جدول جو
جدول جو

معنی هست - جستجوی لغت در جدول جو

هست
سوم شخص مفرد مضارع از فعل بودن یا هستن، وجود، موجود
هست شدن: به وجود آمدن، موجود شدن
هست کردن: به وجود آوردن، پدید آوردن
هست و نیست: کنایه از بود و نبود، همه چیز
تصویری از هست
تصویر هست
فرهنگ فارسی عمید
هست
وجود، هستی
تصویری از هست
تصویر هست
فرهنگ لغت هوشیار
هست
((هَ))
سوم شخص مفرد از «هستن» موجود است، وجود دارد، هستی، وجود، دارایی
تصویری از هست
تصویر هست
فرهنگ فارسی معین
هست
بایست، بلندشو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهست
تصویر مهست
(پسرانه)
بزرگترین و مهمترین، نام پسر داریوش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هستی
تصویر هستی
(دخترانه)
وجود، وجود، زندگی، زندگانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هسته
تصویر هسته
خسته، در علم زیست شناسی دانۀ میان میوه مانند دانۀ زردآلو، شفتالو و امثال آن ها، در علم فیزیک قسمت مرکزی اتم، در علم زیست شناسی جسم کروی شکلی که درون سیتوپلاسم قرار دارد و شامل دو قسمت است و در عمل تغذیه مخصوصاً ترکیب مواد و ترشح و حرکت سلول نقش عمده ای دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهست
تصویر مهست
مهترین، بزرگ ترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هستن
تصویر هستن
بودن، وجود داشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هستک
تصویر هستک
هسته، خسته، در علم زیست شناسی دانۀ میان میوه مانند دانۀ زردآلو، شفتالو و امثال آن ها
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کهست
تصویر کهست
کوچک ترین، کهترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هستی
تصویر هستی
مقابل نیستی، وجود، زندگی، کنایه از دارایی، سرمایه، کنایه از جهان، کنایه از خودبینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هستو
تصویر هستو
شخصی که اقرار و اعتراف به امری بکند، مقر، معترف
هستو شدن: اقرار کردن، اعتراف کردن، برای مثال به هستیش هستو شدی از نخست / اگر خویشتن را شناسی درست (اسدی - مجمع الفرس - هستو)
فرهنگ فارسی عمید
(هََ تَ)
کره های کوچک در داخل هستۀ سلول زنده. (از جانورشناسی عمومی تألیف مصطفی فاطمی ج 1 ص 14). هستک ها یا نوکلئول ها در داخل هسته به صورت چند جسم کوچک منظم یا نامنظم دیده میشوند و انکسار نور درآنها بیش از قسمتهای دیگر هسته است و خودشان در یاخته های زنده به خوبی آشکارند. رنگ های اسید را به خود میگیرند و رنگین می شوند. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 16)
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ دَ)
وجود داشتن و زیستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ / تِ)
خستۀ میوه ها مانند هلو و زردآلو و جز آن... (ناظم الاطباء). استخوان و دانۀ میوه. (انجمن آرا). مجموعۀ دانه و درون بر برخی گیاهان که در داخل میوه قرار دارد، (اصطلاح علوم طبیعی) جسم شفاف و متجانسی که در داخل سیتوپلاسم سلولهای زنده قرار دارد. (از فرهنگ فارسی معین). اولین بار در سال 1831 میلادی براون گیاه شناس انگلیسی در یاخته های پوست سطحی گیاهان، هسته را تشخیص داد و اظهار داشت که تمام یاخته ها باید هسته داشته باشند. هسته معمولاً جسمی است کروی، ولی اگر یاخته دراز و باریک باشد و یا مواد خارجی در آن پدید آمده باشد، به دیوارۀ یاخته رانده شده به واسطۀ فشردگی به صورت عدس درمی آید. حجم آن کم و طول و