جدول جو
جدول جو

معنی هاموم - جستجوی لغت در جدول جو

هاموم
پیه گداخته، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، مایسیل من الشحمه اذا شویت، (معجم متن اللغه)، پیه بسیارچربش، (مهذب الاسماء)، کوهان گداخته، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، مااذیب من السنام، (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)،
شتر کوهان گداخته، (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، در آنندراج چاپ جدید این کلمه به غلط ’هامون’ آمده است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هامون
تصویر هامون
(پسرانه)
زمین هموار و بدون پستی و بلندی، نام دریاچه ای در سیستان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از هامون
تصویر هامون
زمین هموار، دشت، مقابل آسمان، زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماموم
تصویر ماموم
کسی که در نماز به پیش نماز اقتدا می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هموم
تصویر هموم
همّ ها، حزن ها، اندوه ها، جمع واژۀ همّ
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
ابر بسیاربانگ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
جمع واژۀ هم ّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به هم شود
لغت نامه دهخدا
جوجه کبوتر و بقول بعضی جوجۀ شترمرغ، (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
گوارشن، حاطوم، گوارش، (دهار)، جوارشن، (نشوء اللغه العربیه)، داروی گوارش، آنچه طعام بگوارد، شیر بیشه، اسد، هاصر،
صرف کننده مال، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نام دریاچه ای است در سیستان، کنار دریاچۀ هامون سواران، این دو دریاچۀ بوسیلۀ باطلاقی به نام نیزار بهم متصل شده اند، این دریاچه ها در مواقع پرآبی لبریز شده، آب زائد آنها بطرف جنوب شرقی حرکت میکند و به دریاچۀ گودزره میریزد، اطراف این دریاچه را نیزارهای وسیعی فراگرفته که در مواقع بی آبی همه زرد میشوند، ولی در هنگام بهار که ساقه های آنها نرم است به مصرف تغذیه حیوانات و قدری که بزرگ شدند به مصرف بافتن حصیر و ساختن قایق و اسباب های دیگر میرسند، عبور و مرور از دریاچه بوسیلۀ قایق هائی صورت میگیرد، دریغا که امروز بر اثر خشکسالی وبی آبی، آب این دریاچه خشک شده است، این دریاچه در ایران قدیم از لحاظ مذهبی دارای جنبۀ تقدس بوده، چنانکه در مورد تولد سوشیانت موعود منتظر زرتشتیان گفته شده است که در آخر دوازدهمین هزاره، دوشیزه ای از خاندان بهروز در دریاچۀ هامون خود را میشوید و آبستن میشود، از او سوشیانت آخرین آفریدۀ اهورامزدا روی به جهان خواهد نمود و چون به سن سی سالگی رسید امانت رسالت مزدیسنا به وی واگذار میشود، در آن روز خورشید در وسط آسمان بی حرکت میماند و بدین وسیله ظهور سوشیانت به جهانیان بشارت داده خواهد شد، (یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 101)، (جغرافیای طبیعی کیهان ص 94) (مشخصات جغرافیای طبیعی ایران تألیف میلادی پ - پتروف ترجمه گل گلاب) (ایران باستان تألیف حسن پیرنیا ج 1 ص 148)
لغت نامه دهخدا
دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که به تازی قاع خوانند، (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (برهان)، قیعه، (دهار)، ساد، ساده، صحرای بی درخت، قاع صفصف، براز، عراء، (یادداشت مؤلف) :
سپه بود بر کوه و هامون و راغ
دل رومیان بد پر از درد و داغ،
فردوسی،
ز هامون برآمد به کوه بلند
برادرش بسته بر اسپی سمند،
فردوسی،
چو افراسیابش به هامون بدید
شگفتید از آن کودک نارسید،
فردوسی،
ستور از در شهر بیرون بریم
همه ساز ره را به هامون بریم،
فردوسی،
چو شیر است و هامون ورا مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار،
فردوسی،
سپهبد چو لشکر به هامون کشید
سپاه سه شاه و سه کشور بدید،
فردوسی،
از افکنده شد روی هامون چون کوه
ز گرزش شدند آن دلیران ستوه،
فردوسی،
بدینسان همی گرد گیتی بگشت
نگه کرد هر جای هامون و دشت،
فردوسی،
سپهبد به جای دلیران رسید
به هامون به پرخاش شیران رسید،
فردوسی،
نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد،
فردوسی،
چو کاووس لشکر به خشکی کشید
