جدول جو
جدول جو

معنی هستائن - جستجوی لغت در جدول جو

هستائن
متوقف شدن، بلند شدن، برخاستن، ایستادن، بیدار شدن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بهستان
تصویر بهستان
(پسرانه)
نیک بنیاد، نام پسر اردشیر سوم پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مستامن
تصویر مستامن
دارای امنیت، غیر مسلمانی که وارد سرزمین اسلامی شده و دارای امنیت و مصونیت است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استادن
تصویر استادن
ایستادن، سرپا بودن، برپا شدن، برخاستن، درنگ کردن، توقف کردن، مقاومت کردن، اقامت کردن، شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دهستان
تصویر دهستان
چند ده نزدیک به هم که جزء یک بخش باشد، قسمتی از بخش، بخش نیز قسمت کوچکی از شهر و شامل چند دهستان است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کهستان
تصویر کهستان
کوهستان، جایی که در آن کوه بسیار باشد، کوهسار
فرهنگ فارسی عمید
(دِ هَِ)
شهری در طبرستان. (ناظم الاطباء). نام شهری است که اکنون استرآباد گویند از حدود گرگان تا خوارزم. (انجمن آرا) (آنندراج). ناحیتی است (به دیلمان) و مر او را رباطی است با منبر و جایی با کشت و برز بسیار است و سوادی بسیار و ثغر است بر روی غور و گور علی بن سگزی آنجاست. (حدود العالم چ ستوده ص 144). در پنجاه فرسخی شمال آبسکون و چهار منزلی گرگان شهر و محلی بوده در ولایتی به همین نام حمداله مستوفی در نزههالقلوب آرد: دهستان از اقلیم چهارم است... ناحیه ای است که متصل به جرجان و در کنار دریای خزر بوده. یاقوت آن را به کسر دال ضبط کرده، شرقشناسان آن را مشتق ازنام طایفۀ داها می دانندو بنابراین باید به فتح دال باشد. (از حاشیۀ فیاض بر تاریخ بیهقی ص 135). مهمترین آبادی دهستان آخور نام داشته. مقدسی آن را شهرستانی مشتمل بر 24 دهکده شمرده است و گوید بزرگترین آبادیهای گرگان است. (از سرزمینهای خلافت شرقی ص 405). سابقاً یکی از دو ناحیۀ استرآباد در شمال بوده شامل ساحل جنوب شرقی بحر خزر وقسمتی از ناحیۀ فعلی شمال اترک، مسکن طوایفی موسوم به ده و مرکز آن شهر آخور بوده. در این ناحیه خرابه های شهر قدیمی موسوم به مشهد مصریان دیده می شود که در شمال رود اترک در خاک روس واقع شده و فعلا بایر است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 305- 304) :
اباشاه شهر دهستان تخوار
که در چشم او بد بداندیش خوار.
فردوسی.
دهستان و گرگان و آن بوم و بر
بگیرد برآرد به خورشید سر.
فردوسی.
سپهبد به نزدیک ایران کشید
سپه را به نزد دهستان کشید.
فردوسی.
همیدون از خراسان و دهستان
ز شیراز و سپاهان و کهستان.
(ویس و رامین).
استادم منشورها نسخت کرد و تحریر آن من کردم دهستان به نام داود و... امیر آن را توقیع کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 500). لشکر قوی به دهستان فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). و رجوع به فهرست تاریخ بیهقی چ فیاض شود
لغت نامه دهخدا
(دِ هَِ)
مجموع چندین ده و قریه و جایی که دارای دهات چند باشد. (ناظم الاطباء). دهستان در مقابل شهرستان. (از غیاث). خره. کوره. بلوک. جزیی از بخش که مرکب از چند ده باشد. (یادداشت مؤلف). در تقسیمات کشوری هر بخش به چندین دهستان تقسیم می شود. (لغات فرهنگستان) :
فراوان دگر مرز همچون بهشت
دهستان بسیار پر باغ و کشت.
فردوسی.
متاعی هر که دارد رو به این بازار می آرد
محبت شهر و بر اطراف او عالم دهستان است.
سلیم (از آنندراج).
عدالت کنان بر دهستان و دشت
به هنجار بازارگان می گذشت.
