جدول جو
جدول جو

معنی هجاء - جستجوی لغت در جدول جو

هجاء
(قَض ض)
تیز گردیدن گرسنگی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). التهاب جوع. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
هجاء
(قُ)
فرومردن گرسنگی کسی و آرمیدن. (آنندراج) (منتهی الارب). آرام گردیدن گرسنگی. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج). خوردن طعام. (تاج المصادر بیهقی) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، پر کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پر کردن غذا شکم کسی را. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) ، فرونشاندن طعام گرسنگی را. (منتهی الارب) (آنندراج). آرام کردن طعام گرسنگی کسی را. (از ناظم الاطباء) ، به چرا بازداشتن شتران را. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). هجوء. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
هجاء
(هََ جَءْ)
هر چیزی که در نزد کسی سپری گردد. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). هر چیز که فوت شود و سپری گردد از کسی. (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (تاج العروس). هجا. (از معجم متن اللغه). رجوع به هجا شود. بشار گوید:
و قضیت من ورق الشباب هجاً
من کل أحوزراجح قصبه.
که بشار همزۀآن را حذف کرده است. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
هجاء
(هََ جْ جا)
کثیرالهجاء. (معجم متن اللغه). هجاکننده. (مهذب الاسماء). بسیار هجوکننده
لغت نامه دهخدا
هجاء
بسیار هجو کننده، آواج آوات واج گفتن بسیارهجوکننده: (شاعرهجاء)
تصویری از هجاء
تصویر هجاء
فرهنگ لغت هوشیار
هجاء
((ه))
بدگویی کردن، دشنام دادن، بد و عیب کسی را گفتن
تصویری از هجاء
تصویر هجاء
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از وجاء
تصویر وجاء
ضربه ای که با کارد یا دست به جایی از بدن زده شود
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
گاییدن زن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ تُ)
آسان و استوار شدن کار. (از معجم الوسیط) (از متن اللغه). روان گردیدن کار و آسان و راست و درست شدن و پاییدن. (آنندراج). آسانی و استواری کار، و بدین معنی است زجاء در حدیث: ’لاتزجو صلاه لایقراءبفاتحه الکتاب’، یعنی استوار و درست نمیشود نماز بدون خواندن سورۀ فاتحه. (از تاج العروس). روانی کار. (ناظم الاطباء). روانی کار: زجا الامر، روان گردید کار و آسان و راست و درست شد و پایید. و بدین معنی است: عطاء قلیل یزجو خیر من کثیر لایزجوا. زجاء، زجوو زجوّ، مصدر است. (از منتهی الارب). زجا الامر زجواً بفتح اول و زجو بر وزن سمو و زجاء، یعنی آسان شد کار و راست شد. (از ترجمه قاموس). تیسر و استقامت. (از لسان العرب) ، به آسانی گرد آمدن خراج. (از لسان العرب) (از منتهی الارب) (آنندراج). زجاء خراج، آسان شدن گردآوری خراج. و در اساس آمده: زجاالخراج، یعنی آسان شد گردآوری و رسانیدن خراج به صاحب آن. (از تاج العروس). زجاء مصدر زجا الخراج، هرگاه آسان گردآوری شود. (المصادر). راغب فعل ’زجاء’ را بمعنی انسیاق، درستی، استقامت آورد، سپس گوید: به استعارت از همین معنی گویند: زجا الخراج، و خراج زاج. (از مفردات). به آسانی گرد آمدن خراج، و این خراج رازاج گویند. