جدول جو
جدول جو

معنی هتیمه - جستجوی لغت در جدول جو

هتیمه
(هََ مَ)
گیاه ترش ریزه. (منتهی الارب). گیاه حمض ریزه. (ناظم الاطباء). گیاه خرد ترش مزه. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هیمه
تصویر هیمه
خار و خاشاک که به درد سوختن بخورد، هیزم، سرشاخۀ خشک درخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یتیمه
تصویر یتیمه
یتیم، بی نظیر، بی مانند، گوهر یکتا و بی مانند
فرهنگ فارسی عمید
(هََ لَ مَ)
سخن پوشیده. راز. (معجم متن اللغه) (تاج العروس). این کلمه صورت مقلوب هتمله میباشد. رجوع به هتمله شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ / هََ / هَِ مَ / مِ)
هیزم سوختنی. (برهان). هیزم سوختنی و به فتح نیز آمده است. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
در او آتشی روشن افروخته
بر او هیمه خروارها سوخته.
نظامی.
در او ده پانزده من عود چون مشک
بسوزاندی بجای هیمۀ خشک.
نظامی.
گر هیمه عود گردد و گر سنگ در شود
مشنو که چشم آدمی از سنگ پر شود.
سعدی.
- هیمه انداختن، هیزم افکندن درون تنوری یا آتشدانی.
- هیمه خانه، جای هیمه. هیمه دان. هیزم دان. (تذکرهالملوک).
- هیمه دان، هیمه ستان. محتطب. هیمه خانه. هیزم دان.
- هیمه فروختن، هیزم فروختن.
- هیمه کش، هیزم کش. حمال حطب.
- هیمه کشی، هیزم کشی.
- هیمه کشیدن، هیزم کشیدن.
- امثال:
احمدک به هیمه نمی رفت بردندش.
چون خانه بسوزانی به هیمه درنمانی. (مثل هندی، نقل از نسخۀ خطی شاهد صادق متعلق به مهدیقلی خان هدایت).
هیمۀ تر به کسی فروختن، کنایه از مکر و حقه و تزویر کردن. (برهان) (آنندراج) :
تا کی از شور درون ای سخت جان
هیمۀ تر میفروشی با کسان.
، گوشتابه. (برهان). رجوع به هیمه شود
لغت نامه دهخدا
الهتمه، منزلی است از منازل سلمی که یکی از دو کوه طی ٔ باشد. (معجم البلدان ج 2 ص 392) (معجم متن اللغه). موضعی است به کوه سلمی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(هَُ تَ)
نام مردی است. (منتهی الارب) (معجم متن اللغه).
- بنوهتیم، قبیله ای است از عرب که منازلشان اطراف مصر باشد. (از تاج العروس). قبیله ای از اعراب بادیه نشین است که در حجاز و نجد و مصر پراکنده میباشند. و گروهی از ایشان در بهار به سواحل بحر احمر کوچ می کنند و به صید ماهی میپردازند و امتعۀ خود را به حجاج میفروشند. (از الاعلام المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تئمه. گوسپندی که در حالت گرسنگی ذبح کنند آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گوسپندان زائد از چهل عدد تا اینکه به نصاب دیگر رسند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، گوسپندان شیردار که در خانه دارند آن را، ضد سائمه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تمیمۀ کودکان. (منتهی الارب). تمیمه و بازوبند کودکان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دولوکرس فیلسوف قرن ششم قبل از میلاد مسیح و از پیروان فیثاغورث بود. نفوذ وی در گسترش اندیشۀ افلاطون تأثیر اساسی داشت. ضمناً یکی از گفتارهای افلاطون که نوعی از فلسفۀ طبیعت است و در آن تئوری عقاید افلاطون بیان میشود بهمین نام مشهور است. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(یَ مَ)
مؤنث یتیم. گویند یتیمه صغیره. (ناظم الاطباء) ، دختر بی پدر. (فرهنگ فارسی معین)، هرچه ظریف و بی نظیر بود. (فرهنگ وصاف از آنندراج). هرچیز یکتا و فرد و بی همتا و بی مانند، مروارید قیمتی. (ناظم الاطباء) :
زهی یتیمۀ حسان ثابت و اعشی
خهی یتیمۀ سحبان وائل و عتاب.
