جدول جو
جدول جو

معنی هجند - جستجوی لغت در جدول جو

هجند
برغست، گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود
پژند، هنجمک، مجّه، مچّه، بلغس، بلغست، یبست، ورغست، فرغست
تصویری از هجند
تصویر هجند
فرهنگ فارسی عمید
هجند(هََ جَ)
برغست را گویند و آن سبزیی است مانند اسفناج و در آشها کنند. (برهان). سبزی آبست و برغست نیز گویند. (فرهنگ نظام) :
نه هم قیمت لعل باشد بلور
نه هم رنگ گلنار باشد هجند.
عسجدی
لغت نامه دهخدا
هجند
برغست: (نه هرقیمت لعل باشد بلور نه همرنگ گلنارباشدهجند) (عسجدی)
تصویری از هجند
تصویر هجند
فرهنگ لغت هوشیار
هجند((هَ جَ))
برغست
تصویری از هجند
تصویر هجند
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هجنت
تصویر هجنت
سخن زشت، معیوب و ناشایست، عیب، زشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجند
تصویر مجند
ویژگی سپاه گردآورده شده، لشکرجمع شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نجند
تصویر نجند
نژند، اندوهگین، افسرده، پژمرده، سرگشته، خشمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هجن
تصویر هجن
هجنت ها، سخنهای زشت، معیوب ها و ناشایست ها، عیب ها، زشتی ها، جمع واژۀ هجنت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هند
تصویر هند
راه، طریق، هنجار، قاعده و قانون، برای مثال گشاده بر ایشان و بر کار من / به هر نیک و بد هند و هنجار من (فردوسی - لغت نامه - هند)
وجود دارند، هستند، برای مثال از مرد خرد پرس ازیرا / جز تو به جهان خردوران هند (ناصرخسرو - ۲۴)
در فوتبال برخورد دست هر یک از بازیکنان غیر از دروازه بان به توپ که خطا محسوب می شود، Hand به معنای دست
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَنْ نَ)
لشکر گردکرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سپاه گردکرده و عرضه داده. (ناظم الاطباء). گردکرده. (لشکر، سپاه). گردشده. فراهم آمده. مجموع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(هَُ مَ)
دهی است از بخش خوسف شهرستان بیرجند که 228 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول عمده اش غله و پنبه و کار مردم چوب فروشی و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
این کشور را اروپائیان ’ندرلندز’ (سرزمینهای پست و کم ارتفاع) میخوانند. یک کشور پادشاهی است که در شمال غربی اروپا و در کنار دریای شمال قرار دارد. بلژیک در جنوب آن و آلمان در مشرق آن است. وسعت این کشور با دریاهای پرجزیره آن 13433 کیلومتر مربع و جمعیت آن برطبق آمار سال 1939 میلادی 8828680 تن است. شهرستانهای مهم آن عبارتند از: درنت، فریزلند، گلدرلند، گرولینگن، لیمبورگ، برابانت شمالی، هلند شمالی، اوترخت، زی لند، هلند جنوبی و اویریجسل. (از فرهنگ جغرافیایی وبستر)
لغت نامه دهخدا
(هَُ لَ)
نام دو ایالت است در کشور هلند. یکی از آنها ایالتی معروف به هلند شمالی که تقریباً در مغرب کشورقرار گرفته و در حدود 1700000 سکنه دارد. دیگری هلند جنوبی است در جنوب غربی کشور هلند که سکنۀ آن در حدود 2200000 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی وبستر)
لغت نامه دهخدا
(هََ رَ)
رودخانه ای است بسیار عظیم در نواحی جرجان که از آن جز به شناوری و کشتی نتوان گذشت. (برهان). چون به حدود استرآباد رسد از پهلوی آق قلعه گذر کرده به دریای خزر میریزد. (آنندراج). رودی است بحدود خراسان که آن را رود هرند خوانند. از کوه طوس برود. بر حدود آستو و جرمکان برود و میانۀ گرگان ببرد و به شهر آبسکون برودو به دریای خزران افتد. (حدود العالم) :
سخن از چشمۀ چشمم که هرندی است روان
چون هرندش بروانی سوی جرجان ببرد.