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). رجوع به کتاب الافعال ابن قطاع ج 2 ص 13 و کتاب افعال ثلاثی تألیف ابن قوطیه چ لیدن ص 147 شود، نفاذ در کار را گویند: هو ازجی منه بالامر، یعنی دارای نفاذ سخت تر و شدیدتر است. (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از متن اللغه). هو ازجی به منه، یعنی او رساتر است در آن از او. (از منتهی الارب). زجاء گذرایی در حکمست. و هو ازجی منه بر افعل تفضیل، یعنی سخت تر است. گذرایی حکم و فرمان او. (شرح قاموس). زجاء نفاذ در کار است، و از زجاءبدین معنی است ’عطاء قلیل یزجو خیر من کثیر لانرجو’، یعنی بخش اندک که به ما برسد بهتر است از عطایی بسیار که امید به حصول آن نداریم. (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). زجاء نفاذ است در کار... گویند ’عطاء قلیل یزجو خیر من کثیر لایزجو’ (صراح) (صحاح) ، منقطع گردیدن خنده کسی. (از المنجد) (آنندراج). گویند ’ضحک حتی زجی’، یعنی آنقدر خندید تا خندۀ او پایان یافت. (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از متن اللغه). زجا فلان، منقطع گردید خندۀ فلان. (ناظم الاطباء). زجا فلان، یعنی بریده شد خندۀ فلان. (ترجمه قاموس). زجا فلان، منقطع گردید خندۀ او. (از منتهی الارب) ، رواج. رایج شدن. رواج یافتن. (از المعجم الوسیط). در حدیث است: لاتزجو صلوه لایقراء فیها بفاتحه الکتاب. فعل تزجو در این حدیث از زجا الشی ٔ است بمعنی رواج یافت و به آسانی فراهم گردید. و معنی آن است که صلوه بدون خواندن فاتحه الکتاب مجزی نیست. (از نهایۀ ابن اثیر) (از لسان العرب) ، زیادی: زجا المال، یعنی زیاد شد مال. (از کتاب الافعال ابن قطاع ج 2 ص 103). زیادی خراج. (از کتاب افعال ثلاثی تألیف ابن قوطیه چ لیدن ص 147)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
حباب. کوپله. قبۀ آب که از باران پدید آید
ناحیت. ج، احجاء. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
. بخیلی کردن به، مولع شدن به، شاد گردیدن به، چنگ در زدن به، لازم گرفتن چیزی را، بازداشتن از. (منتهی الارب) ، خوانندگی و ترنم که به آهستگی کنند. زمزمه. (قطرالمحیط)
محاجاه. پرسیدن از یکدیگر برای در غلط افکندن. چیستان از هم پرسیدن، با هم کارزار کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شِ گَ)
گریختن
لغت نامه دهخدا
(اَجْ جا)
بلغت هندی درختی است برگش از برگ چنار پهن تر و شکوفۀ آن چون ریسمانهای سرخ گره زده آویخته و بارش شبیه به هلیله و چوبش در آتش نسوزد و چون دو درهم بیخ او را نیم کوب بجوشانند و با دو درهم نبات با شهد بنوشند جهت گشادن بول بسیار آزموده است، قبول کردن (دعا و دعوت و خواهش). برآوردن. روا کردن. پذیرفتن. انجاح. اسعاف: اجاب اﷲ دعاؤه. (منتهی الارب). و اجابت کرد و مهیا شد امیرالمؤمنین از برای ایستادگی در آن کاری که به او حواله نمود خدا. (تاریخ بیهقی). و آنچه درخواست است، و بفراغ دل وی بازگردد بتمامی درخواهد چه بدان اجابت باشد. