جدول جو
جدول جو

معنی هبها - جستجوی لغت در جدول جو

هبها
(هَِ بَ تُلْ لاه)
ابن حسن علاف، مکنی به ابوبکر از صوفیۀ قرن چهارم و از مردم شیراز بود. گویند که شیخ کبیر ابوعبداﷲ محمد بن خفیف، صوفی مشهور (متوفی به سال 371 هجری قمری) به مریدان خود وصیت کرد که پس از مرگ، شیخ ابوبکر علاف بر وی نماز گزارد. و چون شیخ کبیر درگذشت، شیخ ابوبکر بر وی نماز گزارد. سال وفات وی در شدالازار با جملۀ، ’توفی فی سنه... و ثمانین و اربعمائه آمده یعنی جای آحاد خالی است ولی در شیرازنامه به سال 480 ذکر گردیده، علامۀ فقید محمد قزوینی در حواشی و اضافات شدالازار ص 488 می نویسد: ’این تاریخ 480 یا چهارصدوهشتاد و اند که در شیرازنامه و در کتاب حاضر (شدالازار) برای وفات شیخ ابوبکر علاف مسطور است بنحو قطع و یقین و حتم و بدون هیچ تردید و تأملی غلط بسیار فاحش بزرگ واضحی است که از نساخ شیرازنامه یا از نساخ مأخذی که شیرازنامه از آن نقل کرده سرزده است و مؤلف کتاب حاضر (شدالازار) نیز علی العمیاء متابعت شیرازنامه را نموده و بکلی از محالات و ممتنعات عادی است که ابوبکر علاف تا سنۀ480 در حیات بوده باشد زیرا که اولاً وفات شیخ کبیر به اکثریت نزدیک به اتفاق مورخین در سنۀ 371 بوده است، پس اگر فرض کنیم که سن شیخ ابوبکر علاف در وقتی که در 23 رمضان سنۀ 371 بر جنازه شیخ کبیر نماز میگزارده به اقل تقدیرات ممکنه در امثال این موارد بیست سال هم بوده، در آن صورت چگونه ممکن خواهد بود که وی باز تا سنۀ 480 یعنی تا صدونه سال دیگر در حیات بوده و در نتیجه صدوبیست ونه سال عمر کرده باشد، و این فرض بیست سالگی برای ابوبکر علاف برای مجرد تقریب به ذهن است و الا چنانکه در دلیل دوم بیان خواهیم کرد مااز خارج بنحو قطع و یقین میدانیم که سن وی در سال وفات شیخ کبیر یعنی در سنۀ 371 ه.ق. مبلغی از شصت هم متجاوز بوده است و در این صورت اگر او به طبق شیرازنامه و شدالازار در سنۀ 480 یا 480 و اند وفات یافته باشد بحداقل صدوشصت ونه سال عمر کرده خواهد بود. ثانیاً سمعانی در انساب در نسبت ’الازرکانی’ به تقدیم زاء معجمه بر راء مهمله ص 28 ب در شرح احوال عبداﷲ بن جعفر ازرکانی گوید: ’ابو (عبدالرحمان) عبداﷲ بن جعفر الازرکانی ذکره ابوعبداﷲ محمد بن (عبد) العزیز الشیرازی الحافظ فی تاریخ فارس و قال یروی عن شاذان و الزیاد آباذی روی عنه جماعه من اهل شیراز ابوبکر بن اسحاق و ابوعبداﷲ بن خفیف و ابوبکر العلاف و احمد بن جعفرالصوفی و احمد بن عبدان الحافظ، توفی بسبع لیال خلت من ذی الحجه سنه احدی عشره و ثلثمائه’ - انتهی. پس چنانکه ملاحظه میشود ابوبکر علاف به تصریح سمعانی از کسی روایت میکند که در سنۀ 311 وفایت یافته بوده یعنی از عبداﷲ بن جعفر ازرکانی، پس بالضروره خود ابوبکر علاف مدتی قبل از 311 لابد متولد شده بوده و بنابراین اگر باز تا سنۀ 480 یعنی تا 169 سال دیگر در حیات بوده است عمر او متجاوز از 169 سال خواهد بود. ثالثاً خود مؤلف کتاب حاضر (شدالازار) در ص 116 در ترجمه همین عبداﷲ بن جعفر ازرکانی (که وی به صورت ’ارزقانی’ باقاف عنوان کرده) و