ابن یمین (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هَِ جَ)
گران سنگ. (منتهی الارب). ثقیل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ جَنْ نَ)
دراز آکنده از هرچیزی. (منتهی الارب) ، الطویل الضخم. (اقرب الموارد). مرد دراز پرگوشت. (منتهی الارب) ، شترمرغ کل که در آن هنوز بقیۀ قوت باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، شتربچه که در شدت گرما زاده باشد. (منتهی الارب). من اولاد الابل ما نتج فی حماره القیظ. ج، هجانیع. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ جَنْ نَ)
دراز و پهن. (منتهی الارب). طویل عریض. ج، هجانیف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
نماز تهجد گذارنده. (منتهی الارب). مصلی باللیل. (اقرب الموارد). ج، هجود، هجّد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ)
نام قصبه ای است در ماوراءالنهر که مولد کمال است. (برهان قاطع). نام شهری از بلاد ماوراءالنهر که مولد کمال خجندی از آن شهر است. (شرفنامۀ منیری). قصبه ای است از ماوراءالنهر. (غیاث اللغات). شهری است از اقلیم پنجم بفرغانه بر کنار رود سیحون در پنج فرسنگی شهر اندجان و آنرا عروس دنیا خوانند. گویند خجند را کیخسرو بنیاد و بنا نهاده و بعد از خرابی، داراب تعمیر و تمام نموده. (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). در معجم البلدان آمده است: خجند شهری است مشهور بماوراءالنهر بر ساحل سیحون و بین آن و سمرقند ده روزه راه است. (از یاقوت در معجم البلدان). برای اطلاع بیشتر از وضع جغرافیایی این ناحیه اینک قول سامی در قاموس الاعلام ترکی آورده میشود: خجند از شهرهای معروف ماوراءالنهر است که در ساحل چپ رود خانه سیحون و دو سوی رود خانه خواجه بهارکان و یکصد و چهل هزارگزی جنوب شرقی تاشکند و به ارتفاع 256 گزی از سطح دریا واقع است. عرض شمالی آن چهل و پنج درجه و هفده دقیقه و طول شرقی آن شصت و هفت درجه و شانزده دقیقه و چهل و هشت ثانیه میباشد. این شهر با دودیوار محاط شده که شامل 8 دروازه است. بدانجا چارسوق بزرگ و جوامع و مساجد بسیار با سایر آثار خیریه وجود داشته است. در اطراف آن باغهای زیاد موجود و سکنۀ شهر بیست و نه هزار تن بوده است که بخش بزرگ آن ازتاجیکهای ایرانی و بخش اندک آن از ازبک ها و قره قرقیزها بوده است. قسمتی از این شهر که بر کنار راست رود خانه خواجه بهارکان واقع بوده در این اواخر بواسطه مهاجرت اهالی خالی از سکنه شده است و روسها بجای آنها سکنی گزیده اند بزرگترین جامع آن جامع ’حضرت رابعه’بوده است. این شهر مولد بسیاری از دانشمندان و مشاهیر و ادباء و شخصیتهای فرهنگ اسلامی بوده و به سابق تحت حکومت خان مستقلی اداره میشده است و به آن زمان این ناحیه بسیار آبادان و بزرگ بود ولی بعدها باستیلای خان فرغانه (خوقند) درآمد و مهاجرت مردمان از این زمان شروع شد و جمعیت آن رو بکاستی گذاشت. امروز