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم علی نوکی صاحب برید غزنین ازخواجه بونصر مشکان درخواست تا فرزندان وی را بدیوان رسالت آورد... بونصر او را اجابت کرد. (تاریخ بیهقی). امیر [منوچهربن قابوس] رسولان و نامه ها پیوسته کرد... و چنان خواست که میان ما عهدی باشد، ما او را اجابت کردیم. (تاریخ بیهقی). باید که این دو کریمه از خاتونان باشند کریم الطرفین، اگر بیند خان ما را بدین اجابت کند. (تاریخ بیهقی). امّا چنان باید که هرچه بدان اجابتی کنی غضاضتی بجای ملک بازنگردد. (تاریخ بیهقی). مقرر گردد چون ما را بدین اجابت کرده آید آنچه او التماس کند اجابت تمام فرمائیم. (تاریخ بیهقی). و چون اجابت کند و دانم که کند... روز دیگر وعده ای بستانی. (تاریخ بیهقی). و درخواستند تا به پیغام سخن گویند و اجابت یافتند. (تاریخ بیهقی). و قاضی قضاتی ری و آن نواحی را خواسته [قاضی بوالحسن پسر قاضی بوالعباس] و اجابت یافته. (تاریخ بیهقی). و همیشه وی را [افشین را] از ما [معتصم] اجابت این بود که او را بر بودلف... گشاده کنیم دست او را. (تاریخ بیهقی). هیچ اجابت نمیکردم من او را [افشین را] . (تاریخ بیهقی). اگر ما [معتصم] دوش پس از الحاح که کردی [افشین] ترا اجابتی کردیم در باب قاسم... (تاریخ بیهقی). محمّد... بسیار حیلت کرد تا این مقدّم نزدیک وی رود البته اجابت نکرده بود. (تاریخ بیهقی). سوی وی قریب پنجاه و شصت پیغام رفت، البته اجابت نکرد. (تاریخ بیهقی). و ایشان زهره نداشتند که جواب جزم دادندی و درخواستند تا به پیغام سخن گویند و اجابت یافتند. (تاریخ بیهقی). تلطفها کرد تا بصلح اجابت کرد. (تاریخ بیهقی). هرچه خواسته بود و التماس نموده ازاین شرایط قبول نمود و اجابت کرد. (تاریخ بیهقی).
هرچه بگویم ز دعا، کردگار
دعوت من بنده اجابت کناد.
مسعودسعد.
و بقضاء حاجت و اجابت التماس زبان دادی. (کلیله و دمنه). امیر ناصرالدین از فرط کرم و کمال مکارم که باری تعالی در ذات همایون اونهاده بود بر خود واجب ساخت و این دعوت را اجابت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). ملتمس ایشان به اسعاف پیوست و دعوت ایشانرا اجابت کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). نبشته بود که حسن ظن ّ بزرگان بیش از فضیلت ماست و تشریف قبولی که فرمودند بنده را امکان اجابت میسر نشود. (گلستان). شیخ رضا داد بحکم آنکه اجابت دعوت سنّت پیغمبر است. (گلستان)، (اصطلاح طب) قضای حاجت. تخلیه.دفع براز کردن. دفع فضلات.
- اجابت باد ترا، ایستاده ام فرمان ترا. لبیک.
- اجابت شدن، برآورده شدن دعا و حاجت: ملک فرمود تا بر در غار رباطی بساختند و جایگاهی بود که هر که در آنجا دعا کردی اجابت شدی. (قصص الانبیاء).
- اجابت فرمودن، پذیرفتن. قبول کردن: وما پو را در این اجابت فرمودیم. (کلیله و دمنه).
می نوش که آن روز که شد توبه اجابت
ذوق و اثر از نغمۀ داود نهفتند.
نظیری.
- اجابت کردن، پذیرفتن. قبول کردن. مستجاب کردن. پتواز کردن. گردن نهادن. برآوردن خواهش و مراد کسی را. روا کردن: آن روز که بخلافت بنشست [الواثق باﷲ] هم بر عادت پدر رفت اندر حدیث دین و میل به معتزله کرد و قرآن را مخلوق گفت... امّا هیچ کس او را اجابت نکرد. (تاریخ سیستان). و گفت خداوندا داد مظلومان را از این ظالم بستان. حق تعالی دعای آن دختر را اجابت کرد. (قصص الانبیاء). مورچه به سلیمان گفت روا نباشد که برخیزی من ترا مهمانی بکنم بدانچه خدا داده است. سلیمان اجابت کرد. (قصص الانبیاء). به جهان فرومایه تر از آن کسی نبود که دیگری را بدو حاجتی بود و تواند اجابت کردن و نکند. (قابوسنامه). از خلیفه اندرخواست که... به خانه وی رود بمهمانی... خلیفه اجابت کرد. (تاریخ بخارا). دعوتش را اجابت کردم. (سعدی).
- اجابت کردن یا اجابت کردن معده، دفع فضول کردن.