عرضش از یک تا ده و گاه به پنجاه میکرن میرسد. در داخل هسته، هستک ها یا نوکلئول ها دیده میشوند و علاوه بر آن دانه هایی به نام کرماتین در موقع زندگی در یاخته های رستنی ها دیده می شود که به آسانی مواد رنگین را به خود میگیرند و رنگی می شوند. هستک ها و دانه های کرماتین در مایعی شناورند که همان مایع هسته است و در اطراف همه آنها پوسته ای است که هسته را از سیتوپلاسم جدا می کند... از تجربه ها و امتحانات مختلف، این نتیجه به دست آمده که هرگاه یاخته ای تقسیم شود هستۀ آن نیز تقسیم خواهد شد و عموماً تقسیم هسته مقدم بر تقسیم خود یاخته است و اگر یاخته ای چنان تقسیم شود که یک قسمت آن هسته نداشته باشد، آن قسمت فاقد فعالیت زایشی خواهد بود... (از گیاه شناسی گل گلاب ص 18). در داخل سلول زنده غالباً هسته به شکل جسم شفاف همگنی است که قابلیت انکسار آن از سیتوپلاسم بیشتر است... و در داخل آن رشته هایی به نام لینین وجود دارد که دانه های کروماتین روی آنها قرار می گیرد... در موقع تقسیم سلولی دانه های کروماتین با یکدیگر جمع شده و اجسام بزرگتری به اسم کروموزوم به وجود می آورند که عده آنها در هر گونه ای ثابت است... (از جانورشناسی عمومی تألیف مصطفی فاطمی ص 14 و 15) ، وجود و هستی. (ناظم الاطباء). رجوع به هست و هستی شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
وجود. بودن. بود. حیات. زندگی. (یادداشت به خط مؤلف) :
خداوند هستی و هم راستی
نخواهد ز تو کژّی و کاستی.
فردوسی.
از اوی است پیدا مکان و زمان
پی مور بر هستی او نشان.
فردوسی.
به هستی ّ یزدان گوایی دهند
روان تو را آشنایی دهند.
فردوسی.
اگر خویشتن را شناسی درست
به هستیش هستو شوی از نخست.
اسدی.
به هستی ّ یزدان سراسر گواست
گوایان خاموش، گوینده راست.
اسدی.
ز گوهر دان نه از هستی فزونی اندر این معنی
که جز یک چیز را یک چیز نبود علت انشا.
ناصرخسرو.
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
کند به ساعت بر هستی خدای اقرار.
مسعودسعد.
پشت پایی زد خرد را روی تو
رنگ هستی داد جان را بوی تو.
خاقانی.
تو را که از مل و مال است مستی و هستی
خمار و خواب تو را صور نشکند به صدا.
خاقانی.
ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت
خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا.
خاقانی.
گر مقام نیست هستان دانمی
هستی خود در میان افشاندمی.
خاقانی.
کنون ز هستی من بیش از این دو حرف نماند
دلی چو چشمۀ میم و قدی چو حلقۀ نون.
ظهیر فاریابی.
نگهدارندۀ بالا و پستی
گوا برهستی او جمله هستی.
نظامی.
اندر ایشان تاخته هستی ّ تو
از نفاق و ظلم و بدمستی ّ تو.
مولوی.
مرا با وجود تو هستی نماند
به یاد توام خودپرستی نماند.
سعدی.
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی.
سعدی.
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را.
حافظ.
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری.
حافظ.
ای دل مباش خالی یک دم ز عشق و مستی
وآنگه برو که رستی از نیستی و هستی.
حافظ.
ترکیب ها:
- هستی آزاد. هستی بخش. هستی جاودانه. هستی دوروزه. هستی صرف. هستی فروش. هستی ناکس. رجوع به این مدخل ها شود.
، مال. دارایی. ثروت. غنا. تمول. (یادداشتهای مؤلف) :
گر هستیم نه هست، چه باک است، گو مباش
چون حاجتیم نیست به هستی، توانگرم.
سیدحسن غزنوی.
زآنکه هستی سخت مستی آورد
عقل از سر، شرم از دل می برد.
مولوی.
درد عشق از تندرستی خوشتر است
ملک درویشی ز هستی بهتر است.