خجندمرکز یکی از مناطق ایالت سیردریا محسوب میشود که دارای 140000 تن سکنه است و اهالیش مرکب از تاجیک و ازبک و قره قیرقیز میباشند. در آثار جغرافیادانهای عرب خجند حجند ضبط شده و عباس اقبال میگوید: این شهر رایونانیان الکساندر سخاتا یعنی اسکندریهالقصوی می نامیدند در زمان حملۀ مغولان پادشاه خجند تیمور ملک بود. و اردویی که چنگیز بفرماندهی اولاغ نویان و سرداران دیگر که مأمور حدود فرغانه و درۀ علیای سیحون کرده بود ابتداء شهر بناکت را تحت محاصره گرفتند و مستحفظان آن شهر که از ترکان بودند پس از سه روز بناکت را تسلیم کردند. مغولانی که از فتح شهرهای اترار و بخارا و سمرقند فراغت یافته بودند نیز بطرف فرغانه سرازیر شدند و با بیست هزار سپاهی و قریب پنجاه هزار حشر بسمت خجند حرکت کردند. حکومت خجند در این تاریخ بدست ناموری بود بنام تیمور ملک که از دلیرترین امرای خوارزمشاه بود و او در استیلای مغول بواسطۀ پایداری در دفاع و مردانگی نام نیکی از خود بیادگار گذاشته است. تیمور ملک با 1000 جنگی در جزیره از جزایر داخل شط سیحون نزدیکی خجند در حصاری که ساخته بود متحصن شد و مغول ها هرقدر خواستندبر او دست یابند ممکن نگردید و تیمور ملک مردانه می جنگید و مغول را بخاک هلاک می انداخت، عاقبت چون دید از هر طرف چنگیزیان عرصه را بر او تنگ کرده اند با هفتاد کشتی که قبلاً تهیه دیده بود بار و بنۀ خود را برداشته با جمعی از یاران به بناکت رفت و از آنجا بخجند و بارجین کنت رسید و در راه همه جا بلشگریان مغول میزد و میخورد تا چون یکه و تنها و بی سلاح ماند بخوارزم آمد و از آنجا بحدود خراسان تاخت و در شهرستانه بخدمت سلطان پیوست. (از تاریخ مغول عباس اقبال ص 34 و 35) : شهر خجند شهری است (در ماوراءالنهر) قصبۀ ناحیه ای که نیز بدان اسم خوانند، با کشت وبرز بسیار و مردمانی با مروت و از وی انار خیزد. (حدود العالم ضمیمۀ گاهنامۀ سید جلال الدین طهرانی).
و کورتهای آن (= کورتهای خراسان) : طبیسین، قهستان، هرات، طالقان، گوز کانان خفشان، بادغیس، بوشنج... سروشنه، سغد، خجند، آمویه... اندر روزگار اسلام تا بدان وقت که خوارج بیرون آمدند. (تاریخ سیستان ص 27).
پیروزبن یزدجرد... این شهرها کرده ست دیوار پنجاه فرسنگ بخجند میان حد ایران و توران. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 83).
اقلیم الرابع: از مشرق ابتدا کند بشهرهای تبت و خراسان و در آنجا شهرهایی چون فرغانه و خجند و اسروشنه و سمرقند و بخارا و بلخ و هرات و مرو و مرورود و سرخس و طوس و نیشابور... عرض این اقلیم را مسافت سیصد میل است. (از مجمل التواریخ و القصص ص 480)
بمهر تو دلم ای مبتدا و منشاء جود
بسان نار خجند است بند اندر بند.
سوزنی.
نار چولعل تو است گر بدو نیمه کنی
از سر پر شیر آن دانۀ نار خجند.
سوزنی.
هر کجا از خجندیان صدری است
زآتش فکرت آب می چکدش.
خاقانی.
هر سال اگر غلام خاقان
بر میر خجند میر نامی است.
خاقانی.