عبداﷲ هاتفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لِ یا لَ هَِ)
پلنی. کشوری به اروپا، محدود از شمال به دریای بالتیک، از جانب مشرق به روسیه واز جانب جنوب به رومانی و از مغرب به آلمان. دارای 388328 گز مربع مساحت و بر حسب سرشماری 14 فوریۀ 1949 میلادی دارای 24 میلیون تن سکنه. پایتخت آن ورشو و شهرهای عمده وی لدز، لووّ، لمبرگ، کراکوی و پزنان، است. این کشور تا جنگ بین الملل اول در تصرف روسیه بود و پس از آن جنگ استقلال یافت و در جنگ بین الملل دوم نخست از طرف کشور آلمان اشغال شد و پس از شکست یافتن آلمان بار دیگر به تصرف روسیه درآمد و اکنون جمهوری مذکور جزو کشورهای کمونیست اروپای شرقی است
لغت نامه دهخدا
(شَ هَِ)
نام محلی کنار راه خواش به داورپناه میان بخشان و داورپناه در 167500گزی خواش. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ هَِ)
در دو شاهد زیر ظاهراً ناحیتی در قفقاز:
چند جویم به کهستان که نماند اهل دلی
آنچه جویم به کهستان به خراسان یابم.
خاقانی.
از آن سوی کهستان منزلی چند
که باشد فرضۀ دریای دربند.
نظامی
نام ناحیتی به شمال هند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(پَ)
اندوخته. ذخر. ذخیره. یخنی. دست پس. پس انداز
لغت نامه دهخدا
(هََ)
وجود و هستی و بوش و فرتاش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ ئی یَ)
دهی است از دهستان جی از بخش حومه شهرستان اصفهان. آب آن از زاینده رود و چاه و محصول عمده اش غله، پنبه و میوه و سکنۀ آن 148 تن است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(کُ هَِ)
مخفف کوهستان است. (برهان) (آنندراج). رجوع به کوهستان شود
لغت نامه دهخدا
(قَ فِ رُ)
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی سیرجان. محصول عمده آن غلات، پنبه و شغل سکنۀ آن مکاری گری، زراعت و پیشه وری است. این ده از 17 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن 3549 تن و مرکز دهستان قریه سعادت آباد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(قُ هََ)
ولایتی است در خراسان. (برهان). این ولایت در جنوب خراسان واقع و شامل قائن، تون، گناباد و طبس العناب و کهستان و طبس التمر و طریثیث (ترشیز) است. (از معجم البلدان) (حاشیۀ برهان). شهرستانی است میان نیشابور و هرات و قصبۀ آن قاین و طبس است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ هََ)
معرب کهستان مخفف کوهستان است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ هَِ)
ایام نفاس و آن روزهای پس از زائیدن است که هنوز در زن عوارض رحمی باقی باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ص 45 شود
لغت نامه دهخدا
(کِ بَ کَ دَ)
ایستادن. ستادن. قیام. برپا شدن. خاستن. بخاستن. برخاستن. سر پا ماندن:
شد به گرمابه درون استاد غوشت
بود فربی و کلان بسیارگوشت.
رودکی (در منظومۀ سندبادنامۀ رودکی).
رجوع به سندبادنامه چ اسلامبول ص 173 س 11 و بعد آن شود.
من اینک به پیش تو استاده ام
تن زنده خشم ترا داده ام.
فردوسی.
دگر دست دادش به اندیرمان
خود آنگه باستاد اندر میان.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
(بِ هَِ)
موضعی در گیل خواران (فرح آباد مازندران). (فرهنگ فارسی معین) ، کار سخت و مشکل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد) ، سنگ بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، لشکر. ج، بهم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ تَ)
بودن وشدن، راضی شدن و قبول کردن، شایستن و ارزیدن و ارزش داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هست کن
تصویر هست کن
بوجودآورنده، موجود: (واین هستیها دورست ازآفریدگار زیراکه او هست کننده هستیهاست)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستاذن
تصویر مستاذن
دستور خواهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستامن
تصویر مستامن
زنهار خواهنده اعتمادکننده امین یابنده، زنهارخواهنده جمع مستامنین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهستان
تصویر کهستان
زمینی که در آن کوه بسیار باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قهستان
تصویر قهستان
پارسی تازی گشته کهیستان کهستان بخش اپاختری خراسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهستان
تصویر دهستان
چند ده نزدیک هم که جزو یک بخش باشد
فرهنگ لغت هوشیار
ایستادن قیام کردن برخاستن، مقاومت کردن، پایدار ماندن در خدمت ایستادن دیری خدمت ماندن در خدمت ایستاد ن دیری خدمت کردن، اقامت کردن ماندن، مصمم شدن عزم کردن قصد کردن، توقف کردن، یا استادن به کاری. مشغول شدن به آن و ورزیدن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهستان
تصویر دهستان
((دِ هِ))
مجموعه چند ده نزدیک به هم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استادن
تصویر استادن
((اِ دَ))
برخاستن، توقف کردن، پایداری، عمل کردن، ایستادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از همستان
تصویر همستان
شرکت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هستایش
تصویر هستایش
تکوین
فرهنگ واژه فارسی سره
ایستادن، بلند شدن، بیدار شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بلند کن، بیدار کن
فرهنگ گویش مازندرانی