وفات او را برخلاف روایت سمعانی در سنۀ 340 نگاشته گوید: ’و روی عن الشیخ ابی بکر العلاف انه قال ما رأیت اورع منه قال و سألته یوماً ان یخرج الی قراآت ابی حاتم السجستانی فقال ترکتها لانی لم ارها من سلاح الاّخره... توفی فی سنه اربعین و ثلثمائه الخ’. پس چنانکه مشاهده میشود ابوبکر علاف به تصریح خود مؤلف شدالازار با کسی معاصر و محشور بوده (یعنی با ازرقانی مزبور) که در سنۀ 340 وفات یافته بوده، پس اگر سن وی در سال وفات ازرقانی به اقل تقدیرات در حدود بیست سالگی هم بوده و اگر قبول کنیم بطبق شیرازنامه و شدالازار که وی در سنۀ 480 یا 480 و اند وفات نموده بوده لازمۀ ضروری این دو فقره این میشود که ابوبکر علاف بایستی به حداقل صدوشصت سال عمر کرده باشد. از مجموع سه دلیل مذکور در فوق بحد بداهت واضح وآشکار شد که تاریخ 480 برای وفات ابوبکر علاف از محالات و ممتنعات و غلط صرف و اشتباه محض است و بهیچوجه من الوجوه قابل هیچگونه توجیه و تأویلی نیست و بنحو قطع و حتم و یقین تاریخ مزبور از روی حساب و مقایسه با سایر وقایع حیات ابوبکر علاف و معاصرینش قریب صد سال مؤخرتر از عصری است که وفات ابوبکر علاف در آن عصر ممکن است روی داده باشد، بنابراین قهراً این راه حل به ذهن متبادر میشود که بظن بسیار قوی بلکه تقریباً بنحو قطع و یقین، کلمه ’اربعمائه’ و در تاریخ وفات ابوبکر علاف که در شیرازنامه و شدالازار مرقوم است یعنی ’ثمانین و اربعمائه’ صاف و ساده سهو یکی از نساخ نسخ قدیمۀ شیرازنامه یا مأخذ منقول عنه شیرازنامه بوده است که به جای ’ثلثمائه’ اربعمائه از قلم او دررفته بوده است و بعدها علی العمیاء این غلط در سایر نسخ متأخره کتاب مزبور و از روی آن در کتاب حاضر یعنی شدالازار تکرار شده است. و بدین طریق جمیع اشکالات و تناقضات مذکور در فوق خود بخود حل میشود و دیگر هیچ جای اعتراضی و ایرادی در بین باقی نمیماند، و یکی از قرائنی که ما برای صحت این حدس خود گمان میکنیم به دست آورده ایم فقرۀ ذیل است: در معجم الادباء یاقوت ج 7 ص 240 ترجمه احوال کسی مذکور است بعنوان هبهاﷲ بن الحسین ابوبکر بن العلاف الشیرازی که در سنۀ 377 در شیراز در حدود سن نودسالگی وفات یافته است، این شخص مذکور در معجم الادبا با ابوبکر علاف هبهاﷲ بن الحسن که شرح احوال او در شیراز نامه ص 112 و شدالازار ص 80 مذکور است، در جمیع مشخصات و ممیزات (به استثناء نام پدر) یعنی در اسم هبهاﷲ و کنیۀ ابوبکر و نسبت خود او یا پدر او علاف و در زمان و مکان که هر دو در حدود 380 در شیراز وفات یافته اند بکلی با هم متحدند، باقی میماند نام پدر که معجم الادباء ’حسین’ مرقوم است و درشیرازنامه و شدالازار ’حسن’ و امر در آن نیز بسیار سهل است چه همه کس میداند که این دو نام حسن و حسین بواسطۀ کمال تشابه خطی با یکدیگر غالباً در کتب تواریخ و رجال بیکدیگر تصحیف میشوند، بنابراین تقریباً بنحو قطع و یقین میتوان ادعا نمود که شخص مذکور در معجم الادباء از یک طرف و در شیرازنامه و شدالازار از طرف دیگر عیناً با هم یکی باید باشند و اگر این حدس ما صحیح باشد (و تمام امارات