جدول جو
جدول جو

معنی هقاع - جستجوی لغت در جدول جو

هقاع(هَُ)
غفلت و فراموشی از اندوه یا بیماری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بقاع
تصویر بقاع
بقعه ها، بناهایی که بر بالای آرامگاه ائمه و بزرگان ساخته می شود، ناحیه ها، خانه ها، خانقاه ها، صومعه ها، جمع واژۀ بقعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وقاع
تصویر وقاع
هم بستر شدن، مجامعت، جماع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فقاع
تصویر فقاع
شرابی که از مویز، جو یا برنج گرفته می شد، آب جو
فقاع گشودن: باز کردن سر شیشۀ فقاع، کنایه از آروغ زدن، کنایه از لاف زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رقاع
تصویر رقاع
رقعه ها، در خوشنویسی نوعی خط از شش خطی که ابن مقله اختراع کرده است، جمع واژۀ رقعه
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
جمع واژۀ رقعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) (اقرب الموارد). جمع واژۀ رقعه، پاره ها و نوشته های مختصر. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به رقعه شود.
- ذات الرقاع، نوعی استخاره. رجوع به مادۀ ذات الرقاع شود.
- ، نام جایگاهی است که یکی از غزوات حضرت رسول (ص) در آنجا واقع شده و نام همان غزوه را نیز ذات الرقاع گویند. رجوع به مادۀ ذات الرقاع و معجم البلدان ج 4 و اقرب الموارد و ناظم الاطباء (مادۀ رقاع) شود.
، خطی است از اجناس خطوط. (شرفنامۀ منیری). نام خطی است از شش خط که ابن مقله وضع کرده است. (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). نام قسمی خط اختراع ذوالریاستین فضل بن سهل. (الفهرست ابن ندیم). قسمی خطاز قبیل نسخ و غیره. نام یکی از هفت قلم قدیم و جدید. (یادداشت مؤلف). رقاع یا قلم رقاع یکی از خطوط اسلامی است که بدان رقاع (رقعه ها) را می نوشتند و صور آن در اصل مانند حروف ثلث و توقیع است و در مواردی باآنها اختلاف دارد. (از فرهنگ فارسی معین) :
ور از فقر درمانم به مکتب
نویسم خط ثلث و نسخ و رقاعی.
خاقانی.
برای صورت حروف خط رقاع رجوع به فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُ)
خاک. (منتهی الارب). تراب. (اقرب الموارد). دقعم. و رجوع به دقعم شود
لغت نامه دهخدا
(فُ / فَ)
سرخ فام. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
معرب فوگان. (یادداشت مؤلف). شرابی که از جو و مویز و جز آن گیرند. آبجو. (فرهنگ فارسی معین). مویز آب. بوزا. بزا. بوزه. (یادداشت مؤلف). شراب خام که ازجو و مویز و جز آن سازند. (منتهی الارب). فقاع از مشروب های گازدار بوده و در کوزۀ سنگین نگهداری میشده است. روی در کوزه را با پوستی می پوشانده و محکم میکرده اند و برای خنک ماندن در قلیۀ یخ میخوابانده اند وهنگام خوردن پوست در کوزه را با میخی سوراخ میکرده و فقاع را با گاز آن از سوراخ پوست درمیکشیده اند. درمذاهب اهل سنت، این مشروب حرام نبوده و حتی در سالهایی که ماه رمضان به تابستان می افتاد روزه را با آن میگشودند و سوزنی در قطعه ای به این امر و بطرز استعمال آن اشاره کرده است. (یادداشت مؤلف) :
رمضان آمد و هر روزه گشا را گه شام
به یکی دست نواله ست و دگر دست فقاع
آتشی را که همه روزه، کند روزه بلند
شامگاهان به یکی لحظه کند پست فقاع
خوشتر است از لب معشوق بر روزه گشای
لب آن کوزۀ سنگین که در او هست فقاع.
در صورتی که این مشروب را از مویز سازند کشمش را با دانه کوبند. (یادداشت مؤلف) :
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر
همی باش پیش گشسب سوار.
فردوسی.
چون کوزۀ فقاعی ز افسردگان عصر
در سینه جوش حسرت و در حلق ریسمان.
خاقانی.
نکهت خویش ز عشق مشک فشان از فقاع
شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب.
