنوبی این بخش سرچشمه میگیرد. بخش مرکزی سقز از سه دهستان بنام گل تپه و فیض اﷲبیگی، میرده و سرشیو تشکیل شده و شرح هریک در جای خود داده شده است.
تعداد قراء و جمعیت دهستانهای بخش مرکزی بشرح زیر است: دهستان گل تپه، فیض الله بیگی 88 آبادی و 19 هزارتن. دهستان سرشیو 48 آبادی و 12 هزارتن. دهستان میرده و یا گورک 46 آبادی و 11 هزارتن. جمع بخش مرکزی 182 آبادی و 42 هزارتن. شهر سقز یک آبادی و 12 هزارتن. بخش بانه 155 آبادی و 20 هزارتن. بنابر آمار فوق سقز از 238 آبادی تشکیل شده سکنه آن 74 هزارتن است.
شهر سقز دارای مشخصات جغرافیایی خاص است و در شمال رودخانه ای به همین نام و انتهای دماغه ارتفاعات ملقرانی واقع شده و مانند سایر شهرهای کوچک و عقب افتاده کشور کوچه های آن تنگ پرشیب و اکثر خانه ها از خشت و گل ساخته شده است. بازار سقز در حدود 600 باب دکان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پا کوفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). رقص کردن. (از اقرب الموارد) ، برجستن. یقال: مایرقز منه عرق، یعنی: نمی جنبد از وی رگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَقْ قِ)
اسم ترکی علک البطم است. (تحفۀ حکیم مؤمن). از جنگلهای پشت کوه به دست می آید و بر سه قسم است: سفید، زرد، سیاه. این ماده جزء نباتات جمعی محسوب میشود و شیره ای است که از درخت ون گرفته و درجنگلهای کردستان مقدار فراوان وجود دارد در قدیم یکی از ارقام بزرگ صادرات که در ایالت محسوب می شد. (جغرافیای غرب ایران ص 58)
لغت نامه دهخدا
(خَف ف)
همدیگر نزدیک رفتن مورچه و مانند آن و با هم نزدیکی آن در رفتار، و فعل آن بکار نرود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پاسپوختن. (منتهی الارب) : حقز برجلیه، ای رمح بهما. لگد زدن
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مشت بر سینه زدن یا هر جا که باشد، لگدزدن، به مشت بر سینه و بر گردن زدن درهر لگد زدن. (منتهی الارب). بر قفا بزدن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
لغتی است در هبر و به معنی آن یعنی زمین پست هموار که اطرافش بلند باشد. ج، هبوز. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
موضعی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قِس س)
مردن، ناگاه مردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، جهیدن. جستن. ابز. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (تاج العروس) ، گوشت گرفتن شتر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بریدن پاره ای بزرگ از گوشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ قَ)
سیاه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تااین زمان تااین هنگام تاکنون: ... و سه کس را هنوز از حیات رمقی مانده بود. یا هنوز که هنوزاست (بود)، (تعبیر قیدی) تااین زمان که درآن هستیم: هنوز که هنوز بود آهو سر بند و نیمتنه کردی آن زمان خود رالله محض یادگار در صندوق نگه داشته بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیز
تصویر هیز
بیشرم، بدکار
فرهنگ لغت هوشیار
آواز تند وتیز مانند صدائی که از ظرف فلزی بر آید دومین کلمه مصنوعی از کلمات ابجد که مرکب است از ه، و، ز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هقم
تصویر هقم
پر خور شکمباره، دریا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزق
تصویر هزق
شادمانی تندر غرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هرز
تصویر هرز
یاوه و بیکاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاز
تصویر هاز
ریشه هازیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سریانی تازی گشته سوراخ کردن سوارخ کنی، زنش در خنیا، دانه چیده، کوبش، کاوش کاویدن، سنگ نویسی، آوای بشکن، کندش کنده کاری
فرهنگ لغت هوشیار
واژه پارسی است سغز ازدویی (صمغ) که از پسته خود روی یا بنه به دست آورند و گلوله ای از آن را بخایند و بجوند وینجی (گویش گیلکی) غندرون (گویش اسپهانی)، نام شهری است در کردستان سکز صمغی که از گونه های مختلف پسته وحشی یا ساقه درخت بنه به دست آورند و از آن اسانسی حاصل گردد صمغ درخت. یا سقز تلخ. سقز طبیعی که از درخت بنه خارج میشود و با شن و برگ و خاشاک پای درخت مخلوط است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقز
تصویر رقز
پاکوفتن، برجهیدن برجستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیز
تصویر هیز
مخنث، بدکار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوز
تصویر هوز
((هَ وَّ))
دومین کلمه ساخته شده از حروف ابجد مرکب از، ه و ز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوز
تصویر هوز
آواز تند و تیز مانند صدایی که از طاس برنجی و امثال آن برخیزد، آواز (بانگ)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هرز
تصویر هرز
((هَ))
یاوه گویی، ولگردی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سقز
تصویر سقز
((سَ قِّ))
صمغ، صمغ درخت
فرهنگ فارسی معین