کس اندر جهان کوه و هامون ندید،
فردوسی،
وز آن روی ارجاسپ صف برکشید
ستاره همی روی هامون ندید،
فردوسی،
همیشه تا که بهاران و روزگار بهار
فرونهد ز بر کوه سر به هامون هین،
فرخی،
بر گل تر عندلیب گنج فریدون زده ست
لشکر چین در بهار هیمه به هامون زده ست،
منوچهری،
چو بر جنگ پیلانت باشد شتاب
به هامون برافکن پراکنده آب،
اسدی،
نه ازهامون سودائی تحیر هیچ کمتر شد
نه نیز از صبح صفرائی بجنبید ایچ صفرائی،
ناصرخسرو،
به ناحیت اسدآباد قصری کرد به نام خویش آزرمیدخت اندر هامون، و نشستگاهی بزرگوار بر سر تل، (مجمل التواریخ)،
اساس ملکی کز بهر خدمتت ننهند
ز نعل اسب حوادث خراب و هامون باد،
انوری،
نقاش ربیع نقشهای بدیع بر اطراف کوه و هامون نگاشت، (ترجمه تاریخ یمینی ص 261)،
ز بس لشکر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه،
نظامی،
، زمین سخت که باران قبول نکند، (تحفهالسعاده)، صحرای نشیب بود، یعنی دامن کوه، (اوبهی)، توسعاً، جای پست، مغاک، (یادداشت مؤلف) :
بنگر نیکو که از ره سخن ادریس
چون به مکان العلی رسید زهامون،
ناصرخسرو،
، توسعاً، برّ، خشکی، مقابل دریا:
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون به دریای خون آورید،
فردوسی،
زدریا به دریا سپه گسترید
ز لشکر کسی روی هامون ندید،
فردوسی،
تا به هامون نفکند از قعر در ناب بحر
تا به صحرا ناورد از برگ لعل سرخ کان،
عنصری،
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است،
ناصرخسرو،
آتش تیغ آبدار او از دریا صحرا و از جیحون هامون کرده است، (سندبادنامه ص 15)،
ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده دریا و هامون بسی،
سعدی،
، توسعاً، خاک، زمین، مقابل آسمان و چرخ گردون:
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال،
رودکی،
ز هامون به چرخ برین شد سوار
سخن گفت برعرش با کردگار،
اسدی (گرشاسب نامه)،
ز گردون شتاب و ز هامون درنگ
ز دریا بخار و ز خورشید رنگ،
اسدی،
خاکی شده ام تا چو قدم رنجه کنی تو
با خاک ببینی تن هامون شدۀ من،
عطار،
، مجازاً بیرون سرای، خارج خانه، خارج شهر:
بفرمود کاین را به بیرون برید
ز نزد منش سوی هامون برید،
فردوسی،
ز خرگاه لشکر به هامون کشید
به نزدیکی رود جیحون کشید،
فردوسی،
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند،
فردوسی،
بگفتند وز پیش بیرون شدند
ز کاخ همایون به هامون شدند،
فردوسی،
به هامون کشیدند پرده سرای
درفشی کجا پیکرش بد همای،
فردوسی،
زن و مرد و کودک به هامون شدند
ز هر کشور از خانه بیرون شدند،
فردوسی،
ز دژ گنج و دینار بیرون فرست
همه بدرها سوی هامون فرست،
فردوسی،
،
هموار، مسطح، سهل، صاف: و آن یکی کوه است بلند و سر او پهن و هامون و چهار سو چهار فرسنگ اندر چهار فرسنگ، (حدود العالم)،
زمین را بکندن گرفتند پاک
شد آن جای هامون سراسر مغاک،
فردوسی،
و بر زمینی هامون است (بصره) که چشم بر کوه نیفتد، (مجمل التواریخ و القصص)، راه سهل و هامون رفق بگذاشت و طریق وعر دشوار عنف پیش گرفت، (تاریخ سلاجقۀ کرمان محمد بن ابراهیم)،
- به هامون آوردن، به هامون کردن، پست کردن، خراب کردن، با خاک برابر کردن، با زمین هموار کردن، با خاک یکسان کردن: بسی قلعه از قلعۀ تو حصین تر به هامون آورده است، و بسی قوت از قوت تو متین تر زبون کرده، (ترجمه تاریخ یمینی ص 417)،
- به هامون شدن، اجداد، مسطح و هموار شدن،
- به هامون کردن، به هامون آوردن، پست کردن، خراب کردن:
از دل صنما مهر تو بیرون کردم
وآن کوه غم تو را به هامون کردم،
(قابوسنامه)
لغت نامه دهخدا
نام عامیانۀ نوعی دمل است که آن را ابوکعیب نیز گویند، (از دائره المعارف بستانی)، و هم در آن کتاب در ذیل کلمه ابوکعیب آمده: التهابی است خاص حاصل در غددی که در نواحی گوش انسان قرار دارد و آن را به لاتین شینانکی پرتیدیا یا پاروتیلس، و به فرانسوی اورل یا اوریلون (متعلق به گوش) و به انگلیسی، ممپز (مأخوذ از کری) گویند، اما نام عربی آن مأخوذ کعب و یا کعب (پستان) است و نام دیگر آن زاموم میباشد، این بیماری که از قدیم شناخته شده بوده و بقراط از آن نام برده است بیشتر در کودکان و بخصوص پسران یافت میشود، و بر طبق رأی بیشتر اطباء ساری است، عارض یک طرف و گاه دو طرف صورت میشود، و بیشتر چنین است که در آغاز در یک طرف آشکار میشود و سپس به طرف دیگر سرایت میکند مدت صعود و نزول این بیماری (از شروع تا پایان) 8 تا 10 روز است،
