دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه که در چهار هزارگزی جنوب عجب شیر و 7 هزارگزی باختر راه شوسۀ مراغۀ به آذرشهر واقع و جلگه ای است معتدل و دارای 526 تن سکنه. از رود قلعۀ چای و چشمه ها و چاهها مشروب میشود. محصول عمده اش غله، کشمش و بادام و کار مردم زراعت و جوراب بافی با وسایل دستی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه که در چهار هزارگزی جنوب عجب شیر و 7 هزارگزی باختر راه شوسۀ مراغۀ به آذرشهر واقع و جلگه ای است معتدل و دارای 526 تن سکنه. از رود قلعۀ چای و چشمه ها و چاهها مشروب میشود. محصول عمده اش غله، کشمش و بادام و کار مردم زراعت و جوراب بافی با وسایل دستی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
ابوحاتم، تابعی است. در زنجیره انتقال علوم اسلامی، تابعی پس از صحابی قرار می گیرد. این افراد که موفق به دیدار پیامبر اسلام (ص) نشدند، از صحابه یاد گرفتند و از آنان پیروی کردند. تابعین در ضبط و نشر معارف اسلامی، به ویژه قرآن و حدیث، کوشیدند و برخی از آنان به مقام فتوا و اجتهاد نیز رسیدند. طبقه تابعین پلی میان عصر نبوت و عصر تدوین علوم اسلامی است. ابن قاسم بن علی بن غزوان مازنی، مکنی به ابوعمرو. او از ابن مجاهد و ابن شنبوذ دانش فراگرفت و ماهر و ضابط و شدیدالاخذ وواسعالروایه بود، و مرگ او در اواخر قرن چهارم هجری قمری در مصر اتفاق افتاد. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 226) ابن اسماعیل. جهشیاری داستانی از وی درباره یحیی بن خالد و فضل نقل کرده است. رجوع به کتاب الوزراء و الکتاب تألیف جهشیاری چ مصر 1357 هجری قمری ص 196 شود
ابوحاتم، تابعی است. در زنجیره انتقال علوم اسلامی، تابعی پس از صحابی قرار می گیرد. این افراد که موفق به دیدار پیامبر اسلام (ص) نشدند، از صحابه یاد گرفتند و از آنان پیروی کردند. تابعین در ضبط و نشر معارف اسلامی، به ویژه قرآن و حدیث، کوشیدند و برخی از آنان به مقام فتوا و اجتهاد نیز رسیدند. طبقه تابعین پلی میان عصر نبوت و عصر تدوین علوم اسلامی است. ابن قاسم بن علی بن غزوان مازنی، مکنی به ابوعمرو. او از ابن مجاهد و ابن شنبوذ دانش فراگرفت و ماهر و ضابط و شدیدالاخذ وواسعالروایه بود، و مرگ او در اواخر قرن چهارم هجری قمری در مصر اتفاق افتاد. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 226) ابن اسماعیل. جهشیاری داستانی از وی درباره یحیی بن خالد و فضل نقل کرده است. رجوع به کتاب الوزراء و الکتاب تألیف جهشیاری چ مصر 1357 هجری قمری ص 196 شود
دهی است از بخش سروستان شهرستان شیراز که 140 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده اش غله، برنج، حبوب و میوه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی است از بخش سروستان شهرستان شیراز که 140 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده اش غله، برنج، حبوب و میوه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
مخفف هر زمان باشد که افادۀ هر دم و هر ساعت می کند. (برهان) : آسمان آسیای گردان است آسمان آسمان کند هزمان. کسائی. کز فروغ مکارمش هزمان مورچه بشمرد ز دور ضریر. خسروی سرخسی. ز بس برسختن زرّش به جای مردمان، هزمان ز ناره بگسلد کپّان ز شاهین بگسلد پله. دقیقی. دو هفته برآمد بر این روزگار که هزمان همی تیزتر گشت کار. دقیقی. چه بندی دل اندر سرای فسوس که هزمان به گوش آید آوای کوس. فردوسی. همی کرد گودرز هر سو نگاه ز دشمن بیفزود هزمان سپاه. فردوسی. بدان جایگه باشد ارژنگ دیو که هزمان برآرد خروش و غریو. فردوسی. پدر از مردی در شیر زند هزمان دست پسر از مردی با پیل زند هر دم بر. فرخی. من و چنگی و آن دلبر که او رانیست همتایی ز من کرده مدیح شاه را هزمان تقاضایی. فرخی. ز بانگ بوق و هول کوس هزمان درافتد زلزله در هفت کشور. عنصری. چو صفیری بزند کبک دری در هزمان بزند لقلق بر کنگره بر ناقوسی. منوچهری. دیلمی وار کند هزمان دراج غوی بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی. منوچهری. هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی در سجده رود خیری با لالۀ خودروی. منوچهری. ز صد گونه هزمان بدو گرد کرد کسش بازنشناسد از زرّ زرد. اسدی. یکی