و لشکر گرد بر گرد حصار چند حلقه ساختند و چون تمامت لشکرها جمع شدند هر رکنی را بجانبی نامزد کرد پسر بزرگتر را با چند تومان از سپاهیان جلد و مردان بحد جند و بارجلیغ کنت و جمعی امرا را بجانب خجند و فناکت. و بنفس خود قاصد بخارا شد. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 64). و جوانان را از میان دیگران بحشر بیرون آوردند متوجه خجند شدند و چون آنجا رسیدند ارباب شهر بحصار شدند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 71). و در قصبۀ ارس در مزارات آن چند سال ساکن شد و از احوال باخبر بهر وقت خجند میرفت (از جهانگشای جوینی ج 1 ص 73).
یکی خارپای یتیمی بکند
بخواب اندرش دید صدر خجند.
سعدی (بوستان).
آب سیحون به ماوراءالنهر و آن ولایت را بدین سبب بدین نام می خوانند که بر جانب غربیش آب جیحون است و بر طرف شرقی آن جیحون و از هر دو سوی آن ماوراءالنهر است و اهل آن ولایت سیحون را گل زریون خوانند، از برف برمیخیزد و بر خجند و فناکت می گذرد تا ببحیره خوارزم می رسد. (از نزههالقلوب حمداﷲ مستوفی چ لیدن ص 217). ماوراءالنهر مملکتی بزرگ است از اقلیم چهارم از بلاد مشهورش بخارا و سمرقند و سغد و خجند و زرئوق و نور و کش. (از نزههالقلوب چ لیدن ص 261).
ابراهیم شمشیر بگردن و کفن اندر دست از قلعه بیرون خرامید آنگاه اعلام ظفرپناه بجانب خجند نهضت نمود و امیر مغول واو عبدالوهاب شغاول که در آن حصار متمکن بود. (تاریخ حبیب السیر چ کتاب خانه خیام جزء 3 از ج 3 ص 229). و روز سه شنبه قصبۀ خجند از فر حضور پادشاه سعادتمند رونق بهشت برین یافت و همان ساعت قاصدی از اندجان رسید. (تاریخ حبیب السیر چ کتاب خانه خیام جزء 3 از ج 3 ص 260)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَنْ نِ)
گردکننده لشکر. (آنندراج). کسی که لشکر گرد می آورد. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
لشکری شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، فارغ شدن از کاری. (از اقرب الموارد). با فراغت آماده شدن برای کاری. (از قطر المحیط) ، لشکری گرفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ جَ)
خبازی، مردم سعادتمند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ جَ)
نژند. اندوهگین. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام). غمناک. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). افسرده. (آنندراج) (فرهنگ نظام) (جهانگیری) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(بَ جَ)
در زبان فرانسه به معنی شربت آب لیمو است، و در فارسی به معنی آب جوش، یعنی آب دم دار (گازدار) است و آن شربتی است گازدار از جوش شیرین و ترش که به فرانسه آن را آب گازز گویند
لغت نامه دهخدا
(بِ جَ)
دهی از دهستان هریس شهرستان سراب. سکنۀ آن 1855 تن، آب از چشمه و چاه. محصول آن غلات، بزرک شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
صورتی و تلفظی محلی از کلمه هستند:
گفت یارب گر تو را خاصان هیند
که مبارک دعوت و فرخ پیند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از جند
تصویر جند
لشکر، سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجن
تصویر هجن
جمع هجین، فرومایگان، پرستار زادگان،آک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نجند
تصویر نجند
نژند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجنه
تصویر هجنه
هجنه در فارسی آک (عیب)، آک سخن عیب، عیب کلام،جمع هجن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هند
تصویر هند
راه، طریق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجنه
تصویر هجنه
((هُ نِ))
عیب و زشتی، عیب کلام، سخن معیوب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نجند
تصویر نجند
((نَ جَ))
نژند، اندوهگین
فرهنگ فارسی معین
لجن، لجنزار
فرهنگ گویش مازندرانی
جای باز، میدان باز، هموار و صاف
فرهنگ گویش مازندرانی