سعدی.
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد.
سعدی.
، خودبینی و خودپسندی و انانیت. (برهان) ، (اصطلاح فلسفه) نزد محققان اشاره به ذات بحت است که وجود مطلق عبارت از اوست و آن وجودی است عین وجودات که بی وجود او هیچ ذره را وجودی نیست و به وجود او موجود است لا غیر تعالی شأنه. (برهان). فرقۀ آذرکیوان بدین معنی آورده اند. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 274 شود، مخلوق و موجود. (ناظم الاطباء) ، گیتی و جهان و عالم. (ناظم الاطباء). آفرینش. عالم مخلوقات:
نگه دارندۀ بالا و پستی
گوا بر هستی او جمله هستی.
نظامی.
بر سر هستی قدمش تاج بود
عرش بدان مائده محتاج بود.
نظامی.
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از توتوانا شده.
نظامی.
قاضی در خواب مستی بی خبر از ملک هستی. (گلستان) ، (اصطلاح صوفیانه) بقا. بقأباﷲ:
چو هستی است مقصددر او نیست گردم
که از خود در آن قاصدا میگریزم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ / تِ)
مخفف آهسته:
تو نرم شو چو گشت زمانه درشت
هسته برو، که سود ندارد سته.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
مجموعه دانه ودرون برخی گیاهان که درداخل میوه قراردارد. باین معنی که دانه علاوه برپوشش خود دانه ازخارج بوسیله درون برچوبی شده میوه فراگرفته شده است بعبارت دیگر هسته نیز عبارت ازدانه ایاست که بوسیله درون برچوبی شده پوشیده شده است هسته معمولا درداخل میوه های شفت قراردارد مانند هسته گوجه وآلبالو وهلو جزآن، جسم شفاف وهموژنی ک درداخل سیتوپلاسم سلولهای زنده قراردارد وقابلیت انکسارنور درآن از سیتوپلاسم بیشتراست ودرداخل آن یک یا چند دانه کوچک باسم هستکمشاهده میشود دردوره زندگی سلول هسته ممکنست بدوصورت مختلف مشاهده شودیادرحال آرامش باشد ویامختلف تقسیم باشد، درموقع آرامش اطراف هسته راغشایی احاطه کرده که دارای سختی بیشتراز سیتوپلاسم و شیره درون هسته است درداخل هسته مایع غلیظی بنام شیره هسته یانوکلئو پلاسم 8 وجوددارد که دارای غلظت زیادونزدیک بجامداست. یا هسته مرکزی. مرکزحقیقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهست
تصویر مهست
مهترین و بزرگترین، سنگین و گران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هستی
تصویر هستی
حیات، بودن، زندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هستک
تصویر هستک
نوکلئول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هستن
تصویر هستن
وجود داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هستو
تصویر هستو
((هَ))
دانه میوه، هسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مهست
تصویر مهست
((مِ هَ))
مهمترین و بزرگترین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هستن
تصویر هستن
((هَ تَ))
وجود داشتن، موجود بودن، وقوع داشتن، حاصل بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هستی
تصویر هستی
((هَ))
وجود، دارایی، ثروت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هستو
تصویر هستو
خستو، مقر، معترف، کسی که اعتراف می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هسته
تصویر هسته
((هَ تِ))
دانه سفت داخل میوه ها، نقطه، گروه یا توده اصلی، بخشی از یاخته که معمولاً در وسط یا کنار آن قرار دارد، قسمت مرکزی اتم، مرکزی مرکز حقیقی، اصل و منشأ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هستی
تصویر هستی
موجودیت، وجود
فرهنگ واژه فارسی سره
بذر، تخم، خستو، دانه، مغز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بود، زندگی، کاینات، وجود، ثروت، دولت، مال، مکنت، نوا
متضاد: نیستی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مال، دارایی، جان، زندگی
فرهنگ گویش مازندرانی
بلند شو، بایست
فرهنگ گویش مازندرانی
بلند شو برخاست، ایستاده
فرهنگ گویش مازندرانی