مفلس و تهیدستی که تظاهر به ثروتمندی می کند، برای مثال بدانسان که هستی چنان می نمای / مزن هرزه لاف و ختنبر مباش (فرخی - ۴۵۳)، توانگری که تظاهر به تنگدستی و بینوایی کند، برای مثال با فراخی ست ولیکن به ستم تنگ زید / آنچنان شد که چون او هیچ ختنبر نبود (ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۰)
مفلس و تهیدستی که تظاهر به ثروتمندی می کند، برای مِثال بدانسان که هستی چنان می نمای / مزن هرزه لاف و ختنبر مباش (فرخی - ۴۵۳)، توانگری که تظاهر به تنگدستی و بینوایی کند، برای مِثال با فراخی ست ولیکن به ستم تنگ زَید / آنچنان شد که چون او هیچ ختنبر نبُوَد (ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۰)
مفلس را گویند که لاف توانگری زند وخود را مالدار وا نماید. (از برهان قاطع) (شرفنامۀمنیری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). آن کسی باشد که گوید مرا چندین چیز است و هیچ ندارد: با فراخیست و لکن بستم تنگ زید آن چنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود ابوالعباس مروزی. بدانسان که هستی چنان می نمایی مزن هرزه لاف و ختنبر مباش. فرخی. نبردست او بهر هرچند لافد ولی عقل داند که هست او ختنبر. شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری). ، بر عکس معنی فوق بنظر آمده است یعنی توانگری که شکوه مفلسی کند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) ، لافی. لافزن. (یادداشت بخط مؤلف)
مفلس را گویند که لاف توانگری زند وخود را مالدار وا نماید. (از برهان قاطع) (شرفنامۀمنیری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). آن کسی باشد که گوید مرا چندین چیز است و هیچ ندارد: با فراخیست و لکن بستم تنگ زید آن چنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود ابوالعباس مروزی. بدانسان که هستی چنان می نمایی مزن هرزه لاف و ختنبر مباش. فرخی. نبردست او بهر هرچند لافد ولی عقل داند که هست او ختنبر. شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری). ، بر عکس معنی فوق بنظر آمده است یعنی توانگری که شکوه مفلسی کند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) ، لافی. لافزن. (یادداشت بخط مؤلف)
گذاشتن. (برهان). نهادن. روی چیزی یا بر جایی قرار دادن: چون درآمد آن کدیور مرد رفت بیل هشت و داسگاله برگرفت. رودکی. تو حاصل نکردی به کوشش بهشت خدا در تو خوی بهشتی نهشت. سعدی. - فروهشتن. رجوع به فروهشتن شود. ، باقی گذاشتن. به جای گذاشتن پس از خود: پس بیوبارید ایشان را همه نه شبان را هشت زنده نه رمه. رودکی. نهشت از دلیران خود هیچ یک که آرند هر بادپا را به تک. فردوسی. همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز نام نیکی نهشت. فردوسی. چون باید مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت. خیام. نیکبخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت. (گلستان) ، رهاکردن. (برهان). واگذاشتن. ول کردن: سوی مرزدارانش نامه نوشت که خاقان ره رادمردی بهشت. فردوسی. چو قیصر که فرمان یزدان بهشت به ایران به جز تخم زفتی نکشت. فردوسی. قیامت کسی ره برد در بهشت که معنی طلب کرد و دعوی بهشت. سعدی. دل به بازارها گرو کرده کهنه را هشته قصد نو کرده. اوحدی. در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضۀ دارالسلام را. حافظ. - از دست هشتن، رها کردن. قطع امید کردن. ترک گفتن: از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی ؟ حافظ. - از یاد هشتن، از دست هشتن. رها کردن. فراموش کردن: جزیاد تو در خاطر من نگذرد ای جان با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی. سعدی. ، روان کردن: به جایی نخوابدعقاب دلیر که آبی توان هشتن او را به زیر. نظامی. ، آویختن. (برهان). رجوع به فروهشتن و فروهلیدن و هلیدن شود
گذاشتن. (برهان). نهادن. روی چیزی یا بر جایی قرار دادن: چون درآمد آن کدیور مرد رفت بیل هشت و داسگاله برگرفت. رودکی. تو حاصل نکردی به کوشش بهشت خدا در تو خوی بهشتی نهشت. سعدی. - فروهشتن. رجوع به فروهشتن شود. ، باقی گذاشتن. به جای گذاشتن پس از خود: پس بیوبارید ایشان را همه نه شبان را هشت زنده نه رمه. رودکی. نهشت از دلیران خود هیچ یک که آرند هر بادپا را به تک. فردوسی. همه خاک دارند بالین و خشت خنک آنکه جز نام نیکی نهشت. فردوسی. چون باید مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت. خیام. نیکبخت آنکه خورد و کشت و بدبخت آنکه مرد و هشت. (گلستان) ، رهاکردن. (برهان). واگذاشتن. ول کردن: سوی مرزدارانْش نامه نوشت که خاقان ره رادمردی بهشت. فردوسی. چو قیصر که فرمان یزدان بهشت به ایران به جز تخم زفتی نکشت. فردوسی. قیامت کسی ره بَرَد در بهشت که معنی طلب کرد و دعوی بهشت. سعدی. دل به بازارها گرو کرده کهنه را هشته قصد نو کرده. اوحدی. در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند آدم بهشت روضۀ دارالسلام را. حافظ. - از دست هشتن، رها کردن. قطع امید کردن. ترک گفتن: از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ تقدیر چنین بود چه کردی که نهشتی ؟ حافظ. - از یاد هشتن، از دست هشتن. رها کردن. فراموش کردن: جزیاد تو در خاطر من نگذرد ای جان با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی. سعدی. ، روان کردن: به جایی نخوابدعقاب دلیر که آبی توان هشتن او را به زیر. نظامی. ، آویختن. (برهان). رجوع به فروهشتن و فروهلیدن و هلیدن شود
قصبۀ مرکزی شهرستان طوالش که در 74 هزارگزی بندرانزلی و سر راه آستارا به بندرانزلی قرار دارد. قصبه ای جدیدالاحداث است که در حدود 300 باب دکان و ادارات مختلف دارد. سکنۀ آن در حدود دوهزار تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
قصبۀ مرکزی شهرستان طوالش که در 74 هزارگزی بندرانزلی و سر راه آستارا به بندرانزلی قرار دارد. قصبه ای جدیدالاحداث است که در حدود 300 باب دکان و ادارات مختلف دارد. سکنۀ آن در حدود دوهزار تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
جبال اشکنبر، نام کوههائی است در آذربایجان. حمدالله مستوفی ذیل اهر آرد:آبش از رودی که بدانجا منسوب است، از جبال اشکنبر برمیخیزد. (نزهه القلوب چ لیدن مقالۀ ثالثه ص 83)
جبال اشکنبر، نام کوههائی است در آذربایجان. حمدالله مستوفی ذیل اهر آرد:آبش از رودی که بدانجا منسوب است، از جبال اشکنبر برمیخیزد. (نزهه القلوب چ لیدن مقالۀ ثالثه ص 83)