خاقانی.
- درّۀیتیمه (دره یتیمه) ، گوهری که نظیر و مانند نداشته باشد. (ناظم الاطباء). مروارید شاهوار. (یادداشت مؤلف). درۀ یتیمه مرواریدی بوده است که در مغاص ساحل جزیره خارک یافته اند: بیرونی گوید وزن آن سه مثقال بود. (الجماهر ص 129). و قد قیل ان الدره الیتیمهاخرجت من هناک (ای مغاص سواحل جزیره خارک) . (الجماهر بیرونی از یادداشت مؤلف). ذکر الصولی ان المعتصم لما فرغ من بناء قصر عباسه عقد مجلساً رائقاً... و تتوج بالتاج الذی فیه الدره الیتیمه. (الجماهر بیرونی).
، یکتا. فرزند یکتا. یگانه.
- یتیمۀ دهر، یتیمهالدهر، یگانه روزگار
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
باران سست و نرم. (منتهی الارب). ج، همائم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
زمین که درختانش خشک گردد. (منتهی الارب). زمینی که درختهایش خشک گردد چنانکه سیاه شود، درخت خشک. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ مَ)
شیر که در مشک نو ریزند و دوغ ناکرده خورند. (منتهی الارب) ، شیر دفزک. (منتهی الارب). شیر غلیظ. (اقرب الموارد) ، شیر جغرات شده. (منتهی الارب) ، شیر نزدیک جغرات شدن رسیده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ مَ)
شکسته و افتادۀ هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). شکسته شده از هر چیزی. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(قَ صَنْ)
سخن پوشیده گفتن. به راز سخن گفتن. (معجم متن اللغه) (تاج العروس). این کلمه صورت مقلوب هتمله میباشد. رجوع به هتمله شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ تَ رَ)
تصغیر ومؤنث هتره. (معجم متن اللغه). رجوع به هتره شود
لغت نامه دهخدا
(هََ کَ)
پرده دری. (ناظم الاطباء) ، فضیحت. رسوایی. (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَُ تَ مِ)
نام مردی است از عرب. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شَ مَ)
اسم از شتم . ج، شتائم. (از اقرب الموارد). رجوع به شتم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ مَ)
بمعنی رتمه است که رشته باشد. ج، رتایم، رتام. (منتهی الارب) (آنندراج). رشته ای باشد که بر انگشت بندند تا بدان چیزی یاد آید. ج، رتایم. (مهذب الاسماء) (دهار) (از اقرب الموارد) ، گرهی باشد که در جاهلیت مسافر وقت سفر دو شاخ درخت را با هم می بست و هرگاه از سفر بازمی آمد اگر آن هر دو شاخ بحال می یافت می گفت که از اهل او خیانت واقع نشده و اگر بحال نیافت می گفت به تحقیق که از اهل او خیانت واقع شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به رتمه شود
لغت نامه دهخدا
(صَ مَ)
سنگ سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هضیمه
تصویر هضیمه
ستم، خشم، خوراک مرده خوارکی که در سوک پزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شتیمه
تصویر شتیمه
مونث شتیم و دشنام ناسزا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هجیمه
تصویر هجیمه
شکار، شیر دفزک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هزیمه
تصویر هزیمه
هزیمت در فارسی کال شکست ونیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیمه
تصویر هیمه
هیزم: (کافران) هیمه سقراند سگان دوزخ اند
فرهنگ لغت هوشیار
یتیمه در فارسی مونث یتیم: پدر مرده: دختر، بی مانند یگانه دختربی پدر، بی نظیر بی مانند. یا یتیمه دهر. یتیمه الدهر یگانه روزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتیمه
تصویر رتیمه
نخ انگشت رشته ای که برای یاد آوری بر انگشت بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هیمه
تصویر هیمه
((هِ مِ))
هیزم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هزیمه
تصویر هزیمه
((هَ زِ مَ))
چاه، چاه پر آب
فرهنگ فارسی معین
چوب خشک، حطب، هیزم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برتیمبه، بتیم
فرهنگ گویش مازندرانی
هیزم
فرهنگ گویش مازندرانی