جدول جو
جدول جو

معنی هزمی - جستجوی لغت در جدول جو

هزمی
(هَُ زَ می ی)
منسوب به هزم که نام جد خاندانی است. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
هزمی
(هََ می ی)
منسوب به هزمه که نام جد خاندانی است. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هامی
تصویر هامی
(پسرانه)
سرگشته و حیران
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از همزی
تصویر همزی
هم شان، هم رتبه، هم قدر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هامی
تصویر هامی
سرگشته، حیران، آسیون، سرگردان، گیج، کالیو، مستهام، پکر، آسمند، کالیوه رنگ، گیج و ویج، واله، کالیوه، خلاوه، گیج و گنگ
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ می ی)
منسوب به هرم بن هنی. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
منسوب به عزم، مرد که ایفای عهد نماید. (منتهی الارب). وفاکننده به عهد. (از اقرب الموارد) ، کنجاره فروش. (منتهی الارب). فروشندۀ عزم یعنی ثفالۀ مویز. (از اقرب الموارد). و رجوع به عزم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جنگجو. جنگاور. حربی. (فرهنگ فارسی معین). جنگی. منسوب به رزم. اهل رزم. (یادداشت مؤلف). رزمجو:
چنگ است پای بسته سرافکنده خشک تن
چون رزمیی که گوشت ز احشا برافکند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
شاعر صاحب دیوان. نام او گرگین بیگ پسر سیاوش سلطان است. شرح حال وی در تذکرۀ نصرآبادی (ج 2 ص 43) آمده است. نسخۀ دیوان وی در بنگاله بدست می آید. (از الذریعه ج 9 بخش 2). رجوع به تذکرۀ نصرآبادی ج 2 ص 43 شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ می ی)
منسوب به هذمه که بطنی است از مزینه. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هََ ذَ می ی)
منسوب به هذمه بن عتاب. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ می ی)
نام جماعتی است منسوب به هرم. (از سمعانی) ، منسوب به هرمه که بطنی است از فهر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هََ ما)
هیزم خشک. (منتهی الارب). و فی الاساس: خشب هرمی، قدیمه یابسه. (اقرب الموارد) ، جمع واژۀ هرمه و هرم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ ما)
حزمی واﷲ، اما واﷲ. سوگند با خدای. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از دهستان جم بخش کنگان شهرستان بوشهر که در 47 هزارگزی خاور کنگان و کنار راه کنگان به جم قرار دارد. جایی است کوهستانی معتدل و دارای 50 تن سکنه. از قنات مشروب میشود و محصول عمده اش خرما. لیمو، نارنج و غله است. مردم به کشاورزی گذران می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(هَِ زْ زی ما)
شکست لشکر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم از هزم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ زَ)
منسوب به هزیمه که بطنی است از حمیر. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(هَُ زَ)
نخلستانی و قرایی است در زمین یمامه ازآن بنی امرءالقیس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ ما)
شترانی که خزامه در بینی آنها کرده باشند. (منتهی الارب). یقال: ابل خزمی. (منتهی الارب) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
میر بزمی، پسر میر ابوتراب علوی و سیدی صحیح النسب و در معاشرت ظاهرش از باطنش بهتر است. این ابیات ازوست:
میی خواهم کزو مست آنچنان در کوی یار افتم
که چون سر برزند صبح قیامت در خمار افتم.
ببزمش نانشسته خاطرش از من بتنگ آمد
بلب نابرده جامی شیشۀ عیشم بسنگ آمد.
(از مجمعالخواص ص 87) ، جای زدن، گاه زدن. (یادداشت بخط دهخدا) ، درست و تمام وقت کاری که در فوت آن زیان باشد. محل مساعد با مقصود. زمان مساعد. مکان مساعد. وضع مساعد با عنوان کردن منظوری. (یادداشت بخط دهخدا). در محاوره است که حالا بزنگاهش رسیده ایم یعنی به مخ آن کار رسیده ایم. (آنندراج). موقع باریک و حساس. (فرهنگ فارسی معین).
- سر بزنگاه، درست در مکان مساعد و لحظۀ مساعد. آنجا که مچ طرف را بگیرند. نقطۀ ضعف. (فرهنگ فارسی معین). سر وقت. بموقع. موقع مساعد.
، کنایه از دبر. (آنندراج). دبر. (فرهنگ فارسی معین) :
هرکه را شوق صحبتت چسپید
بوصالت چو احتلام رسید
نیست دشوارتر از این راهی
کس ندیده چنین بزنگاهی.
شفیع اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حَ ی ی)
منسوب است به حزم از آل ابوبکر بن محمد بن الحزم. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
منسوب به ازم. و گروهی بدان نسبت دارند. رجوع به ازم و انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نسبت است به بزم. اهل بزم. مقابل رزمی. اهل عیش و نوش
لغت نامه دهخدا
(هََ پِ)
شهری است در یمن. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از همزی
تصویر همزی
هم شان، همقدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزلی
تصویر هزلی
هزلی در فارسی تماخره ای لاغی منسوب به هزل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزمه
تصویر هزمه
نشیب سرازیر، مغاک گودی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزیم
تصویر هزیم
تندر غرنده، اسپ شیهه کش، باران دمریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هامی
تصویر هامی
سرگشته، حیران، متحیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزمی
تصویر عزمی
پایدار پایبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزمی
تصویر رزمی
جنگجوی جنگاور حربی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازمی
تصویر ازمی
منسوب به ازم و گروهی بدان نسبت دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از همزی
تصویر همزی
((هَ))
هم شأن، هم رتبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هامی
تصویر هامی
سرگشته، حیران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزمی
تصویر رزمی
((رَ))
جنگجوی، نام عمومی نوعی ورزش شامل، کاراته، تکواندو، کونک فو
فرهنگ فارسی معین