چاره هزمان نماید همی بدان چاره جانمان رباید همی. اسدی. چنان کرد دین را به شمشیر تیز که هزمان بود بیش تا رستخیز. اسدی. از این چون و چرا بگذر که روشن گرددت هزمان مگر کآن عالم پرخیر بی چون وچرا یابی. سنائی. ز بیم چنبر این لاجوردی همی بیرون جهم هزمان ز چنبر. ناصرخسرو. وینکه بگرداند هزمان همی بلبل نونو به شگفتی نواش. ناصرخسرو. تشنه ت نشود هرگز تا آب نخوردی هرچند که آب آب همیگویی هزمان. ناصرخسرو. من آن درّ حکمت ندارم مهیا که عرضه کنم بر تو هزمان دگرگون. سوزنی. نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرۀ طفلان نگاریدم به سرخ و زرد زاشک دیده هزمانش. خاقانی. و رجوع به ترکیب های هر شود
مخفف هر زمان باشد که افادۀ هر دم و هر ساعت می کند. (برهان) : آسمان آسیای گردان است آسمان آسِمان کند هزمان. کسائی. کز فروغ مکارمش هزمان مورچه بشمرد ز دور ضریر. خسروی سرخسی. ز بس برسختن زرّش به جای مردمان، هزمان ز ناره بگسلد کپّان ز شاهین بگسلد پله. دقیقی. دو هفته برآمد بر این روزگار که هزمان همی تیزتر گشت کار. دقیقی. چه بندی دل اندر سرای فسوس که هزمان به گوش آید آوای کوس. فردوسی. همی کرد گودرز هر سو نگاه ز دشمن بیفزود هزمان سپاه. فردوسی. بدان جایگه باشد ارژنگ دیو که هزمان برآرد خروش و غریو. فردوسی. پدر از مردی در شیر زند هزمان دست پسر از مردی با پیل زند هر دم بر. فرخی. من و چنگی و آن دلبر که او رانیست همتایی ز من کرده مدیح شاه را هزمان تقاضایی. فرخی. ز بانگ بوق و هول کوس هزمان درافتد زلزله در هفت کشور. عنصری. چو صفیری بزند کبک دری در هزمان بزند لقلق بر کنگره بر ناقوسی. منوچهری. دیلمی وار کند هزمان دراج غوی بر سر هر پرش از مشک نگاریده ووی. منوچهری. هزمان بکند بانگ نمازی به لب جوی در سجده رود خیری با لالۀ خودروی. منوچهری. ز صد گونه هزمان بدو گرد کرد کسش بازنشناسد از زرّ زرد. اسدی. یکی چاره هزمان نماید همی بدان چاره جانْمان رباید همی. اسدی. چنان کرد دین را به شمشیر تیز که هزمان بود بیش تا رستخیز. اسدی. از این چون و چرا بگذر که روشن گرددت هزمان مگر کآن عالم پرخیر بی چون وچرا یابی. سنائی. ز بیم چنبر این لاجوردی همی بیرون جهم هزمان ز چنبر. ناصرخسرو. وینکه بگرداند هزمان همی بلبل نونو به شگفتی نواش. ناصرخسرو. تشنه ت نشود هرگز تا آب نخوردی هرچند که آب آب همیگویی هزمان. ناصرخسرو. من آن درّ حکمت ندارم مهیا که عرضه کنم بر تو هزمان دگرگون. سوزنی. نوشتم ابجد تجرید پس چون نشرۀ طفلان نگاریدم به سرخ و زرد زَاشک دیده هزمانش. خاقانی. و رجوع به ترکیب های هر شود
بادرنگبویه را گویند و آن دوایی است که به فارسی بالنگو خوانند هرکه از برگ و تخم و بیخ آن قدری در خرقه کند و با ابریشم محکم ببندد و با خود نگاه دارد هرکه او را ببیند دوست دارد و محبوب القلوب گردد. (برهان) (آنندراج). بادرنگبویه. (ناظم الاطباء). درخت بنه. رجوع به بادرنگبویه و بنه شود
بادرنگبویه را گویند و آن دوایی است که به فارسی بالنگو خوانند هرکه از برگ و تخم و بیخ آن قدری در خرقه کند و با ابریشم محکم ببندد و با خود نگاه دارد هرکه او را ببیند دوست دارد و محبوب القلوب گردد. (برهان) (آنندراج). بادرنگبویه. (ناظم الاطباء). درخت بنه. رجوع به بادرنگبویه و بنه شود
ناحیتی است توانگر (تر) از سایر نواحی تبت با خواستۀ بسیار و اندر این شهر قبیله ای است ایشان را میول خوانند و ملوک تبت از این قبیله باشند و اندر او دو ده است خرد، یکی را نزوان خوانند و یکی را میول. (از حدود العالم)
ناحیتی است توانگر (تر) از سایر نواحی تبت با خواستۀ بسیار و اندر این شهر قبیله ای است ایشان را میول خوانند و ملوک تبت از این قبیله باشند و اندر او دو ده است خرد، یکی را نزوان خوانند و یکی را میول. (از حدود العالم)
جنگ کردن با دشمن. در پی جنگ و غارت دشمن گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). به جنگ دشمنان رفتن و غارت کردن آنان در دیار ایشان. غزو. غزاوه. (اقرب الموارد). رجوع به غزو شود
جنگ کردن با دشمن. در پی جنگ و غارت دشمن گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). به جنگ دشمنان رفتن و غارت کردن آنان در دیار ایشان. غَزْوْ. غَزاوَه. (اقرب الموارد). رجوع به غزو شود