جدول جو
جدول جو

معنی هجرت - جستجوی لغت در جدول جو

هجرت
دوری گزیدن از وطن، کوچ کردن از وطن خود و به جای دیگر رفتن، رفتن از شهری به شهر دیگر و در آنجا وطن کردن، مهاجرت پیامبر اسلام از مکه به مدینه، که مبدا تاریخ مسلمانان است
تصویری از هجرت
تصویر هجرت
فرهنگ فارسی عمید
هجرت
جداشدن جدایی کردن، رحلت کردن هجرت کردن، جدایی مفارقت، رحلت مهاجرت، ترک وطن کفار وانتقال بدارالاسلام -6 ترک پیغمبراسلام مکه را وحرکت وی بسوی مدینه وآن در 16 ژوئیت سال 622 م. صورت گرفت وهمان مبدا تاریخ مسلمانان قرارگرفته: (هفتصد وپنجاه وچار ازهجرت خیرالبشر مهر را جوزامکان وماه راخوشه وطن) (حافظ) یا هجرت اولی. مهاجرت گروهی از پیروان پیغمبر اسلام ازمکه به حبشه که براثر آزار قریش بدستور پیغمبربسال پنجم ازبعثت رسول اتفاق افتاد
فرهنگ لغت هوشیار
هجرت
((هِ رَ))
کوچ کردن، ترک وطن، مبداء تاریخ مسلمانان که زمان هجرت پیامبر است از مکه به مدینه برابر با 622 م
تصویری از هجرت
تصویر هجرت
فرهنگ فارسی معین
هجرت
ترک بلد، ترک وطن، سفر، کوچ، مفارقت، مهاجرت، رحلت
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اجرت
تصویر اجرت
مزد، مزد کار، دستمزد، کرایه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هجنت
تصویر هجنت
سخن زشت، معیوب و ناشایست، عیب، زشتی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هجری
تصویر هجری
مربوط به هجرت پیغمبر اسلام مثلاً تقویم هجری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ضجرت
تصویر ضجرت
اندوه، ملال، دل تنگی، تنگدلی، بی آرامی، عصبانیت
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ رَ)
خروج از سرزمینی برای سکونت در سرزمین دیگر. (معجم متن اللغه) ، اسم از هجر. ضد وصل. (معجم متن اللغه). اسم از تهاجر. (اقرب الموارد) ، نوع. (اقرب الموارد). رجوع به هجرت شود
لغت نامه دهخدا
(ضُ رَ)
تنگدلی. (مجمل اللغه). دلتنگی. ستوهی: غم و ضجرت سخت بزرگ بر من دست داد و هیچ آن را سبب ندانستم. (تاریخ بیهقی ص 168). یک چیز بر دل ما ضجرت کرده است و می اندیشیم. (تاریخ بیهقی). خبر به امیر رسید بسیار ضجرت نمود و عتابهای درشت کرد با بکتغدی. (تاریخ بیهقی ص 471). کاملتر مردمان آن است که... ضجرت محنت بر وی مستولی نگردد. (کلیله و دمنه). در جمله نزدیک آمد که این هراس فکرت و ضجرت بر من مستولی گرداند. (کلیله و دمنه). جواب شافی نیافت و جز نفرت وضجرت حاصلی ندید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 316). الیسع را رمدی سخت حادث شد و طاقت مقاسات آن الم نداشت واز سر ضجرت و ملالت انگشت فروکرد و حدقۀ خویش بیرون کشید و جان در سر کار نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 319). شار از سر ضجرت و تحکم و تأنف از بی مبالاتی غلام تیره شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 345). بدین سبب تنگدل شد و بسیار ضجرت و قلق کرد. (جهانگشای جوینی).
گرمیش راضجرتی و حالتی
زآن تبش دل را گشادی فسحتی.
مولوی.
، ابوالفضل بیهقی در عبارت ذیل این کلمه را عطف بیان و تفسیر لجوجی آورده است: امیر ماضی چنانکه لجوجی و ضجرت وی بود یک روز گفت... (تاریخ بیهقی ص 179)
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ)
اجره. بدل، نرۀ ستور، یا عام است، پشت: رمی علی اجرده، ای ظهره، بسیار سبقت کننده و درگذرنده. (منتهی الارب)، مکان اجرد، زمین بی نبات. (زوزنی). جای بی نبات. وکذلک فضاء اجرد. (منتهی الارب). ج، اجارد، رجل اجرد، مرد بی موی. آنکه موی بر تن ندارد. ضدّاشعر. خردموی. (تاج المصادر) (زوزنی). مؤنث: جرداء. ج، جرد. (منتهی الارب)، فرس اجرد، اسب کوتاه و تنک موی و آن مدحی است اسب را. (منتهی الارب). اسب بی مو. اسب (و استر) نرم موی. ج، جرد. (زمخشری)، بی پرز (جامه)، آزاد. کامل. تمام: یوم اجرد، روز تمام. (منتهی الارب)، اجردان، دو روز یا دو ماه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
یزدی. محمد شریف. شاعر یزدی. اصلاً تهرانی بوده و چون در یزد نشو و نما یافته به هجری یزدی مشهور شده و مدتی از طرف شاه تهماسب صفوی (930- 984 هجری قمری) به فرمانداری یزد منسوب شده و یکبار دراثر حسن خدمت به وزارت رسیده است. معروف است که در دوران وزارت دو برادر به نام ’سلامی’ و ’کلامی’ اشعار ناپخته ای برای او برده و انتظار صله داشته اند. هجری از سماجت آن ها به تنگ می آید و این بیت را میسراید:
دو چیز است بدتر ز تیغ حرامی،
سلام ’کلامی’، کلام ’سلامی’.