و قرائن مذکوره در فوق مؤید صحت آن است) تفاوت بین دو تاریخ وفات یعنی سنۀ 377 مذکور در معجم الادباء و سنۀ 380 مذکور در شیرازنامه و شدالازار بعد از اصلاح 400 به 300 فقط سه سال خواهد بود و این مقدار قلیل اختلاف در تاریخ سوانح احوال اشخاص از قبیل ولادت و وفات و مسافرت و مهاجرت و امثال ذلک امری است بغایت عادی و کثیرالوقوع و کتب تواریخ و رجال مشحون بدان است’. (شدالازار ص 80 و 488)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بها
تصویر بها
(پسرانه)
درخشندگی، روشنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بها
تصویر بها
قیمت، ارزش، نرخ
روشنی، درخشندگی، رونق، زیبایی، نیکویی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هبه
تصویر هبه
دادن چیزی به کسی بدون عوض، بخشش
فرهنگ فارسی عمید
پس از جملۀ شرطی گفته می شود و بیانگر انجام کار مطابق میل گوینده است، چه بهتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هبا
تصویر هبا
خاک نرم که از زمین بلند شود و در هوا پراکنده گردد، گرد و غبار
هبای منثور: گرد پراکنده
فرهنگ فارسی عمید
(قُ حَ)
بریدن چیزی را. (منتهی الارب) : هب السیف الشی ٔ هبه، برید شمشیر آن چیز را. (اقرب الموارد) ، به حرکت درآوردن شمشیر چیزی را. جنبانیدن شمشیر چیزی را. (معجم متن اللغه) ، جنبیدن و به حرکت درآمدن شمشیر. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ بْ بَ)
یک مرتبه. یک بار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : رایته هبه، دیدم او را یک بار در تمام عمر. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) ، ساعتی که از پگاه باقی باشد، مدتی از روزگار. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، هیجان نر برای گشنی. (معجم متن اللغه) ، روانی شمشیر و نیزه در ضریبه و درخش آن. گفته میشود ’سیف ذوهبه’. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و ’احذر هبه السیف’. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ بَ)
عطیه و هدیه ای که خالی از غرض یا عوض باشد. (معجم متن اللغه). ج، هبات. (اقرب الموارد)
آنچه که ببخشند. (مهذب الاسماء). جایزه. عطیه. رجوع به هبه شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ بَ / بِ)
بخشش و انعام. (ناظم الاطباء). دهش. عطا. داد. رجوع به هبت (هبه) شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ بِ)
در اساطیر یونان ربه النوع جوانی است. وی دختر مشتری و هرا میباشد و متصدی ساقیگری ربه النوع بوده، روزی در اثناء انجام وظیفه از عمل خود شرمسار شد و از شغل خود سرباز زد و به محفل خدایان داخل نگشت، لاجرم مشتری وظیفۀ او را به جوانی موسوم به گانیمد تفویض کرد. هرکول، پهلوان افسانه ای یونان در موقع عروج به آسمان با هبه ازدواج کرد. در قورنته معبدی مخصوص به وی وجود داشت. (از قاموس الاعلام ترکی) (از دایرهالمعارف بریتانیکا)
ابن محمد الفخر بن یوسف بن منصور. ملقب به بهاءالدین و معروف به ابن الفخر. از امرای دولت رسولی بود. در سال 790 هجری قمری به امارت شهر زبید منصوب گشت و تا آخر عمر (796 هجری قمری) در این سمت باقی بود. (اعلام زرکلی چ 2 ج 9 ص 55)