نشانه ها و عوارض: بیمار به تبی سبک و دردی شدید در موضع که مانع باز کردن دهان و جویدن غذا و حرکت دادن فکها است دچار میشود و رنگ چهره اش در ناحیۀ زیر گوش سرخ میشود، گاهی و مخصوصاً هنگامی که بیماری در دو طرف باشد این ورم و درد تا زیر فک و لوزتین و حلقوم، پیشرفت میکند، پس از روز 4 یا 5، (در حال طبیعی) ورم روی به نقصان می نهد و ممکن است اتفاق افتد که با بیرون شدن مقداری چرک از غده پایان یابد، اگر بیمار دچار سرماخوردگی شود، دچار عوارض سختی خواهد شد مانند: امتداد ورم تا بیضه ها (در مردان) و تا پستانها (در زنان)، درد شدید و احتقان دماغ و مخاط معده و امعاء، گاه نیز در زنها موجب حدوث التهاب در تخمدان و نواحی آن میشود، این بیماری بسیاری از اوقات پس از تیفوس عارض میشود و نشانۀ خطرناک بودن حال بیمار مبتلا به تیفوس است
لغت نامه دهخدا
(هََ)
شترمادۀ خوش رفتار، چاه بسیارآب، نی و نیزه، چون باد بجنباند آن را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ابر باران ریز. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دشت و صحرا و زمین هموار خالی از بلندی و پستی که بتازی قاع خوانند، ساده، صحرای بی درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هموم
تصویر هموم
جمع هم، اندوه ها جمع هم اندوهها غمها. همه: همه افراد: (همه آمده اند: چه دوزخی چه بهشتی چه آدمی چه پری بمذهب همه کفر طریقت است امساک. (حافظ) توضیح در دستورهای متداول همه را از مبهمات دانسته اند، تمام کل مجموع: و چون می بایست که این ملت مخلد ماند و ملک این امت بهمه آفاق و اقطار زمین برسد... و پسرامیر را زخمی زده ام وهمه شهر در معالجت آن عاجز مانده اند.: همه خویی کرده (ابوبکر) درکارش (رسول صلی الله علیه و آله) همه او گشته بهر دیدارش، هر: همهکس همه جا. توضیح تا قرن چهارم همه در تمام موارد بصورت غیر اضافه استعمال میشده. از قرن پنجم مخصوصادرشعر ظاهرا بضرورت - گاه همه را بحالت اضافه آورده اند. در قرون اخیر برای تشخیص موارد اضافه همه از غیر آن قاعده ای وضع کرده اند: الف - اصولا همه در شمول من حیث الافراد بکار رود. درین صورت کسره اضافه بحای ماند چنانکه گوییم: همه شب بیدار بودم. (یعنی از اول تاآخر شب بیدار بودم) جمشید همه روز این طرف وآن طرف دوید و فریدون را نیافت. (یعنی از صبح تاغروب) در شعر ازین قاعده - بضرورت - عدول کنند. ب - اگر همه بمعنی هر) شمول من حیث المجموع) وجمیع آحاد بکار رود - مانند خود هر - احتیاچ بکسره اضافه ندارد: همه کس ازقبل نیستی فغان دارد گه ضعیفی و بیچارگی و سستی حال) (غضایری) و ملوک عجم ترتیبی داشته اند در خوان نیکو نهادن هر چه تمامتر بهمه روزگار. ج - هرگاه همه در معنی شمول من حیث المجموع بکار رود و کلمه بعد از آن جمع یا اسم جمع باشد، کسره اضافه بجای ماند: همه رفقا آمدند جز جمشید همه مردم را باید در کارها شرکت داد.: تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج سزد اگر همه دلیران دهندت باج. (حافظ) ولی در شعر - بضرورت - جایزاست بدون کسره اضافه ه آید. توضیح، گاه همه در امثال این عبارت آید: وآنچ ازپس اوست ازین پنج روز همه جشنهاست. و فک اضافه شده و اصل همه آنچ از پس اوست جشنهاست بوده و درین صورت از قبیل نمره 1 میباشد. یا به همه ابواب. از هر حیث از هر جهت: از هر جا و هر محل بقلمرو اشرف... همایون مالله . می آیند بهمه ابواب مستظهر... وامیدوار بوده بدانند
فرهنگ لغت هوشیار
پسنماز آنکه پشت سر امام نماز گزارد پس نماز جمع مامومین مقابل امام پیش نماز: در جماعت و احکام آن و حکم امام و ماموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هامون
تصویر هامون
دشت، صحرا، زمین هموار، خشکی، هامن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هموم
تصویر هموم
((هُ))
جمع هم، اندوه ها
فرهنگ فارسی معین
مصلی، نمازخوان، نمازگزار
متضاد: امام، پیش نماز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بادیه، بایر، بیابان، قاع، لم یزرع، نامسکون، وادی، بر، خشکی 3، جلگه، دشت، مسطح، هموار، کره زمین
متضاد: گردون
فرهنگ واژه مترادف متضاد