وفات هجری در سال 980 هجری قمری اتفاق افتاده است. (ریحانهالادب ج 4 از تاریخ یزد ص 349)
لغت نامه دهخدا
(هََ جَ ری ی)
منسوب به هجر که از بلاد اقصی یمن باشد. (سمعانی). منسوب به هجر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَِ رَ تُ غَ بَ)
از نواحی یمامه و در آنجا قریه و نخلستانهاست بنی قیس بن ثعلبه را. (از معجم البلدان). و در موضع دیگر گفته است آبکی است مر بنی قیس را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ عَ)
خواب و خفتن. (غیاث از شرح نصاب). رجوع به هجعه شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ ری ی)
منسوب به هجرت نبوی. تاریخ هجری که از سال 622 میلادی آغاز میشود. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به ’تاریخ هجری’ شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ رَ)
از زمینی به زمینی رفتن. (منتهی الارب). خروج از سرزمینی به سوی سرزمین دیگر. (اقرب الموارد). هجرت. رجوع به هجرت و هجره شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ رَ / هََ رَ)
گول. (منتهی الارب). احمق. (اقرب الموارد) ، درازبالای سبک گوشت. (منتهی الارب). طویل ممشوق. (اقرب الموارد) ، دیوانه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، درازقامت لنگ. (منتهی الارب) ، سگ سلوقی خفیف چست. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ رِ)
کپی. (منتهی الارب). قرد. (اقرب الموارد) ، روباه بچه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مردم ناکس. (منتهی الارب). لئیم. (اقرب الموارد) ، خرس، هر جانور خرد که به شب گشت کند فرود روباه و برتر از کلاکموش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- امثال:
ادنی من هجرس، ای الدب اوالقرد. (منتهی الارب) : اجبن من هجرس، ترسوتر از بچه روباه یا میمون زیرا این جانوران از ترس نمیخوابند مگر اینکه سنگی در دست دارند از بیم آنکه گرگ آنها رابخورد. (اقرب الموارد).
، سختی ایام. (منتهی الارب) ، ریزه ترین باران سرما مثل پشک. ج، هجارس. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سالمون آلکساندر، نقاش انگلیسی که در سال 1806 میلادی در پلیمث متولد شد، و در سال 1881 در لندن درگذشت، در آغاز به مینیاتور دلبستگی پیدا کرد، سپس به ساختن صحنه های تاریخی پرداخت، در سال 1840 میلادی به عضویت آکادمی پذیرفته شد ودر سال 1841 میلادی مسافرتی به ایتالیا کرد، در سال 1855 میلادی به جای لسلی استاد نقاشی آکادمی روایال شد، این هنرمند بر تصور نیرومند خویش مهارتی عظیم افزوده است، از پرده های جالب وی ’آنا’، ’مادر ساموئل’، ’کشیش بزرگ الی’ و ’مرگ الهامی’ را میتوان نام برد
لغت نامه دهخدا
زن فربه، سال پر هجرت در فارسی فرا روی (کوچ)، جداشدن، دل کندن: از زاد گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجرع
تصویر هجرع
سگ تازی، نادان، دیوانه، بلند و باریک، دراز و لنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجرس
تصویر هجرس
روباه، خرس، میمون دم دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجرا
تصویر هجرا
سخن زشت، بسندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ضجرت
تصویر ضجرت
تنگدل شدن، تنگدلی بی آرامی ملال اندوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجرت
تصویر اجرت
مزد کار، کرایه
فرهنگ لغت هوشیار
هجری در فارسی فرا رفت منسوب به هجرت. یاتاریخ هجری. تاریخ مسلمانان که مبداش سال هجرت پیمغبراسلام ازمکه بمدینه است. یاهجری شمسی. تاریخ هجری بحساب سالهای شمسی. یا هجری قمری تاریخ هجری بحساب سالهای قمری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجرت
تصویر اجرت
((اُ رَ))
مزد، دستمزد، کرایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هجری
تصویر هجری
((ه))
منسوب به تاریخ هجرت پیامبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ضجرت
تصویر ضجرت
((ضُ رَ))
تنگدل شدن، ملال، اندوه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هجری
تصویر هجری
فراروی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اجرت
تصویر اجرت
دستمزد، مزد
فرهنگ واژه فارسی سره
اجر، پاداش، پایمزد، حق العمل، حق القدم، دسترنج، دستمزد، کرایه، مزد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مهاجرت
دیکشنری اردو به فارسی
دستمزد
دیکشنری اردو به فارسی