لغت نامه دهخدا
(هَِ/ هََ بْ بَ)
رجوع به هبّه و هبّه شود
لغت نامه دهخدا
(هَِبْ بَ)
نوع. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد، حال. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، نوع و هیئت از وزیدن باد. (ناظم الاطباء). حال وزش باد. (معجم متن اللغه) ، روانی شمشیر و نیزه در ضریبه و درخش آن. گفته میشود: سیف ذوهبه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). روانی شمشیر در ضریبه و درخشش آن. (معجم متن اللغه) : للسیف هبه. (اقرب الموارد) ، پاره ای از جامه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) ، جامۀ کهنه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، ساعتی که از پگاه باقی باشد، مدتی از روزگار. گفته میشود: عشنا هبه، مدتی از زمان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
از ’وه ب’، بخشش و انعام. (ناظم الاطباء) (ترجمان علامۀ جرجانی). بخشیدن چیزی را. (منتهی الارب). بخشیدن و دادن چیزی بلاعوض. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). التبرع تملیک العین بلاعوض. (تعریفات) ، دراصطلاح شرع اسلام: هی العقد المقتضی لتملیک العین من غیر عوض منجزا مجرداً عن القربه. (شرایع محقق حلی).
هبه در قانون مدنی ایران: قانون مدنی ایران هبه را در مادۀ 795 به این طریق تعریف میکند: هبه عقدی است که به موجب آن یک نفر مالی را مجاناً به کس دیگری تملیک میکند. تملیک کننده را واهب، طرف دیگر را متهب و مالی را که مورد هبه است عین موهوبه میگویند. ’ هبه بر دو قسم است: یکی قابل رجوع و دیگری غیرقابل رجوع. هبه ای که بموجب قباله که هبه نامه نامیده میشود صورت گیرد و قبالۀ آن ثبت شود قابل ارجاع نیست ولی هبه ای که مقبوض نباشد قابل ارجاع است.
هبه در حقوق روم: موضوع خانواده نزد رومیان قدیم اهمیتی فوق العاده داشته است و سیاستمداران و مقننین روم همواره سعی داشته اند که اساس خانواده را محکمتر نموده و آن را از موجبات زوال و تزلزل محفوظ دارند و به این جهت رومیان کاملاً طرفدار هبه نبوده و آن را با نظر غیرمساعدنگاه میکردند و هبه را جز در موارد خاص و یا شرایط سخت تجویز نمیکردند. بنابراین دو نوع تضمین وثیقه درمورد هبه وجود داشت. 1- قدیمترین قانونی که در خصوص هبه در روم وضع شده بود قانون سینسیا است. قانون مزبور از طرفی عقد هبه را از سایر عقود کاملاً مجزا و از طرف دیگر آن را خواه از حیث مقدار و خواه از حیث اشخاص محدود کرده بود نکتۀ قابل ذکر این است که قانون مزبور هیچ نوع ضمانت اجراء در موارد تخلف از آن پیش بینی نکرده بود. 2- ثبت قبالۀ هبه. یکی از تشریفاتی که ممکن است باعث جدی بودن عمل هبه و سبب تأمل و تفکر واهب بشود ثبت قبالۀ هبه است. قوانین ثبت قبالۀ هبه در زمان کنستانس کلوری و کنستانتین وضع شد ولی در عهد امپراتوری ژوستینین بموجب فرمانی که صادر کرد ثبت قبالۀ هبه وقتی اجباری بود که میزان آن از 500 شاهی طلا تجاوز کند.