- اجابت معده، عمل کردن و کار کردن آن
لغت نامه دهخدا
(اَ جَءْ)
کوهی از دو کوه بنی طی و نام کوه دوم سلمی است و آن در مغرب فید بفاصله دو روز راه است و دارای قریه های بسیار است و مسافت آن از فید تا اقصای اجاء و نیز تا قربات از ناحیۀ شام ده روز راه است. (معجم البلدان) (مراصد).
لغت نامه دهخدا
(زَجْ جا)
شترمرغ مادۀ درازگام. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شترمرغ درازپا یا درازگام. (از جمهره ج 3 ص 187). مؤنث ازج ّ. (از تاج العروس) (از لسان) (از متن اللغه) (از جمهرۀ ابن درید ج 1 ص 59). رجوع به زج ّ وزجج شود، زن باریک و کشیده ابرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زنی که دارای ابروان کشیده و باریک یا ابروانی باریک، بلند و زیبا باشد. (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(فَجْ جا)
قوس فجاء، کمان که زه از قبضه اش دور باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ ع عُ)
نکوهیدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج). دشنام دادن کسی را به شعر. (منتهی الارب) (آنندراج) : هجاه هجواً و هجاء و تهجاء. (ناظم الاطباء). برشمردن معایب کسی و قرار دادن آنها در شعر و دشنام دادن و نکوهیدن. (از اقرب الموارد). رجوع به هجاء شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
بازداشتن شتر را بچرا و فرونشاندن گرسنگی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرونشاندن گرسنگی را. (آنندراج). گرسنگی بنشاندن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(هَُ جَ ءَ)
گول. (منتهی الارب). گول و احمق. (ناظم الاطباء). احمق از زنان و مردان. (از اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(بَجْ جا)
گشاد. واسعه. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
تصویری از هیجاء
تصویر هیجاء
جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هتاء
تصویر هتاء
وقت، هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجاج
تصویر هجاج
تیز رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجان
تصویر هجان
برگزیده، زمین خوشخاک، زن گرامی، مرد پلید
فرهنگ لغت هوشیار
گرد و غبار هوا که از روزن در آفتاب پیدا آید و به دود ماند، هبا در فارسی خوار ناچیز به گواژ، دور گرد گرد وغبارهوا که ازروز درآفتاب پیداآید وشبیه به دوداست: (مجره چون ضیاکه انداوفتد بروزن ونجوم اوهبای او) (منوچهری) یا هبا وهدر (هباوهدر)، ضایع شده، رایگان مفت، ماده ای که مصوربصور اجسام عالم است وهمه ازاوپیدا میگردند واوراعنقاگفته اندو حکما هیولی خوانند، کم عقل، وزنی برابر 1741824 ازحبه یا 000000029 ازغرامواحد وزن برابر 6، 1 ذره ومساوی 72، 1 قطمیر: (نقیری هشت قطمیراست وانگه ده ودوذره آمد وزن قطمیر) (هبارانصف ثلث ذره بشمار بهرخمسی ازآن یک وهمه برگیرخ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وجاء
تصویر وجاء
بی سود
فرهنگ لغت هوشیار
فرو گرفتن، تاختن تاخت آوردن بناگاه در آمدن بر کسی و گرفتن او را، ناگهانی: مرگ فجاء سکته ریوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجاء
تصویر حجاء
شادیدن شادمانی، چنگ در زدن، باز داشتن چیستان گویی
فرهنگ لغت هوشیار
آسان و استوار شدن، کار، باریک میان زن، کشیده ابرو زن، آسانی روانی کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بجاء
تصویر بجاء
چشم فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجار
تصویر هجار
زه کمان، گلو بند، افسر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجاء
تصویر رجاء
ناحیه، جمع ارجاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رجاء
تصویر رجاء
((رَ))
امیدوار شدن، امید داشتن، امیدواری، توقع، امید، آرزو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وجاء
تصویر وجاء
((وَ))
آن چه که در آن خیر و نفعی نباشد. مانند، چاه بدون آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هباء
تصویر هباء
((هَ))
گرد و غبار، جمع اهباء
فرهنگ فارسی معین