خاقانی.
وگر جلاب دادن را نشایم
فقاعی را به دست آخر گشایم.
نظامی.
.... چون کوزۀ فقاع که تا پرباشد بر لب و دهانش بوسه های خوش زنند و چون تهی گشت از دست بیندازند. (مرزبان نامه).
- درکوزۀ فقاع تپاندن، راه دخل و تصرف را بستن. (فرهنگ فارسی معین).
- در کوزۀ فقاع کردن، در کوزۀ فقاع تپاندن. راه دخل و تصرف را بستن یا محدود کردن: بیچاره را با این دمدمه در کوزۀ فقاع کردند. (کلیله و دمنه).
، شیشه. (غیاث از لطایف) ، حباب، پیاله، کوزه. (غیاث) ، شربت. (غیاث از شرح اسکندرنامه) ، گیاهی است که هرگاه خشک گردد، سخت و شبیه قرون شود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَقْ قا)
سخت پلید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، ضراط. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
خرقه که در زیر معجر افکنند تامعجر ریمناک نگردد. (منتهی الارب) ، چیزی که بینی ناقه را بدان استوار کنند، روی بند. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به صقاع شود
لغت نامه دهخدا
(رَقْ قا)
مرقعدوز. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(صِ)
برقع. (منتهی الارب). روی پوش. (مهذب الاسماء) ، خرقه که زیر معجر افکنند تا ریم نگیرد. (منتهی الارب) ، آهنی است بجای کام لگام. (منتهی الارب). حدیده فی موضع الحکمه من اللجام. (اقرب الموارد) ، داغی است سپس سر شتر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
اصابه خرء بقاع، یعنی رسیدن کسی را غبار و عرق وماندن قدری از آن در بدن، و خرء بقاع نیز گویند. (ناظم الاطباء). یعنی از غبار و عرق تن او پیسه گردید
لغت نامه دهخدا
(لِ)
گلیم سطبر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
موضعی است. (او هو تصحیف و الصواب بالفاء). (منتهی الارب). موضعی است به یمامه و آن باغ ونخلی است در شعر ابن ابی حازم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَقْ قا)
مگس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَقْ قا)
وقاعه. غیبت کننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : رجل وقاع، مرد غیبت کننده مردم را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بانگ کردن خروس. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
داغ که بر دو کرانۀ ران ستور باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
جمع واژۀ بقعه و بقعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به بقعه شود.
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خندیدن خرس. (اقرب الموارد) (آنندراج) (منتهی الارب). قهقهۀ خرس: قهقع الدب قهقاعاً، ضحک. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هناع
تصویر هناع
گردن درد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هکاع
تصویر هکاع
سرفه، خواب خستگی، خواهانی ورن گایخواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزاع
تصویر هزاع
تک، تنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وقاع
تصویر وقاع
در افتادن با یکدیگر، گادن گاییدن مجامعت کردن، مجامعت آمیزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لقاع
تصویر لقاع
مگس گز مگس گزنده گلیم ستبر مگس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقاع
تصویر فقاع
شرابی که از مویز یا جو گرفته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سقاع
تصویر سقاع
جولخ آبفت (خرقه) روبند روبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقاع
تصویر رقاع
پاره ها و نوشته های مختصر، نامه ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بقعه، فره جای ها جمع بقعه بقعه ها خانه ها سرای ها. توضیح اغلب بضم باء تلفظ میشود ولی صحیح بکسر است و شاید این اشتباه از کلمه بقعه که ببای مضموم است نشا ت کرده باشد، یا بقاع خیر. صومعه ها خانقاه ها تکیه ها. یا بقاع متبرکه. مشاهد و مقابر بزرگان دین وایمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقاع
تصویر فقاع
((فُ قّ))
معرب فوگان. شرابی که از جو یا مویز یا برنج گرفته شود، فوگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رقاع
تصویر رقاع
((رِ))
جمع رقعه، نامه ها، نوشته ها، پینه هایی که بر جامه زنند، نام نوعی خط که ابن مقله اختراع کرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بقاع
تصویر بقاع
((بِ))
جمع بقعه، خانه ها، سرای ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وقاع
تصویر وقاع
((و))
مجامعت، آمیزش
فرهنگ فارسی معین