هبه در حقوق ایران باستان: در کتب تاریخ ایران باستان اطلاعات مهم و مفصلی در باب هبه وجود ندارد. تنها ممکن است از کتاب روایات که جزء کتب خطی کتاب خانه ملی پاریس است و همچنین از تحقیقات پرفسور بارتولمه، مطالب بسیار مختصری در خصوص هبه به دست آورد. هبه چنانکه از روایات استنباط میشودیکی از نتایج تکامل تاریخی مسالۀ اپرماند است که در حقیقت عبارت از وصیت، به معنی امروزی در حقوق ایران میباشد. اپرماند عبارت از مالی بود که متوفی در وصیت نامۀ خود به کسی میداد و این اپرماند به تدریج به صورت هبه درآمده و دارای همان خواصی است که پوتلاچ به معنی هبه در زمان قدیم داشته است. در ایران قدیم متهب در صورت قبول هبه متعهد میشد که در مواقع لزوم عین مال و یا مثل آن و یا اینکه دو برابر آن را بر حسب موارد، بواهب و یا وارث مسترد دارد و معمولاً عمل هبه در روز اول هر سال و یا در اعیاد خصوصاً عید میتراصورت میگرفته و همان روز اسامی طرفین در دفتری ثبت میشده است. (از حقوق مدنی تألیف موسی عمید) (از ترجمه النهایه فی مجردالفقه و الفتاوی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
قیمت هر چیز. (برهان). قیمت و ارزش. (از آنندراج). قیمت هر چیزی. (انجمن آرا). قیمت. ارزش. ارز. نرخ. (فرهنگ فارسی معین). ثمن. (ترجمان القرآن). ارز. ارج. قیمت. قدر. آمرغ. آخش.
(یادداشت بخط مؤلف) :
چو یاقوت باید سخن بی زیان
سبک سنگ لیکن بهایش گران.
ابوشکور.
دانشا چون دریغم آیی از آنک
بی بهایی ولیکن از تو بهاست.
شهید بلخی.
بعهد دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با بها و سامان بود.
کسایی.
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها وبپیچید یال.
فردوسی.
که از بد کند جان و تن را رها
بداند که کژی نیارد بها.
فردوسی.
ز دینار و از گوهر پربها
نبودی درم را در آنجا بها.
فردوسی.
چون روز شد، خداوندم بارها برنهاد و میخ طلب کرد و نیافت. مرا سبکتکین بسیار بزد بتازیانه و سوگند گران خورد که به هر بها که ترا بخواهند خرید، بفروشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 199).
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
که در گرچه کوچک، بها بین نه سنگ.
اسدی.
چو دیدی که گیتی ندارد بها
از او بس بود خورد و پوشش گیا.
اسدی.
به جوانی که بدادت چو طمع کرد بجانت
گرچه خوب است جوانیت گران است بهاش.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 220).
مردم بشهر خویش ندارد بسی خطر
گوهر بکان خویش نیارد بسی بها.
معزی.
گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن
گوهر بود که آتش افزون کند بها.
مسعودسعد.
بدی فروشد و نیکی بها ستاند و من
بدین تجارت از او شادمان و خندانم.
سوزنی.
بدان طمع که رسانی بها و دستارم
شریف وعده که فرموده ای دوم بار است.
خاقانی.
جامه هم رها کردم تا بها بازرساند... (سندبادنامه ص 244).
گفت در این ره که میانجی قضاست
پای سگی را سر شیری بهاست.
نظامی.
چو نقدی را دو کس باشد خریدار
بهای نقد بیش آید پدیدار.
نظامی.
بهای سر خویشتن میخورد
نه انصاف باشد که سختی برد.
سعدی.
اگر چند از آهو بود پشک و مشک
ولی پشک چون مشک نارد بها.
ابن یمین.
قحط جود است آبروی خود نمی بایدفروخت
باده و گل از بهای خرقه می باید خرید.
حافظ.
ترکیبات:
آب بها. ارزان بها. بی بها. پیش بها. پس بها. بدبها. پوربها. بابها. خلعت بها. خون بها. حلوابها. تعین بها. سربها. شیربها. کم بها. گردن بها. گرمابه بها. نعل بها. نیمه بها. نیم بها. هم بها.
لغت نامه دهخدا
(بَ)
خوبی و زیبایی. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). به این معنی، عربی است. بهاء. (حاشیۀ برهان چ معین). خوبی و زیبایی. (ناظم الاطباء). رجوع به بهاء شود.
