جدول جو
جدول جو

معنی هذارمه - جستجوی لغت در جدول جو

هذارمه
(هَُ رِ مَ)
مرد شتاب در سخن و در قرائت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). هذارم. رجوع به هذارم شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گذارده
تصویر گذارده
نهاده شده، گذاشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قهارمه
تصویر قهارمه
قهرمان، آنکه در ورزش، مبارزه یا جنگ، موفقیت به دست آورده است، در ورزش تیمی که در یک دوره از مسابقات به مقام اول رسیده است، پهلوان، شخصیت اصلی داستان، وکیل، امین دخل و خرج، نگه دارنده
فرهنگ فارسی عمید
(هََ)
جمع واژۀ هذروف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و هذروف به معنی سریع و تیزرفتار باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به هذروف شود
لغت نامه دهخدا
(ضَبْوْ)
جدا کردن یکی را از دیگری، بریدن و ترک کردن. (ناظم الاطباء). از یکدیگر ببریدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گرکن بخش فلاورجان شهرستان اصفهان که در 19 هزارگزی جنوب خاوری فلاورجان واقع است. جلگۀ معتدل و دارای 603 تن سکنه است. محصول عمده اش غله، برنج، صیفی و پنبه، و کار مردم زراعت، گله داری و کرباس بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(هَُ یَ)
آن چیزی از پرز پنبه که میپرد و همچنین از پشم و پر. (ناظم الاطباء). ریشه و ریزۀ پنبه و پشم که بپرد. (منتهی الارب). ما طار من الریش. (اقرب الموارد) ، چرک وسبوسۀ سر. مایتعلق باسفل الشعر مثل النخاله من وسخ الرأس. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(هَُ ری یَ)
ریح هباریه، باد گردناک. (منتهی الارب). باد غبارآلود. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هََ بْ با ری یَ)
نسبت است به هبار. (وفیات الاعیان چ 1 ج 2 ص 120)
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ رُ)
رجوع به هزارمین شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
با یکدیگر آمیزش کردن. (از منتهی الارب). مخالطه. (اقرب الموارد). مذارعت، به پیمایش بیع کردن. (منتهی الارب). با ذرع کردن و پیمودن فروختن پارچه را. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
دهی است از بخش کوهپایۀ شهرستان اصفهان دارای 39 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
بیهوده گوی بسیارسخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). هیذار
لغت نامه دهخدا
(ظَ ظَ بَ)
با کسی به کرم نورد کردن. (المصادر زوزنی). نبرد کردن با کسی در جوانمردی. (آنندراج). تقدم جستن بر کسی در کرم. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). کارمه مکارمه فکرمه، نبرد کرد با او در کرم و جوانمردی پس غالب آمد او را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِرَ)
بیهوده گوی. مهذار. رجوع به مهذار شود
لغت نامه دهخدا
(ضَ)
با کسی شوخی کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). با کسی بدخویی کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). با کسی مخاصمه کردن. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ / دِ)
نهاده شده. وضعشده. قرارداده شده
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
شهداره، سیرسخت. (منتهی الارب). که در رفتن سخت باشد، پرگو. (از اقرب الموارد). رجوع به شهداره شود
لغت نامه دهخدا
(ضُ رِ مَ)
ضبارم. رجوع به ضبارم شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رِ مَ)
جمع واژۀ حضرمی، جمع واژۀ حضرموتی. حضرموتیان
لغت نامه دهخدا
(قَ)
سبک گفتن سخن. (منتهی الارب) ، پرگفتن. (از اقرب الموارد) ، شتاب خواندن. (منتهی الارب). سرعت در قرائت و کلام. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ رِ)
ذوهذرمه. (اقرب الموارد). مرد شتاب در سخن و در قرائت. (منتهی الارب). هذارمه. رجوع به هذارمه شود
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
نام شهری از شهرهای صقلیه است در اصطلاح مسیحیان: و أحسن مدنها (مدن صقلیه) قاعده ملکها و المسلمون یعرفونهابالمدینه و النصاری یعرفونها ببلارمه. (ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(حُ رِ مَ)
بسیارگوی. (منتهی الارب). پرسخن
لغت نامه دهخدا
(چَ مَهْ)
دهی است از دهستان چناران بخش حومه شهرستان مشهد. در 72هزارگزی شمال باختری مشهد و8 هزارگزی خاوری شوسۀ عمومی مشهد به قوچان واقع است. جلگه و معتدل و 343 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ مَ)
خضرمی. قومی از مردم ایران را گویند که در اوایل اسلام هجرت کرده، سکونت شام را اختیار نمودند و آنان که سکونت بصره را اختیار کردند اساوره و آنانکه سکونت کوفه را برگزیدند احامره و کسانی که سکونت الجزیره را قبول نمودند جراجمه و کسانی که سکونت یمن را قبول کردند ابناء و آنان که سکونت موصل را اختیار نمودند جرامقه گفتند. (ناظم الاطباء). از این قوم اند عبدالکریم خضرمی بن مالک و هبار خضرمی بن عقیل و عباس خضرمی بن حسن. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ خضرم. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به خضرم در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ مَ)
جمع واژۀ خشرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ژِ مِ)
نام کرسی بخش وژ از ولایت سن دیه دارای 8811 تن سکنه و کار خانه پنیرسازی. و راه آهن از آن گذرد. و دریاچۀ زیبای ژرارمه بدانجاست
لغت نامه دهخدا
(قِ لَ)
نام دهی است از دهات چهاردانگۀ هزارجریب. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 166)
لغت نامه دهخدا
(قَ رِ مَ)
جمع واژۀ قهرمان. (اقرب الموارد). رجوع به قهرمان شود
لغت نامه دهخدا
جمع قهرمان، از ریشه پارسی کهرمان ها دادگذاران جمع قهرمان: خلفا و سلاطین بزرگ قهارمه عالمند
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خضرمی، ایرانیان شامی گروهی از ایرانیان که در نخستین سده های اسلام به شام رفته و آن جا ماندگار شدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذارده
تصویر گذارده
((گُ دِ))
وضع شده، قرارداد شده
فرهنگ فارسی معین
بزرگترین
فرهنگ گویش مازندرانی
تهیدست، ندار
فرهنگ گویش مازندرانی