لغت نامه دهخدا
(بِ)
بمعنی خوشا. نیکا. این کلمه مرکب است از به + الف اکثرت یا اشباع. و در مقام تحسین گفته شود:
خوشا ملکا که ملک زندگانیست
بها روزا که آن روز جوانیست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ)
بانگ کردن تکه وقت گشنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بانگ کردن برای گشنی. (معجم متن اللغه) ، تیز شدن تکه برای گشنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بهیجان آمدن برای گشنی. (معجم متن اللغه) ، خواندن گشن را بگشنی. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(هََ هََ)
گرگ سبک تیزرفتار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). اخطل گوید:
علی انها تهدی المطی اذا عوی
من اللیل، ممشوق الذراعین هبهب.
(از لسان العرب).
، شتر سبک تیزرو. (معجم متن اللغه) (لسان العرب) ، تیزرو. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، هباهب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
در یمن مرکز ناحیت عسیر است و در دامنۀ کوه سرا که متوازیاً از شمال بجنوب در ساحل بحراحمر ممتد است واقع شده است در موضعی مرتفع به وادئی که آن نیز نامش ابهاست. سکنۀ آن تقریباً شش هزارتن است. از غرب محدود است به ناحیۀ صبیا و رجال المع و از شمال به ینی شهر و چون در اراضی کوهستانی واقعشده است هوائی معتدل دارد. از کوههای آن چه از شرق بغرب و چه از غرب بشرق نهرهائی جاری است ولی غالب آنها فقط در موسم باران سیلان دارد و محصولات آن گندم و جو و قهوه و توتون و خرما و لیمو و امثال آن است
لغت نامه دهخدا
(فَ بِ)
بسیارخوب. فنعم المطلوب. (یادداشت بخط مؤلف). این ترکیب خلاصۀ جمله ’فبها المراد’ است: اگر بار یابمی فبها و نعم و اگر نه بازگردم. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(هَُ بَ)
نام وادی ای است از جهنم که جایگاه جباران و ستمگران است. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
روشنی، زیبایی شکوه فر، چشم انداز دل انگیز، نام زنی، ماده که دوشنده را رام باشد روشنی درخشندگی رونق، زیبایی نیکویی، زینت آرایش، عظمت کمال، فر شکوه فره، قیمت هر چیز، ارزش، نرخ شب بوی زرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبه
تصویر هبه
آنچه که ببخشد، جایزه، عطیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبا
تصویر هبا
گرد وغبارهوا که ازروز درآفتاب پیداآید وشبیه به دوداست: (مجره چون ضیاکه انداوفتد بروزن ونجوم اوهبای او) (منوچهری) یا هبا وهدر (هباوهدر)، ضایع شده، رایگان مفت، ماده ای که مصوربصور اجسام عالم است وهمه ازاوپیدا میگردند واوراعنقاگفته اندو حکما هیولی خوانند، کم عقل، وزنی برابر 1741824 ازحبه یا 000000029 ازغرامواحد وزن برابر 6، 1 ذره ومساوی 72، 1 قطمیر: (نقیری هشت قطمیراست وانگه ده ودوذره آمد وزن قطمیر) (هبارانصف ثلث ذره بشمار بهرخمسی ازآن یک وهمه برگیرخ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هاها
تصویر هاها
مرد نیک خندنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبها
تصویر نبها
جمع نبیه، زیرکان، شریفان، زیرکان والایان فرخادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فبها
تصویر فبها
بسیار خوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جبها
تصویر جبها
مرد فراخ پیشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابها
تصویر ابها
خوبرویی، تهی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هبه
تصویر هبه
((ه ب))
بخشش و انعام، جمع هبات، آنچه بخشیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بها
تصویر بها
((بَ))
قیمت، ارزش، نرخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فبها
تصویر فبها
((فَ بِ))
چه بهتر! عالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بها
تصویر بها
قیمت
فرهنگ واژه فارسی سره
ابیا نام پرنده ای است
فرهنگ گویش مازندرانی